Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

کشیک شبانه. نویسنده: رضا جولایی

کشیک شبانه. نویسنده: رضا جولایی

اما آن شب یکی از شب های آخر اسفند بود. از آن شبهایی که بهار بناگاه از راه می‌رسد، گره متورم شاخه ها یکباره سرباز می‌کند، مهتاب نقره ای همه جا را می‌پوشاند و چرخ ریسکی بر روی شاخه، همه نفسهای حبس شده زمستانیش را بیرون می‌ریزد.

درست از دوازده شب به بعد، وقتی چراغ راهروها خاموش می‌شد و نظافتچی از شستن پله ها فارغ می‌شد، آرامشی که در انتظارش بودم از راه می‌رسید. او بعد از چند سرفه کوتاه و بلند چراغ خواب راهروها را روشن می‌کرد و به اتاقک خود می‌رفت. آن وقت اول زنگ ساعت دیواری در طبقه بالا به صدا در می‌آمد. بعد بادی آرام در میان شاخه ها می‌وزید. و آخر سر سکوتی بود که می‌خواستی. کتابهایم را می‌گشودم و به صدای سوت آهسته کتری بر بخاری ذغال سنگی گوش می‌دادم.
آن سالها دانشجوی مدرسه طب بودم. کشیک شبانه آن پرورشگاه به من سپرده شده بود. هم وظیفه پزشک را انجام می‌دادم و هم وظیفه نگاهبانی را. بعد از زنگ از جا برمی‌خاستم و سری به خوابگاه یک و دو می‌زدم – بچه ها در خواب بودند. گاهی یکی از آنها در خواب جابجا می‌شد یا کلماتی نامفهوم بر زبان می‌آورد – بعد به انتهای راهرو می‌رفتم. به قسمت عقب مانده های ذهنی که اتاقی بود کوچک و همیشه انباشته از بویی نامطبوع. بوی تعفنی که تنها بدنِ رو به زوال آدمی‌ می‌تواند منشأ آن باشد. بعد از سالها ور رفتن با اجساد و بیماریها این بو هنوز برایم غیر قابل تحمل بود. تعفن جسم و درماندگی روح بود یا شاید من در ذهن خود چنین تصوری آفریده بودم. همیشه دو سه بچه ده دوازده ساله یا کوچکتر، با آن چهره های غریب در آن اتاق بودند. شبها وقتی به خواب می‌رفتند بند دست و پای آنها را می‌گشودم تا در خواب آسوده باشند و در آن حال به سرهای متورم و دست و پای نحیف و کج و معوج آنها خیره می‌شدم و به سرنوشت یا قضا و قدر یا پدر و مادری که سبب تیره روزی آنها بودند نفرین می‌فرستادم. روزها و سالها در قفسهای خود می‌نشستند یا می‌خوابیدند و در جای خود قضای حاجت می‌کرد. در لحظاتی نادر یکی از آنها چشمهایش را به شما می‌دوخت و انگار از دریچه دنیای خود سر بیرون آورده، تکه نان یا آب نباتی می‌طلبید، وقتی اینها را برایش می‌آوردی اعتنایی نمی‌کرد به کار خود مشغول می‌شد، گویی دریچه دوباره بسته شده بود.

بعضی وقتها یکی از آنها می‌مرد. چند روزی از حرکات تکراری خود دست بر می‌داشت و آرام می‌گرفت. پرستارها خبر می‌آوردند:
«آقای دکتر، شماره سه بد حال است.» به سراغش می‌رفتم از آن حرکات پاندول وار دست برداشته و با گردنی کج به نقطه ای خیره مانده بود، چشمهایش غبار گرفته و بالا رفته بود. دیگر هیچ نمی‌خورد. چند شبانه روز می‌گذشت و چشمها کدر می‌شد. تلاش برای خوراندن غذا به طریق معمول بی نتیجه بود. مثل آن بود که بناگاه تصمیم به رفتن می‌گرفتند. تصمیمی‌ برگشت ناپذیر که معلومات و تجربیات بشری رخنه ای در آن ایجاد نمی‌کرد.
تختش تا مدتها خالی می‌ماند تا یکی دیگر از راه برسد و آن را پر کند. روزهای اول سعی در ارتباط با بعضی از آنها که ته مانده ای هوش در نگاهشان می‌دیدم کرده بودم. لازم است بگویم که هیچ ارتباط پیوسته ای ممکن نبود. حالا در آن اتاق چهار تن از این موجودات روزگار می‌گذراندند.

بعد از این بازدید بود که می‌توانستم به اتاق خود بازگردم. کتابهایم را باز کنم. و قبل از خواب ساعتی را به مطالعه دروس بگذرانم. اما آن شب یکی از شب های آخر اسفند بود. از آن شبهایی که بهار بناگاه از راه می‌رسد، گره متورم شاخه ها یکباره سرباز می‌کند، مهتاب نقره ای همه جا را می‌پوشاند و چرخ ریسکی بر روی شاخه، همه نفسهای حبس شده زمستانیش را بیرون می‌ریزد. از آن شب هایی که می‌خواهی زنی را در کنار داشته باشی یا در میان درختان راه بروی و زمین را زیر پا حس کنی، یا شعر بخوانی و چه می‌دانم خلاصه همه کار غیر از خفتن یا مردن.

کتاب را بازنکرده بستم. لیوانی چای ریختم و گرامافون کهنه ام را کوک کردم. سمفونی تازه ای از فرنگ برایم رسیده بود، نام آن را به خاطر ندارم اما از همان پرده های نخست مسحور آن شدم. صدای آن را بلند کردم. مثل نوایی بود از اعماق ناشناخته کائنات، آن سوی بودن و نبودن.
مبهوت مانده بودم. لیوان چای پیش رویم دست نخورده مانده بود. تا آن هنگام موسیقی با آن عظمت و زیبایی نشنیده بودم. آن وقت صدایی از پشت سرم برخاست، درست در لحظه ای که انتظارش را نداشتم. اول ترسیدم، صدایی غیره منتظره بود در آن سکوت نیمه شب.
به سرعت از جا پریدم و به سوی در چرخیدم. صحنه ای دیدم باورنکردنی:
آن چند بچه در چهارچوب در نشسته بودند و با چشمهایی از حدقه درآمده سرهای بزرگشان را درست در جهت گرامافون گرفته بودند، و مبهوت آن نوای غیرزمینی بودند. به من و به هیچ چیز دیگر اعتنایی نداشتند. تاثیر آن نغمات را در چهره شان می‌دیدم و باور نمی‌کنی یکی از آنها می‌گریست، اشک از چشمانش سرازیر شده بود. بارقه ای از شعور آنها را به ناشناخته ای در این نغمات متصل کرده بود و حال دیگر انسانی بودند چون من و تو. یا فراتر از ما. مدتی بعد دریافتم که صورت خود من هم خیس شده است. با هم می‌گریستیم.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 1689
  • بازدید دیروز: 9027
  • بازدید کل: 22929655