سابینا پشت در ایستاده بود. کسی چه می دانست، شاید همیشه مخفیانه پشت در می ایستاد و به حرف های پدر و پسر گوش میداد، بی آن که عذر و بهانه ای بیاورد. انگار به زبان بی زبانی می گفت: زندگی این قدر در حق من خسّت به خرج داده که حق دارم هرچه می خواهم بردارم. اما بالتاسار باور نمی کرد که پدر و دختر بر سر محاصره ی آدمی مثل او که در چشم خانواده و دنیا چنین بی اهمیت بود، با هم متحد شده باشند. یک ایدئالیست رومانتیک، جوانی بدون جاذبه ی جسمانی، ابلهی که عاشق زنی دست نیافتنی بود و عامل اجرای کورترین و - بی آن که خودش بخواهد – مضحک ترین عدالت. یعنی ممکن بود آن عمل صادقانه در برابر پدرش دست کم او را نجات بدهد؟ از خودش بدش می آمد؛ بنابراین از حضور مزاحم خواهرش بیش تر منزجر می شد ، چرا که دامی از تبانی های محتمل که خامکارانه تنیده شده بود در خیالش شکل می گرفت.
سابینا، شمع در دست، پرسید: « هنوز ازت نپرسیده؟ »
« چه چیزی را بپرسد؟»
« این که می خواهی تاجر بشوی یا گله دار؟ »
« این قدر متظاهر نباش. تو همه ی حرف ها را شنیدی. »
« پیرمرد بیچاره هنوز اسیر توهمات خودش است.» سابینا حرفش را ادامه داد ، جوری که انگار حرف برادرش را نشنیده، انگار دارد سطری از نمایشنامه ای را از بر می خواند. «خوش دارد خودت انتخاب کنی. »
«تو همه چیز را شنیدی، این قدر تظاهر نکن. یکسر این صحنه را تکرار می کنی، انگار که این جا تئاتر است. خب، پرده ی اول تمام شد. لطفاً چیز دیگری بگو. »
«بهت گفتم که من هم دلم می خواهد از این جا بروم.»
« اما نمی توانی، پیرمرد به تو احتیاج دارد. خودت را فدای او بکن و، اگر خوش داری، فدای من، همیشه یک فرزند خودخواه و یک فرزند فداکار وجود دارد. آنقدر بمان تا پیرمرد بمیرد. آن وقت تو هم می توانی بروی.» سابینا زد زیر خنده. نه، او تنها خواهری نبود که می توانست از پدرش مراقبت کند، که خودش را فدای پدرش بکند. پیرمرد یک بّر بچه داشت. طفلک بالتاسار معصوم، چه خیال کرده بود؟ مگر قانون روستا را نمی دانست؟ پدرسالاری مثل خوسه آنتونیو بوستوس حق داشت اگر زن شرعی اش برایش کافی نبود، هر قدر که بخواهد از دخترهای مزرعه بچه دار بشود، بخصوص وقتی که همسرش زنی به وارفتگی ماریا ترسا اچه گارای بیچاره باشد که روزهای آخر عمرش عین عصای چوپان ها خم آورده بود و این قدر چشم به زمین دوخت تا چهره ی آدم ها را فراموش کرد و مرد. « او هم مثل تو چاق و نزدیک بین بوده .»
خوسه آنتونیو بوستوس یک فوج بچه داشت که توی صحرا و کوه و کمر پراکنده بودند. اما قانون روستا حرف برنمی داشت. پدرسالار حق داشت فقط یک پسر را به رسمیت بشناسند. و اما بچه های دیگر؛ این سرزمین بی در و پیکره همه شان را می بلعید.
« تو ، بالتاسار، پسر مشروع هستی.» سابینا چنان حرف میزد که انگار خودش نامشروع بود، یا انگار از وقتی دنیا آمده بود، هر شب توی تختی که زندانش بود می مرد و فرصتی نداشت تا روز بعد از نو زاده شود. « اما درست شبیه مادری. آن گاچویی که چند ساعت قبل باهاش درگیر شدی، درست عین توست، ندیدیش ؟ بچه ای که شبیه پدر شده منم، نه تو . »
بالتاسار، گیج و دست و پا گم کرده، مِن مِن کنان گفت: « سر در نمی آرم از چی حرف میزنی، لابد کلی از بچه های پدر هستند که به تو و او رفته اند.»
