آقا محسن پینهدوز خیابان بیسیم نجفآباد با بیستوچهارسال سن، چهارده سال سابقهی پینهدوزی و یک پای کج کوتاه، دیوانهی ورزش بود. نمیشود گفت بهطور دقیق ولی شاید در حدود نهدهم درآمدش را خرج ورزش میکرد. تمام مسابقات کشتی، بکس، فوتبال، وزنهبرداری و حتی والیبال را میدید. بیشتر از همه کف میزد، بیشتر از همه عرق میریخت، بیشتر از همه نعره میکشید و بیشتر از همه- وقتی در یکی از مسابقهیهای میان ایران و بیگانهها ایران میباخت- دلشکسته و غمگین میشد. «لعنتیها بردند! اما فقط چوبِ نداشتن تمرین و اتحاد را میخوریم اتحاد... اتحاد... »
در مسابقهی دوچرخهسواری خط شمال آقا محسن اولین کسی بود که به گردن برنده حلقهی گل انداخت.
وقتی مسابقات المپیک 1960 تمام شد و قهرمانهای تیم ملی کشتی دست پُر بر گشتند آقا محسن با پای کج لنگ دنبالشان میدوید و فریاد میکشید: «ایرانی فاتح شد- فاتح شد جانم جان- جانم جان!»
در تمام یازده شب مسابقات وزنهبرداری آسیا در ایران آقا محسن جای همهی قهرمانها یاعلی گفت و دوازده امام و چهارده معصوم را یاد کرد. سنگینی وزنهها را در دستهای خود احساس کرد و رگهای گردن و پیشانیاش برآمد.
در مسابقهی فوتبال میان ایران و ترکها آنچه دشنام میدانست و میتوانست در همان یکی دوساعت یاد بگیرد نثار ترکها کرد. «بهزادی واقعاً فداکاری میکرد. ولینژاد خوب دریپ میکرد اما پاس حسابی نمیداد. آخ... لعنت به این ترکها، همهاش به هم پاس میدهند. باهم، باهم همهاش باهم حمله میکنند. ما تکتک خوب بازی میکنیم اما دستهجمعی؟ نه! بدبختی ما ملت همین است. ایرانی جماعت، اتحاد ندارد. توی هافتایم دوم تمام مدت توپ توی پای بچههای ما بود. عصبانی شده بودند. دلشان میخواست بزنند ترکها را داغان کنند، اما حیف که ایرانی جماعت اتحاد ندارد. من خودم از بهزادی شنیدم که میگفت: به من لعنت اگر دیگر با این ترکها بازی بکنم. اینها آبروی هرچه ورزش است توی دنیا بردند!»
بعد از مسابقهی فوتبال که چراغهای استادیوم چند دقیقه مانده به پیروزی ایران خاموش شد، آقا محسن پناه برد به کنج دکهاش و هایهای گریه کرد. بعد هم یک نامه نوشت به وزیر، رونوشت به نخستوزیری، رونوشت به روزنامهی کیهان و اطلاعات، رونوشت به تربیت بدنی که: واویلا! خاک برسرمان شد با این برق. آخر این چه مملکتی است؟ این چه افتضاحی است؟ چرا به فکر این ملت نیستید؟ و اِلا آخر.
این، تمام زندگی آقا محسن بود. زندگی در میان مشتِ مشتزنها، بازویِ کشتیگیرها و چنگِ وزنهبردارها. زندگی – با پای کج کوتاه – در کنار همهی آنها که خوب میدویدند. او جز ورزش، رویا و دنیای ورزش هیچچیز نداشت. و همهی بچههای خیابان بیسیم و آن طرفها این را میدانستند.
چاردیوار تنگ دکهاش پوشیده بود از عکس قهرمانها. بالای سرش عکس قابکردهی نامجو، دست راستش تصویر رنگی تختی، دست چپش صورت نقاشیشدهی حبیبی. زیر عکس تختی با خط ابتدایی نوشته بود: مردِ مردان، جوانمردِ جوانمردان. زیر تصویر ناجو نوشته بود: قهرمانِ ابدی – محمود نامجو، و بالای سر حبیبی نوشته بود: یادگار روزهای پرافتخار.
