07: 4 بعدازظهر
در جوانی، آدم ها همه رؤیای مشابهی دارند: نجات دنیا. بعضی ها خیلی زود این رؤیا را فراموش می کنند و به این نتیجه می رساند که کارهای مهم تری وجود دارد، مثل تشکیل خانواده، پول در آوردن، سفر و یاد گرفتن یک زبان خارجی، اما عده ای هم به این نتیجه می رسند که می شود در فرایندی شرکت کرد که شاید بتواند در جامعه و دنیایی که به نسل های آینده تحویل می شود، تفاوتی ایجاد کند و شروع می کنند به انتخاب شغل : سیاستمداران (در اول همیشه می خواهند به جامعه کمک کنند) ، فعالان اجتماعی (که اعتقاد دارند جنایت ناشی از اختلاف طبقاتی است) ، هنرمندان (که معتقدند همه چیز از دست رفته و باید از صفر شروع کرد) و... پلیس ها.
ساوُی کاملاً اعتقاد دارد که می تواند بسیار مفید باشد. بعد از خواندن رمان های پلیسی متعدد، خیال می کرد که جای بدها همیشه پشت میله های زندان است و جای خوب ها زیر آفتاب. با شور و شوق در دانشکده ی پلیس درس خواند، در امتحان های نظری نمرات عالی گرفت، بدنش را آماده کرد تا در برابر وضعیت های خطر آماده باشد، یاد گرفت با دقت شلیک کند، هرچند هرگز قصد نداشت کسی را بکشد.
سال اول فکر می کرد که دارد واقعیت آن حرفه را می آموزد - همکارانش از حقوق پایین گله می کردند، از ناکارآمدی عدالت، از پیش داوری اقوام در مورد کارشان، و از غیبت تقریباً کامل حادثه در زمینه ی فعالیتشان. با گذشت زمان، زندگی و گله ها تقریباً همان طور ادامه داشت، اما فقط یک چیز زیاد شد.
کاغذ بازی.
گزارش های پایان ناپذیر درباره ی اینکه فلان اتفاق کجا، چه گونه و چرا افتاده است. یک مورد ساده ی قرار دادن سطل زباله در محل ممنوع، مستلزم این بود که سوژه ی مورد نظر را به دنبال مقصر بررسی کنند (همیشه سرنخی مثل پاکت نامه یا بلیت هواپیما وجود داشت) ، از منطقه عکس برداری کنند، با دقت کروکی بکشند، مقصر را شناسایی کنند، یک بازجویی دوستانه، بعد یک بازجویی دوم با ملایمت کمتر ، و اگر خاطی گمان می کرد تمام این ماجرا مزخرفاتی پایان ناپذیر است، او را به دادسرا می فرستادند، شهادت می دادند، و بعد صدور حکم و انجام اقدامات لازم توسط وکلای کار کشته.
آخرش ممکن بود دو سال طول بکشد تا آن فرایند، سرانجام و به صورت نهایی، بایگانی شود، بدون اینکه برای هیچ کدام از دو طرف دعوا نتیجه ای داشته باشد.
جرایم قتل بسیار نادر بود. آمارهای اخیر نشان می داد که بخش اعظم اتفاقات کن، مربوط به اختلافات میان پسرهای ثروتمند در کلوب های شب گران، سرقت از آپارتمان هایی که فقط تابستانها از آنها استفاده می شد، تخلف های رانندگی، اتهام فعالیت های غیرقانونی مخفی و اختلافات زناشویی بود. البته باید از این موضوع خیلی رضایت می داشت - در دنیایی که مدام متشنج تر می شد، جنوب فرانسه واحه ی صلح بود، حتا در دورانی که هزاران خارجی به آنجا هجوم می آوردند تا از ساحل استفاده کنند یا خرید و فروش فیلم کنند. پارسال او مسئول رسیدگی به چهار قضیه ی خودکشی بود ( که به معنای تایپ کردن، تکمیل و امضای شش هفت کیلو کاغذ بود ) و دو ... دو مورد منحصر به فرد ضرب و شتم منجر به مرگ.