احساس می کرد دارد بر سر چیزی که از آن بیزار بود، یعنی تبرئه ی خود دست و پایش را گم می کند. اگرچه از خواهرش بیزار بود، ترجیح می داد با او که مثل پدرش خشک و تودار بود، صادق باشد، همان طور که با پدرش با صداقت حرف زده بود، چون دوستش می داشت.
« می دانم که همه ی حرف هامان را شنیدی . یک کم به آن حرف ها فکر کن و کمکم کن. من عاشق زنی هستم. اما دلش را به دست نمی آرم، مگر وقتی که کاری را که باید بکنم. خواهر عزیز، من قصد دارم بروم پروی علیا، پیش کاستلی. اما فقط همین الان که دارم با تو حرف می زنم - و از این بابت صمیمانه از تو تشکر می کنم - بله، فقط حالا می فهمم که باید برای نجات یک بچه ی بی گناه به هر کاری که می توانم دست بزنم. دوستانی که در بوئنوس آیرس دارم کمکم می کنند. می خواهم آن طفل معصوم را نجات بدهم. آن بچه را می فرستم این جا تا تو ازش نگهداری کنی. این لطف را در حقم می کنی؟ »
« این ماجرای بچه ی بی گناه دیگر از کجا آمده ؟ تو می خواهی من مثل زندانی ها این جا بمانم ، حتی وقتی پیرمرد بمیرد؟ تو از چی حرف می زنی؟ »
این نه شکایت بود و نه حتی پرسشی. فقط کلامی بود در بیان واقعیتی خدشه ناپذیر که بر زندگی این دختر چیره بود . وقتی چند روز بعد خبرهای تازه ای رسید ، خواهر و برادر سر میز شام دزدانه به هم نگاه می کردند، همچنین وقتی سابینا پیرهن های اطو شده را به اتاق بالتاسار ، که سرگرم بستن بار و بندیلش بود، می برد. در واقع چشم آنها فقط برای پاییدن اصطبل ها و مزرعه بود، آن جا که گاچوها برافروخته از شنیدن خبرها جمع شده بودند. حکومت بوئنوس آیرس قانونی برضد عشایر چادرنشین وضع کرده بود. گاچوها می بایست آداب و رسوم وحشیانه و بی فایده ی کوچ و سرگردانی را کنار می گذاشتند و در مزارع و دامپروری ها ، یا در صنعت، ساکن می شدند. به این منظور قرار بود به آن ها ورقه ی هویت بدهند. آن ها هم در عوض می بایست گواهی اشتغال نشان می دادند. کسانی که از این قانون تخطی می کردند به کار اجباری یا خدمت نظام محکوم می شدند.
خوسه آنتونیو بوستوس گاچوها را دم دروازه ی مزرعه جمع کرده بود و متن قانون را برایشان خوانده بود. مردان پشمالو که بر پوشش نمدگون چهره شان جز دو منفذ برای درخشش چشم و دندان نبود، چنان گوش سپرده بودند که انگار خودشان را برای دعوا آماده می کردند. دست هاشان به کمربند بود یا بر قبضه ی خنجرها . تیغه ی دشنه ها و مهمیز و سگک کمربندشان هم چنان درخششی داشت که چشم پدرسالار روستایی را می زد، تابشی شدیدتر از پرتو آفتاب که گویی ملول از قوانین جوراجور آدم ها زودتر از موقع پشت کوه ها پنهان می شد. بوستوس پیر، همان طور که اعلامیه ی انقلاب کرئول ها را می خواند، به آن چشم ها نگاه می کرد که انگار می گفتند: « پیرمرد، از تو کاری برای ما ساخته نیست. تو نمی توانی رسم و راه زندگی ما را نجات بدهی. دور هرگاچویی حصار بکشی کشته ایش. باید ببینیم این جا کسی بین خودمان هست که همتی بکند و بوئنوس آیرس را با این قوانینش به درک بفرستد. این جماعت فکر می کنند کی هستند؟ واقعاً خیال کرده اند می توانند از آنجا به ما دستور بدهند؟ شاید بد نباشد خودمان برویم آن جا و به این حرامزاده ها مهار بزنیم. خب، حالا کی قدم پیش می گذارد تا رئیس ما بشود ؟ هر کسی باشد تا دم مرگ دنبالش می رویم. به جنگ پایتخت ، به جنگ قانون و به جنگ تو می رویم تا آزادی صحراگردی خودمان را حفظ کنیم و مثل همیشه آزاد باشیم. »