همهجا تصویر قهرمانها بود. در حال کشتی، زیر فشار وزنه، روی سکوی افتخار، با دوچرخه و دسته گل. در حال آبشار زدن، کشیده روی خاک برای گرفتن توپی که نزدیک دروازه بود و حتی تصویری از برادر زندی در حال پرتاب دیسک با شعار: برادر قهرمان، قهرمان میشود و عکسی از خود زندی در لباس ارتشی با نوشتهی: سرباز شجاع وطن زندی، و حتی تصویر بزرگی از باغبانباشی در حال دو.
گوشهی دکهاش کلی مجله و روزنامه ورزشی چیده بود و اوقات بیکاری باز، باز، بازهم آنها را ورق میزد و میخواند و به دنیای بزرگ قهرمانها راه میبرد. عکسی از فاتحین قلهی اورست زده بود زیر چهرهی نورانی علی، پایین عکس نوشته بود: بهامید روزی که کوهنوردان شجاع ایرانی قلهی اورست را فتح کنند، بهامید روز پیروزی و کنار تصویر، عکسی از «اجل» کوهنورد قدیمی ایرانی را چسبانده بود با جملهی: اجل مظهر پایداری – پیش به سوی قلههای بلند.
هر روز نزدیک غروب بچههای سالم محله جمع میشدند توی دکهی آقا محسن، مطبق و تنگ هم، روی تاقچه، روی بساط پینهدوزی، روی کفشهای کهنه و خاکی مینشستند و از دنیای رویایی ورزش حرف میزدند. آقا محسن – برای آنها – دریچهی باز آن دنیا بود. مفتاح رمزها و مبهمات.
آنها دور هم مینشستند و برای«حبیبی» غصه میخوردند، برای «تختی» دعا میکردند و از «ایلوش» و «هاماز اسب» و حتی «زینل» (که قهرمان سینه بود) حرف میزدند.
- اصلاً زیبایی اندام چیز بیخودیه یعنی که چی؟ آدم زور بزنه گردنشو کلفت کنه که چی بشه؟ باس یه حرفهای رو انتخاب کرد – مثلاً کشتی. مگه نه آقا محسن؟
- راستی که کشتی معرکهس. کشتی ورزش باستانیه. رستم کشتیگیر بود دیگه، نیس آقا محسن؟
و آقا محسن آرام و مهربانانه جواب میداد: «خب... همهی ورزشا خوبن اما تقی راس میگه. زیبایی اندام کمی بیخودیه. هیچ افتخاری نداره. »
- چرا نداره آقا محسن؟ مگه اون بابا اسمش چی بود که تو آمریکا آقای دنیا شد؟ ایرونی بود دیگه، مگه نه؟
- مستر شکوه. آره ایرونی بود. داداشش اینجا کلاس انگلیسی داره. اون آقای دنیا نشد که، مستر کالیفرنیا شد. اما من... اگه میتونستم میرفتم کوهنوردی، بعدشم میرفتم قلهی اورست و صعود میکردم میدونین؟ این دفهی آخر شیشصد نفر حمله کردن واسهی این که شیش نفر قله را صعود کنن... اینو میگن همکاری. ما روح همکاری نداریم. عیب ما ملت همینه...
بعد از یکی دوساعت که از همه چیز و همه کس حرف میزدند آقا محسن میگفت: «خب دیگه بُلن شین بریم. من باس یهسری به باشگاه بزنم. قاسم بیاد اونجا ببینمش. بعدشم اگه رسیدم یه تُک پا میرم فدراسیون، قراره فیلم صعود چهار آلمانی رو به «ماترن هورن» نشون بدن. قلهی ماهیه. همش با طناب و میخه. »
آقا محسن دلش- وبیشتر از دل، تمام وجودش- میخواست که با همهی ورزشکارها دوست باشد به آنها «تو» بگوید و با آنها شوخی داشته باشد. هیچ آرزویی بزرگتر از اینش نبود که دستش را بزند روی شانهی تختی و بگوید: «آقا تختی، دفهی دیگه کلک همهشونو میکنی. » با قاسم قهرمان کشتی که از المپیک 1960 یک مدال طلا آورده بود بنشیند و از هر لحظهی آن مسابقات حرف بزند.