در عرض فقط چند ساعت، آمار یک سال تمام پر شده بود. چه خبر بود؟
محافظ های قربانی حتا قبل از دادن شهادت نامه ناپدید شده بودند - و ساوُی به خاطر سپرد همین که وقت شد، توبیخ نامه ای برای پلیس های مسئول قضیه بنویسد. بالاخره، گذاشته بودند تنها شهود واقعی آن پیشامد فرار کنند - برای اینکه زنی که در سالن انتظار بود، مطلقاً چیزی نمی دانست. در کمتر از دو دقیقه فهمید که آن زن، موقع پرتاب دارت زهرآگین، دور از محل بوده و فقط میخواست از آن موقعیت برای نزدیک شدن به آن موزع مشهور فیلم استفاده کند.
پس تنها کاری که برایش می ماند، خواندن کاغذهای بیشتر است.
در سالن انتظار بیمارستان نشسته، با دو گزارش پیش رویش .
اولی را پزشک کشیک نوشته و فقط از دو برگ با جزئیات فنی کسل کننده تشکیل شده که آسیب های وارده به جسم مردی را توضیح می دهد که الان در بخش مراقبت های ویژه ی بیمارستان بستری است: مسمومیت در اثر سوراخ شدن ناحیه ی لومبار چپ، ناشی از ماده ای ناشناخته، که هم اکنون در حال تجزیه در آزمایشگاه است، با استفاده از سوزنی که ماده ی سمی را وارد جریان خون کرده است. تنها ماده ای که در فهرست زهرها طبقه بندی شده و می تواند چنان واکنش سریع و مرگباری را ایجاد کند، استریکنین است، اما استریکنین در بدن تشنج و اسپاسم ایجاد می کند. آنطور که نگهبان ها می گفتند و پزشکیاران و زن حاضر در سالن انتظار نیز تأیید کرده اند، چنین علایمی بروز نکرده است. برعکس، فلج فوری عضلانی مشاهده شده است، با قفسه ی سینه که جلو افتاده و قربانی را توانسته اند بدون جلب توجه بقیه ی مهمانان از آنجا ببرند. گزارش دیگر که خیلی کامل تر است، از طرف EPCTF (ستاد سران پلیس اروپا) است که هر قدم قربانی را از لحظه ی قدم گذاشتن به خاک اروپا زیر نظر گرفته بود. مأموران نوبت عوض می کردند، اما در لحظه ای حادثه، قربانی زیر نظر مأموری سیاه پوست اهل گوادالوپ بوده که ظاهری جامائیکایی داشته است.
« و با وجود این، فردی که مسئول توجه به او بوده، چیزی ندیده است. در واقع، در لحظه ای که این اتفاق افتاده، مردی با لیوان آب آناناس در دست، میدان دید او را مسدود کرده است.»
هرچند قربانی رابطه ای با پلیس نداشت و به عنوان یکی از انقلابی ترین موزعان فیلم امروز در صنعت سینما شهرت داشت، کسب و کار او فقط پوششی برای کاری بسیار پرسودتر بود. بنا به گفته های یوروپُل (پلیس اروپا)، جاویتز وایلد تا پنج سال پیش در صنعت سینما تهیه کننده ای درجه دو بود، اما همان موقع، یکی از کارتل های توزیع کوکائین در خاک امریکا با او تماس گرفت تا برای آنها پول شویی کند.
« دارد کم کم جالب می شود.»
برای اولین بار ساوُی از چیزی که می خواند خوشش می آید. شاید قضیه ی مهمی در دستانش باشد، دور از روزمرگی مشکلات با سطل های زباله، دعواهای زناشویی، دزدی از آپارتمان های کرایه ای و آن دو قتل در سال.