آن وقت بود که بالتاسار مکر را در چشم خوسه آنتونیو دید. آن قانون لیبرال پیرمرد را به اندازه ی گاچوها آزرده کرده بود ، اما پیروزی ای بود برای پسر و آرمان هایش. گویی خوسه آنتونیو، که در شکست هم استوار ایستاده بود ، همان طور شمع به دست مرده بود. در سر و سیمای پیرمرد دنیای خودکفایی در احتضار بود، دنیای کندرو مثل گاری هایی که اسباب ترددش بودند ، دنیایی که به همت نجار و نانوا و خیاط و صابون ساز و شمع ساز و آهنگر و گاچو سرپا استفاده بود . کم و بیش همه ی این ها این جا زاییده شده و به این جا برگشته بدند تا بمیرند . اما وفاداری این ها در هنگامه ی بی امان زندگی بر پایه ی آزادی تحرکشان بود ، بر این که روی اسب بجهند و به دنبال بخت و اقبالشان بروند و کل دار و ندارشان را بر پشتشان یا میان پایشان با خود ببرند – مادیانشان ، مهمیزشان ، بازوشان و خرت و پرتشان. زن ها خریداری می شدند . سرخپوست ها با الکل و عسل رام می شدند . اما گاچوها باز پیش ارباب واقعی شان بر می گشتند تا از نو زاده شوند یا دوباره بمیرند . همه ی این ها از پیش چشم نگران خوسه آنتونیو بوستوس می گذشت ، آنگاه که با پانچوی زردش که به شکلی برازنده سینه اش را می پوشاند، ایستاده بود، بی اعتنا به فروپاشی آرام و ناپیدای انبار ابزارها ، اصطبل ها، کالسکه خانه، انبار گندم و نمازخانه . گاچوهایش هر وقت به آنها نیاز داشت آن جا بودند، به این شرط که وادارشان نکند آن جا باشند.
آن شب، بالتاسار بود که پیش از ورود به اتاق ناهارخوری پشت در ایستاد و به صدای پدر و خواهرش گوش سپرد.
«خب، حالا که قرار است گاچوها هم مثل من یک جا حبس بشوند، چرا مرا به یکی از آنها نمی دهی... »
«آرام باش. »
«همه زندانی. حالا دیگر شبیه همدیگریم.»
« تو هر وقت دلت بخواهد می توانی بروی به بوئنوس آیرس یا مندوسا. کلی قوم و خویش داریم. »
« تو لابد توی دلت می خندی و می گویی ، هِه ، این دختر محض خنده کارد می بندد . طفلک دلش خوش است که با خنجری که دسته اش از آلت گاو درست شده ، به جان سگ ها می افتد... »
« سابینا ، کاری نکن که بزنم توی گوش ات. »
« اگر چند تا لگد به قبر زنت بزنی برات بهتر است. زن بیچاره آن قدر آب رفت و آب رفت تا به کل محو شد . فکر می کنی من هم مثل او هستم ؟ فکر می کنی باورم می شود که عظمت من در این است که یکسر کوچک بشوم؟ پدر ، هیچ چیز من را تسلی نمی دهد، هیچ چیز، هیچ چیز. غیر از یک فکر سمج که توی کله ام مانده و آن هم این است که مادرم لابد می توانسته شور و شهوتی پیدا کند، فقط یک بار، یک بار هرزگی، و یک بچه ی دیگر... دلم خنک می شود وقتی آن گاچوی وحشی را می بینم، همان که صورت مادرم را دارد و تمام ساعدش جای زخم کارد است. »
« آرام باش دختر . خیلی دور برداشتی.»
« ببینم، توی این عالم چیزی نیست که آرامش تو را به هم بزند؟ هیچ وقت شده منظور خودت را رک و راست بگویی؟ بگویی با حرف من موافق نیستی، من اشتباه می کنم، دیوانه ام، توی دلم یک زن هرزه ام؟»
«دخترجان، رفتار من سنت من است. آرام باش. انگار جادو شده ای .»
« درست است، پدر. این دنیا من را جادو کرده.»