جاذبه ی پنهان یک بیماری جدی
در نقطه ای از آن جا ، در نزدیکیِ پیکره های بانوان بزرگ مرمرین ، رامون به داردلو برخورد که تا سال گذشته هم در موسسه ای که نامش مورد توجه ما نیست با او همکار بود . آن دو رو به روی هم ایستادند و پس از سلام های مرسوم ، داردلو با لحنی بسیار هیجان زده به صحبت پرداخت .
- دوست ، لافرانک را می شناسید ؟ محبوبش دو روز پیش مُرد .
مکثی کرد و در خاطرِ رامون سیمای زنی زیبا آشکار شد که فقط عکسش را دیده بود .
داردلو ادامه داد :
- احتضاری بسیار دردناک . لافرانک تمام آن مرحله را با او گذرانده . آه ! چه قدر رنج برده !
رامون که مجذوب شده بود ، به چهره ی شادی روبرویش چشم دوخته بود که داستان اندوه باری نقل می کرد .
- تصورش را بکنید که شبِ همان روزی که صبحش او را در حال مرگ در میان بازوان گرفته بود ، با من و چند دوست شام می خورد و باور نمی کنید، تقریبا شاد بود ! تحسینش می کردم ! این قدرت ! این عشق به زندگی ! در حالی که چشم هایش هنوز از گریه سرخ بودند ، می خندید ! ولی همه مان می دانستیم که آن مرد را چه قدر دوست داشته است ! چه قدر باید رنج برده باشد ! این زن ، چه قدرتی دارد !
در چشم های داردلو ، مانند یک ربع پیش که نزد پزشک بود ، قطره های اشکی می درخشیدند ، زیرا وقتی از قدرت روحی لا فرانک حرف می زد، به خودش فکر می کرد. مگر نه اینکه خودش هم یک ماه تمام در برابر مرگ زندگی کرده بود ؟ مگر نه اینکه قدرت شخصیت خودش هم مطیع آزمون دشوار شده بود ؟ سرطان ، حتی بدل شده به خاطره ای محض ، مانند نور لامپ کوچکی که به نحوی مرموز او را به شگفتی درآورد ، باز هم با او باقی می ماند . ولی توانست بر احساس هایش چیره شود و لحن بی روح تری اختیار کند :
- راستی ، اگر اشتباه نکنم ، شما کسی را سراغ دارید که می تواند مجلس کوکتل ترتیب دهد و به بوفه و این طور چیزها بپردازد؟
رامون گفت:
- همین طور است .
و داردلو :
- به مناسبت سالگرد تولدم جشن کوچکی ترتیب می دهم .
پس از گفته های هیجان زده ای مربوط به لا فرانک مشهور ، لحن بی بند و بار عبارت آخر به رامون اجازه داد که لبخندی بزند:
- می بینم که زندگی تان شاد است.
عجیب بود، به نظر رسید که این گفته خوشایند داردلو واقع نشده . گویی لحن بسیار بی بند و بارش، زیبایی عجیب خوش خلقی اش را که طمطراق مرگ بر آن نشان گذاشته بود ، از بین می برد ؛ مرگی که خاطره اش از ذهن او رخت برنمی بست.
- بلی ، خوب است.
و بعد، به دنبال مکثی ، اضافه کرد:
- ... هر چند که ...
باز هم مکثی کرد ، سپس :
- می دانید، همین الان پزشکم را دیدم .
ناراحتی نقش بسته بر چهره ی طرف صحبتش ، خوشایندش قرار گرفت ؛ به سکوت ادامه داد ، به نحوی که رامون نتوانست نپرسد :
- خوب ؟ مسأله ای وجود دارد؟
- دارد.
داردلو بار دیگر سکوت کرد ، و بار دیگر رامون نتوانست نپرسد :
- پزشک به شما چه گفته؟
لحظه ای بود که داردلو در چشم های رامون سیمای خودش را ، آن چنان که در آینه ای ، دید : سیمای مردی که پا به سن گذاشته ، اما هم چنان زیبا است ، اندوهی بر او نشان گذاشته که جذاب ترش می کند ؛ با خود گفت که این مرد زیبای اندوهگین به زودی سالگرد تولدش را جشن خواهد گرفت و فکری که پیش از دیدار با پزشک در سرش دور می زد به او بازگشت ، فکر دلربای برپایی جشن تولد و نیز مرگ . به نظاره ی خود در چشم های رامون ادامه داد ، سپس با لحنی بسیار آرام و بسیار نرم گفت :
- سرطان ...
رامون تمجمج کنان چیزی گفت و ناشیانه و برادرانه با دست بازویی داردلو را لمس کرد:
- ولی درمان می شود...
داردلو گفت:
- متأسفانه خیلی دیر شده. ولی چیزی را که به شما گفتم فراموش کنید ، با هیچ کس درباره اش حرف نزنید؛ به خصوص به کوکتلم فکر کنید . باید زندگی کرد!
و پیش از این که راهش را دنبال کند، دستش را به نشان خداحافظی بالا برد و این حرکت خفیفِ تقریباً محجوبانه جاذبه ای غیرمنتظره داشت که بر رامون اثر گذاشت .