سازوکار را می شناسد. منظور آن گزارش را می داند. قاچاقچی ها از راه فروش محصولشان ثروت عظیمی به جیب میزنند، اما از آنجا که نمی توانند منشأ آن ثروت را ثابت کنند، هرگز نمی توانند حساب بانکی باز کنند، آپارتمان و ماشین و جواهرات بخرند، سرمایه گذاری کنند، مقادیر زیاد پول را از کشوری به کشور دیگر منتقل کنند - چرا که دولت می پرسد: « چه طور توانستی این قدر پولدار بشوی؟ این همه پول را از کجا آورده ای؟» برای غلبه بر این مانع، از سازوکاری مالی به نام « پول شویی » استفاده می کنند. به عبارت دیگر، تبدیل سود مجرمانه، به منابع مالی فعال و معتبر که می تواند بخشی از نظام اقتصادی شود و بیشتر هم پول بسازد. منشأ این اصطلاح را به آل کاپون، گانگستر آمریکایی نسبت می دهند که در شیکاگو زنجیره ی لباسشویی های سانیتری را خرید و از راه آن ، پولی را که از فروش غیرقانونی مشروبات الکلی در دوران قانون منع این مشروبات در امریکا به دست می آورد، به بانک می سپرد. بدین ترتیب، اگر کسی می پرسید چه طور این قدر پولدار شده، همیشه می توانست بگوید:
« مردم بیشتر از همیشه دارند لباس هایشان را می شویند. خوشحالم که در این زمینه سرمایه گذاری کردم.» ساوُی فکر کرد: « همه کار را دقیق انجام داد. فقط یادش رفت مالیات بر درآمد شرکتش را اعلام کند.»
« پول شویی» فقط به درد مواد مخدر نمی خورد، به مقاصد دیگری هم به کار می آید: سیاستمدارانی که از راه صدور صورتحساب های غیرواقعی کمیسیون دریافت می کنند، تروریست هایی که می خواهند در نقاط مختلف جهان منابع مالی عملیاتشان را تأمین کنند، شرکت هایی که قصد دارند سود و زیان سهامداران را مخفی کنند، افرادی که فکر می کنند مالیات بر در آمد اختراعی نا پذیرفتنی است. قدیم ها کافی بود حسابی شماره دار در یک کشور بهشت مالیاتی باز کنند، اما دولت ها شروع کردند به تصویب یک سری قوانین همکاری متقابل و این سازوکار باید خود را با شرایط جدید تطبیق می داد.
اما یک چیز قطعی بود: جنایتکاران همیشه چندین قدم جلوتر از مقامات مالیاتی هستند.
اکنون چه طور عمل می کرد؟ به شیوه ای برازنده تر، پیچیده و خلاق. تنها چیزی که لازم داشتند، پیروی از سه گام واضح و قطعی بود - جابه جایی، سرپوش گذاری و جمع آوری . گرفتن چندین پرتقال، گرفتن یک آب پرتقال، و عرضه ی آن بدون اینکه منشأ میوه ها مورد سوء ظن قرار گیرد.
گرفتن آب پرتقال نسبتاً آسان است. با یک سلسله حساب، مقادیر اندک مالی را در سیستم های استادانه ی کامپیوتری، بارها از بانکی به بانک دیگر انتقال می دهند، به طوری که پول می تواند در مقادیر کم حرکت کند و بعد یک جا جمع شود. مسیر حرکت آنقدر پیچاپیچ است که تقریباً ردگیری پیام های الکتریکی آن غیرممکن است. بله، برای اینکه از لحظه ای که پول در بانک سپرده می شود، دیگر کاغذ نیست و به رمزهای دیجیتال متشکل از دو عدد ۰ و ۱ مبدل می شود.
ساوُی به حساب بانکی اش فکر می کند؛ فارغ از مبلغی که در حسابش دارد - که زیاد نیست - دارایی اش در اختیار کدهایی است که در سیم ها حرکت می کنند. اگر ناگهان تصمیم می گرفتند نظام تمام بایگانی ها را عوض کنند چه می شد؟ و اگر برنامه ی جدید عمل نمی کرد؟ چه طور ثابت می کرد فلان قدرپول دارد؟ چه طور می تواند این صفرها و یک ها را به چیزی قطعی تر مثل خانه یا خرید در سوپر مارکت مبدل کند؟
کاری از دستش برنمی آید: در اختیار سیستم است. اما تصمیم می گیرد همین که از بیمارستان خارج شد، به یک دستگاه خودپرداز برود و گزارش حسابش را بگیرد. در سررسیدش می نویسد: از حالا به بعد، باید هر هفته این کار را بکنی، این طوری اگر فاجعه ای در دنیا اتفاق بیفتد، همیشه یک مدرک کاغذی داری.