فکر میکرد: «من بش میگم: قاسم، معرکه بودند؟ چهجوری ضربهش کردیها؟ و اون جواب میده: هی آقا محسن- کجا بودی که ببینی وختی پرچم ایروون رفت بالا من زدم زیر گریه. مرگ تو نباشه آقا محسن مرگ جوادم که از دنیا بیشتر میخوامش اصلاً فکر مدال و این حرفا نبودم. فقط فکر اون پرچم سه رنگ بودم که داشت میرفت بالا. داد کشیدم، تو خودم داد کشیدم، صدام که در نمیاومد که جانمی... برو، برو، بروبالا، بازم، بازم، بروبرس به آسمون هفتم، بروبخور به سقف آسمون... »
فکر میکرد: «اگه با باغبونباشی اونقدر رفیق بودم که یه روز ناهار میومد منزلم... آره... چهقدر حرف داشتم بش بگم. میگفتم باغبون، من دیوونهی دویدن بودم. دلم میخواس میتونستم، دور دنیا میدویدم- دور دنیا، و اون جواب میداد: چرا باس باور نکنم؟ تو قدرتشو داری. معلومه که داری. »
فکر میکرد: «اگه میتونستم با همهشون رفیق باشم... چهقدر عالی میشد. گهگداری میاومدن سری بهم میزدن، روی همین چارپایه میشستن و میگفتن: خب داش محسن، چطوپطوری، حال روزت خوبه؟ دیگه سری به ما نمیزنی! کاروکاسبی روبهراس؟ راسی آقا محسن برات چارتا بلیط آوردم. فردا شب بیا مسابقات داخلی رو ببین. »
فکر میکرد: «اگه با من اینجوری بودن برا همهشون کفش میدوختم برا همهشون. اسم کفاشیمو میذاشتم «کفش قهرمان» اونا با کفشای من راه میرفتن، دور دنیا میگشتن، کفشای من میرفتن هند، میرفتن اندونزی، میرفتن مسابقات المپیک، همهجا... همهجا، همهجای دنیا... یا امام رضا یا مولای متقیان... »
هیچ کدامشان آقا محسن را نمیشناختند و اگر بعضیها او را میدیدند که به دنبالشان راه افتاده و به حرفهایشان گوش میدهد به هم میگفتند: این یارو کیه؟ مث موی دماغ میمونه. سرخر بعدازنصفه شب همیشه اینجاها ولوس.
- نمیدونم کاروکاسبی نداره یا همین کار و کاسبیشه که دنبال ما راه بیفته و...
- ولش با... بزا با اون پای لنگش دلش به همین خوش باشه؛ ما که قایم کردنی نداریم.
این، مجموع آشناییها بود، مجموع آنچه که در دنیای آقا محسن نام «همقدمی» داشت و «نشستوبرخاست» با قهرمانها.
آقا محسن، بیشتر از همه چشمش به دنبال قاسم بود. روز تولد و سال تولد هردو آنها یکی بود. قاسم کشتیگیر بود، مدال طلا هم داشت. چشمهای نجیب، قد کوتاه و پاهای چاق پرعضلهی سالم داشت. آقا محسن دلش طلب میکرد که وقتی به قاسم سلام میکند جواب گرم بگیرد. قاسم احوالش را بپرسد و احوال بیبیاش را بپرسد که پادرد داشت و کنج اتاق افتاده بود و مینالید.
هرشب که بچهها جمع میشدند توی دکه، آقا محسن حرف را میکشید به آنجا که قاسم خارمادر داره، قاسم مث بعضی از این ورزشکارای عوضی نیس، قاسم واقعاً آبرودار وسربراهه... قاسم با اون شگردی که داره حقشه صاحب شیشتا مدال طلا باشه...
