ادبیات
بازدید: 43390
-
نشان افتخار. نویسنده: گی دو موپاسان. مترجم: محمد قاضی
به هر کس در خیابان برمیخورد که نشان افتخار بر سینه داشت مثل این بود که ضربتی کاری به قلبش زده باشند . بیچاره با حسدی یاٌس آمیز از گوشه ی چشم به آنان مینگریست . اغلب اوقات در ساعات ممتد بیکاری بعدازظهر به شمردن این صاحبان نشان میپرداخت .
ادامه... -
نبرد. نویسنده: کارلوس فوئنتس. مترجم: عبدالله کوثری
سابینا پشت در ایستاده بود. کسی چه می دانست، شاید همیشه مخفیانه پشت در می ایستاد و به حرف های پدر و پسر گوش میداد، بی آن که عذر و بهانه ای بیاورد. انگار به زبان بی زبانی می گفت: زندگی این قدر در حق من خسّت به خرج داده که حق دارم هرچه می خواهم بردارم.
ادامه... -
ماهی و جفتش. نویسنده: ابراهیم گلستان
دو ماهی اکنون سینه به سینه هم داشتند و پرکهایشان نرم و مواج و با هم میجنبید. نور نرم انتهای آبگیر، مثل خواب صبحهای زود بود. هر دو تخته سنگ را مثل یک حباب مینمود، پاک و صاف و راحت و سبک.
ادامه... -
جشن بی معنایی. نویسنده: میلان کوندرا. مترجم: قاسم صنعوی
در نقطه ای از آن جا ، در نزدیکیِ پیکره های بانوان بزرگ مرمرین ، رامون به داردلو برخورد که تا سال گذشته هم در موسسه ای که نامش مورد توجه ما نیست با او همکار بود . آن دو رو به روی هم ایستادند و پس از سلام های مرسوم ، داردلو با لحنی بسیار هیجان زده...
ادامه... -
ناخدا عبدل. نویسنده: حسن کرمی
احسان با کمک پسرک دیگری میخواست ماهی را که زورش نمیرسید به خانه ببرد. از او خواستم ماهی رابه موازات بدنش به دست گیرد و با دوربینی که همیشه همراه داشتم عکسی از او و سپس از پدرش گرفتم. تاکنون ندیده بودم کسی با قلاب، ماهی به این بزرگی گرفته باشد.
ادامه... -
کشیک شبانه. نویسنده: رضا جولایی
اما آن شب یکی از شب های آخر اسفند بود. از آن شبهایی که بهار بناگاه از راه میرسد، گره متورم شاخه ها یکباره سرباز میکند، مهتاب نقره ای همه جا را میپوشاند و چرخ ریسکی بر روی شاخه، همه نفسهای حبس شده زمستانیش را بیرون میریزد.
ادامه... -
خوبها کمی پایین تر زندگی می کنند. نویسنده: نادر ابراهیمی
..آره بابا... اون میگفت که دستهی کشتی ما خوب نیست. خب راسم میگه. اگه نسبت به چهارسال پیش فکر کنی. ولی دُرُس میشه. ما تو ورزشای انفرادی، هیشوخ ذلیل نمیشیم، اما تو ورزشای دسهجمعی؟ نه!
ادامه... -
زمانی که یک اثر هنری بودم. نویسنده: اریک امانوئل اشمیت. مترجمان: فرامرز ویسی و آسیه حیدری
زئوس پترلاما جشن بزرگی را تدارک دید و آن را جشن شروع دوباره ی من نامید. از چهار روز قبل، ویلای لامبریلیک پر از سر و صدای تدارک جشن بود. میزها را بالا می آوردند. بیشه زار را مرتب می کردند و پروژکتورها را کار می گذاشتند.
ادامه... -
برنده تنهاست. نویسنده: پائولو کوئلیو
پائولو کوئلیو میلیون ها نفر را در سراسر جهان به شوق آورده، در اندیشه فرو برده و سرگرم کرده است. اینبار در (برنده تنهاست) آشکار می کند که جهانی که در آن زندگی می کنیم، چگونه حقیقت درونِ قلب ما را مخدوش می کند.
ادامه... -
دختر. نویسنده: جاماییکا کینکید. مترجم: محمد حیاتی
کل خونه رو اینجوری جارو میکنن؛ حیاط رو هم اینجوری جارو می کنن؛ اگه از کسی همچی خوشت نمیاد، اینجوری بهش لبخند میزنی؛ اگه زد و مهمون بخصوصی اومد، میز شامو اینجوری مرتب میکنی؛ به کسی که چشم دیدنشو نداری اینجوری لبخند میزنی؛
ادامه...