کاغذ . باز همین کلمه. برای چه دارد این طور هذیان گویی می کند؟ بله، پول شویی.
برمی گردد به مرور دوباره ی آنچه درباره ی پول شویی می داند. آخرین قدم از همه آسان تر است؛ پول دوباره در یک حساب محترم تجمع می یابد، مثل حساب یک شرکت سرمایه گذاری در خرید و فروش املاک، یا یک منبع سرمایه گذاری در بازار پول و سرمایه. اگر دولت با همان سؤال قبلی از راه برسد که از کجا این پول را آوردی؟ »، توضیحش راحت است : از سرمایه گذاران کوچکی که به محصول ما اعتقاد دارند. از آنجا به بعد می تواند بر عملیات دیگر، زمین، هواپیما، لوازم تجملی، خانه های استخردار، کارت های اعتباری با اعتبار نامحدود سرمایه گذاری کند. شرکای این شرکت ها همان کسانی هستند که در اول در خرید دارو و اسلحه و هر چیزی که کسب و کار غیرقانونی محسوب می شود، سرمایه گذاری کرده اند. اما این پول تمیز است؛ هرچه باشد، در هر جامعه ای می توان میلیون ها دلار در بازار بورس یا در خرید و فروش زمین به جیب زد.
فقط قدم اول می ماند که از همه دشوارتر است. این سرمایه گذاران کوچک کی هستند؟»
و اینجاست که خلاقیت جنایی وارد می شود. « پرتقال » ها کسانی هستند که با پول وام گرفته از یک « دوست » ، در کازینوهای کشورهایی بازی می کنند که نظارت بر میزان قمار خیلی کمتر از فساد موجود است: برای هیچ کس ثروتمند شدن ممنوع نیست. در این مورد توافق هایی قبلی با مالکان کازینو صورت می گیرد و درصدی از پولی را که روی میز جابه جا می شود، دریافت می کنند.
اما بازیگر - شخصی کم درآمد - می تواند روز بعد مبلغ قابل توجهی را که به بانک می سپرد، برای بانکش توجیه کند.
بخت
و روز بعد، تقریباً تمام این پول را به حساب آن « دوست » منتقل می کند که به او وام داده، و خودش درصد ناچیزی برمی دارد.
قدیم ها، روشی مرجح، خرید رستوران بود - که می توانست پول زیادی از راه غذاهایش به دست آورد و بدون برانگیختن سوء ظن، پولش را در بانک بگذارد. حتا اگر کسی از آنجا می گذشت و میزها را کاملاً خالی می دید، نمی شد ثابت کرد که هیچ کس آن روز آنجا غذا نخورده. اما حالا با رشد صنعت تفریح، فرایند بسیار خلاق تری رشد کرده است. بازار همیشه غیرقابل سنجش، بدون قانون، غیرقابل درکِ هنر !
مثلاً زن و شوهری کم درامد از طبقه ی متوسط، قطعاتی را به حراج می گذاشتند که ارزش زیادی داشت و ادعا می کردند آنها را در زیرزمین خانه ی پدربزرگشان پیدا کرده اند. آن قطعات را به قیمت زیادی می خریدند و هفته ی بعد آنها را به قیمتی ده تا بیست برابر قیمت اولیه، به گالری های تخصصی می فروختند. « پرتقال » راضی بود و به خاطر سخاوت سرنوشت، از خدایان تشکر می کرد، پول را در حسابش می گذاشت و تصمیم می گرفت در کشوری خارجی سرمایه گذاری کند، با این احتیاط که مبلغ کمی - درصدش را - در بانک اولیه نگه دارد. اینجا، خدایان، همان مالکان حقیقی تابلوها بودند که دوباره آنها را از گالری ها میخریدند و دوباره از طریق دست های دیگری به بازار می رساندند.
اما محصولاتی گران تر مانند ساخت، تهیه و توزیع فیلم هم وجود داشت. آنجا بود که دستان نامرئی پولشویی واقعاً جشن می گرفت.