آقا محسن دکان را میبست و میرفت سری به باشگاهها میزد. هرشب به یک باشگاه، و گاهی به تربیتبدنی. توی دفتر فدراسیون کوهنوردی سری میکشید، به مهندس (معاون فدراسیون) و دوسه تا کوهنورد سلام میکرد. بعد خودش را میکشید توی جمع کوهنوردها که کپه شده بودند یک گوشه و از علم کوه حرف میزدند. فتوحی میگفت: یه صعود زمستانی به قلهی علم کوه یک کار حسابیه.
آقا محسن سری تکان میداد و با خودش میگفت: «راس میگه صعود زمستانی به قلهی علم کوه» گاه، دنبال کشتیگیرهای قدیمی که از یک باشگاه یا دفتر فدراسیون در میآمدند راه میافتاد. به شوخیهایشان میخندید، به حرفهایشان گوش میداد، برای پیروزیشان دعا میکرد و سر خیابان که آنها از هم جدا میشدند او هم آهسته کنار میکشید و میرفت. و یا اگر میرفتند توی یک کافه دور هم مینشستند او هم میرفت و کنارشان پشت میز دیگر مینشست و یک بستنی دستور میداد یا یک کانادا یا هرچه که احمد قهرمان وزنهبرداری سفارش میداد یا تقی قهرمان کشتی یا حسن یا قاسم...
زندگی آقا محسن اینطور میگذشت. نزدیک، نزدیک، نزدیک. خیلی نزدیک به همهی آنها – و دور، دور، خیلی دور از همهی آنها.
و فردا غروب، توی دکه...
- آقا محسن، تو میگی اونا تو مسابقات المپیک امسال کاری میکن؟
- والا من میگم یه کاری میکن، اما قاسم خیلی امیدوار نیس. اون میگه که با این وضع تمرین و این وضع فدراسیونها کاری از پیش نمیبرن.
- تو خودت با قاسم حرف زدی آقا محسن؟
- آره بابا... اون میگفت که دستهی کشتی ما خوب نیست. خب راسم میگه. اگه نسبت به چهارسال پیش فکر کنی. ولی دُرُس میشه. ما تو ورزشای انفرادی، هیشوخ ذلیل نمیشیم، اما تو ورزشای دسهجمعی؟ نه! مثلاً دیشب آقا فتوحی میگفت میخواد با یه عدهی بیس نفری بره علمکوه صعود زمستونی، خب این خیلی مهمه اما حالا صد نفر اسم مینویسن و روز حرکت شیش نفر راه میافتن.
- خب آقا محسن. غیر از قاسم. اونای دیگه چی میگفتن؟
- آقا تختی خیلی امیدواره، اما اون دیگه جوون نیس. شگردش «سگکه» اگر حریف اینو بدونه و پا نده تختی کلافه میشه.
- آقا محسن! نامجو از اونم پیرتر بود که تو مسابقات جهانی یه کاری کرد.
- میدونی؟ حساب وزنهبرداری از کشتی جداس. تو وزنهبرداری حساب آدم با آدم نیست، حساب آدم با آهنه. اما تو کشتی حریف حریفشو نمیشناسه. کلکشو نمیدونه. من این حرفو دیشب به آقا یوسفپور گفتم. اونم گفت که من راس میگم. باس حقههای تازه پیدا کرد.