ساوُی به خواندن خلاصه ی زندگی مردی که اکنون در بخش مراقبت های ویژه بستری بود، ادامه داد و با تخیلش جاهای خالی را پر می کرد.
بازیگری که رؤیای ستاره شدن داشت. کار پیدا نکرد - هرچند طوری به ظاهرش می رسید که انگار ستاره ی بزرگی بود - اما با این صنعت آشنا شد. در میانسالی توانست از طریق سرمایه گذاران پولی جمع کند و یکی دو فیلم بسازد که به خاطر عدم موفقیت در توزیع مناسب شکست فاحشی خورد. اما نامش به عنوان کسی که سعی کرد از زیر سایه ی استودیوهای بزرگ بیرون بیاید، در فهرست تهیه کنندگان و نشریات تخصصی ثبت می شود. لحظه ی درماندگی است، نمی داند با زندگی اش چه کار کند، هیچ کس شانس سومی به او نمی دهد، خسته شد از گدایی پول از کسانی که تنها به سرمایه گذاری در موفقیت های تضمین شده علاقه دارند. یک روز زیبا، چند نفر به سراغش می آیند، بعضی هایشان خوش برخوردند و بقیه یک کلمه هم حرف نمی زنند.
پیشنهادی می دهند : او شروع به توزیع فیلم کند و اولین خریدش باید چیزی واقعی باشد، با بخت اینکه بتواند مخاطبان زیادی جلب کند. استودیوهای اصلی پیشنهادهای بالایی برای آن محصول خواهند داد، اما لازم نیست نگران باشد - هر پیشنهادی بدهد ، دوستان جدیدش آن را می پردازند. فیلم در سینماهای بسیاری نمایش داده می شود و پول زیادی در می آورد. جاویتز بیشترین چیزی را که لازم دارد، به دست می آورد. شهرت. هیچ کس، در این مرحله، در زندگی آن تهیه کننده ی شکست خورده تفحص نمی کند. اما بعد از توزیع دو سه فیلم، برای مقامات این سؤال پیش می آید که این پول از کجا می آید - اما در آن موقع، قدم اول دیگر در فرایندهای ثبت مالی در طول پنج سال گذشته پنهان شده است.
جاویتز حرفه ای موفق را شروع می کند. اولین فیلم هایی که توزیع می کند سود می دهد، سالن های سینما به استعداد او در انتخاب محصولات مورد پسند بازار اعتماد می کنند. کارگردان ها و تهیه کننده ها مایلند با او کار کنند. برای حفظ ظاهر همیشه دو سه فیلم کم بودجه در فصل قبول می کند - بقیه اش فیلم هایی با بودجه های کلان، ستاره های تراز اول، حرفه ای های غیرمظنون و لایق، با پول زیاد برای تبلیغ هستند که سرمایه شان را گروهی مستقر در بهشت های مالیاتی تأمین می کنند. حاصل فروش گیشه در یک صندوق سرمایه گذاری معمولی سپرده می شود، فارغ از سوء ظن، که « بخشی از سهام فیلم » را تشکیل می دهد.
بسیار خوب. پول این گونه به یک اثر هنری معجزه آسا تبدیل می شود که در ظاهر سودی را نمی دهد که از آن انتظار می رود، اما می تواند میلیونها دلار تولید کند - و حالا یکی از شرکای شرکت دارد از آن استفاده می کند.
اما بالاخره ممیز مالیاتی هشیارتری - یا نماینده ای از یک استودیو- توجهش را به واقعیت بسیار ساده ای جلب می کند: چه طور این همه تهیه کننده ی ناشناخته در بازار ستاره های بزرگ و با استعدادترین کارگردان ها را استخدام می کنند، اما همه فقط از « یک » توزیع کننده برای فیلم هایشان استفاده می کنند؟ جواب ساده است: استودیوهای بزرگ فقط به تولیدات خودشان توجه دارند و جاویتز قهرمان است، مردی که دیکتاتوری شرکت های عظیم را درهم می شکند، اسطوره ی جدید، داوودی که با جالوت، نماینده ی نظامی ناعادلانه، می جنگد.
ممیزی هشیارتر، علی رغم تمام توجیهات منطقی، جلوتر می رود. تحقیقات مخفیانه شروع می شود. شرکت هایی که در فیلم های رکورددار گیشه سرمایه گذاری می کنند، همیشه شرکت های گمنامی هستند که مقر فرماندهی شان در باهاماس، پاناما و سنگاپور است. در این لحظه، کسی که از طرف آنها در سازمان امور مالیاتی نفوذ کرده ( همیشه بالاخره کسی نفوذ می کند ) به سوء ظن مقامات پی می برد و به آنها توصیه می کند که آن کانال فروش را دیگر کنار بگذارند و به دنبال موزع دیگری برای پولشویی بگردند.
جاویتز درمانده است - عادت کرده مثل میلیونرها زندگی کند و مثل نیمه خداها با او رفتار کنند. به کن سفر می کند، پوشش عالی برای مکالمه با « سرمایه گذارانش » تا بدون اینکه کسی مزاحمش شود، اصلاحات لازم را انجام دهد و شخصاً کدهای حساب های شماره دار را منتقل کند. نمی داند مدتی است تحت تعقیب است، که اکنون زندانی شدن او فقط یک مسئله ی تکنیکی است و به تصمیم آدم هایی کراواتی در دفاتر کار بد نورشان بستگی دارد: بگذارند کمی دیگر ادامه بدهد تا مدارک و شواهد بیشتری جمع کنند، یا داستان را همان جا ختم کنند؟
اما « سرمایه گذاران »، دوست ندارند بی دلیل خطر کنند. این مرد ممکن است هر لحظه زندانی شود، با دستگاه قضایی معامله ای بکند و جزئیات اطلاعات را به آنها تسلیم کند - نام هایی را لو بدهد یا افرادی را در عکس هایی که بی خبر از او گرفته اند، شناسایی کند.
تنها یک راه برای حل این مشکل وجود دارد: کارش را تمام کنند.
همه چیز روشن است و ساوُی دقیقا می داند ماجرا چه گونه پیش می رود. حالا باید کار همیشگی اش را بکند. کاغذ بازی.
پر کردن یک گزارش، تحویل آن به یوروپُل و گذاشتن اینکه دیوانسالاران آنجا مسئولیت پیدا کردن قاتلان را بر عهده بگیرند، برای اینکه قضیه ای در میان است که می تواند باعث ارتقای رتبه ی خیلی ها بشود و زندگی حرفه ای راکد خیلی ها را زنده کند. تحقیقات باید نتیجه بدهد و هیچ کدام از مافوق های او اعتقاد ندارند که یک کارآگاه شهرستانی فرانسوی بتواند کشفیات بزرگ بکند ( بله، برای اینکه کَن، علی رغم تمام آن درخشش و زرق و برق، در ۳۵۰ روز دیگر سال چیزی جز یک شهرستان کوچک نیست ).
شک می کند که شاید کار محافظ های خود مرد باشد که با او سر میز بودند، چرا که برای وارد کردن آن زهر، نزدیکی لازم بود. اما این را ذکر نمی کند. باز هم از کاغذ برای نوشتن درباره ی کارکنان آن روز در آن مهمانی استفاده می کند، دیگر شاهدی پیدا نخواهد کرد و بعد از چند روز تبادل فکس و پیام با ادارات مافوقش، پرونده بسته می شود.
به آن دو قتل سالانه و دعواها و جریمه ها برخواهد گشت، در حالی که این قدر به موضوعی نزدیک شده بود که می توانست بازتاب بین المللی داشته باشد. رؤیای نوجوانی اش - بهتر کردن دنیا، خدمت برای ایجاد جامعه ای امن تر و عادلانه تر، ترقی، مبارزه برای موقعیتی نزدیک به وزارت دادگستری، فراهم کردن زندگی ای راحت تر برای زن و بچه اش، همکاری برای تغییر برداشت از نیروی انتظامی و ایجاد این باور که هنوز هم پلیس هایی شریف وجود دارند ، همیشه به همان کلمه ختم می شود .
کاغذ بازی .