آقا محسن به خودش میگفت: « آخه چرا من نباس با آنها دوست باشم؟ چرا بعد از این همه سال که منو میبینن با من رفیق نمیشن؛ پس اینا چهجوری با هم دوست شدن؟»
به بچهها میگفت: «من و قاسملو با هم رفتیم کافهی مصطفی پایان نشستیم و کلی حرف زدیم» و به خودش میگفت: «آخ... دق کردم دق کردم بسکه دروغ گفتم. بس که از اونا جدا نشسم و اعتنای سگم نکردن. یه دفعه نگفتن آخه تو کی هسی. تو چی میخوای؟ د من لامصبم آدمم دیگه. چهقد واسشون کف زدم، داد کشیدم، دعا کردم، گل زیر پاهاشون ریختم. چهقدر بهشون سلام کردم. » وقتی مسابقات المپیک سال 1964 شروع شد آقا محسن خواب و خوِراکش را فراموش کرد. تمام روزها گوشش به رادیو بود و تمام شبها سرتاپای روزنامهها را میخواند. خودش به بدرقهی قهرمانها رفت و آنقدر نزدیکشان شد که بالأخره توی سهچهار عکس خودش را نزدیک قاسم پیدا کرد. عکسها را چسباند بالای سرش و زیر آنها تاریخ گذاشت.
بچهها جمع میشدند، به عکسها نگاه میکردند و او تمام حکایت را میگفت. از حال روز تکتک قهرمانها و این که چه لباسی پوشیده بودند و چه کفشی پاشان کرده بودند حرف میزد. بعد دکان را میبست و پیاده و لنگان راه میافتاد توی خیابانها. «قاسم، قاسم، قاسم جون، حتماً بزنش زمین. با امتیاز نبریها، طلای با امتیاز به درد ما نمیخورد. برسون، برسون، برسون پشتشو به خاک. بذار واسهی خاطر تو اون پرچم سهرنگ بره بالا. قاسم جون! وختی برگشتی خودم دسته گله میندازم گردنت و پاهاتو ماچ میکنم. یا مرتضیعلی، یا قمر بنیهاشم، ازش مواظبت کنین. پشت دشمناشو به خاک برسونین. کاری کنین که با اون پاهای مثهی سنگش بره از سکوی افتخار بالا... نزارین اون جلوی سروهمسر کنف بشه... ».
آنها شکستخورده برگشتند. همه آنها. آقا محسن وقتی خبرها را شنید با دو دست زد توی سرش و با صوت عزا گریست.
بچهها جمع میشدند، اما حرفی نمیزدند. بدترینِ دنیاها، دنیای ذلت قهرمانها را میدیدند و غم فرو میدادند.
آقا محسن میگفت: «قاسم، قاسم... اون امیدوار از اینجا نرفت. اگه با امید رفته بود حتماً برده بود. اون به خودش اعتماد نداشت. من باس بهش میگفتم که حتما ًمیبره. اون شب آخر نرسیدم بهش بگم که بیبیم رو فرستادم شابدول عظیم با اون پا، با اون پا، تا براش شَم نذر کنه. اگه اینو میگفتم حتماً شکست نمیخورد. ».
شبی که قهرمانان شکستخورده برمیگشتند فرودگاه خلوت و غمناک بود. فقط دوستان خیلی نزدیک به استقبال رفته بودند و خویشان و همه در آرامش سوگوارانه ایستاده بودند. مادرها صورتهایشان را برمیگرداندند و قهرمانها. آدمهای بیمدال. سرشان پایین بود.
آقا محسن قاسم را که دید دنیا دور سرش چرخید، دنیای بزرگ کشتیگیرها، وزنهبردارها، فوتبالیستها، اسکیبازها، دنیای عظیم سلامتیهای بیشتر، دنیای خاموش شدن چراغها در دقایق آخر، خاکشدنها و خاکشدنها، دنیای خاکشدن قاسم، نکاوت شدن لیستون و پترسون، زمین خوردن تختی و سیفپور، در رفتن پای باغبانباشی، خارج شدن شناگران از دور مسابقات، مرگ سه کوهنورد در هیمالیا، مرگ یک بکسور توی رینگ، مرگ یک قهرمان پشت میز بار یک بار کهنه، اعتیاد سه ورزشکار به هرویین... دنیای تاریک شکستخوردهها...
آقا محسن با یک حلقهی گل کوچک رفت طرف مهدی که مدال برنز گرفته بود. حلقهی گل را انداخت گردنش و چرخید طرف قاسم و زیر لب گفت: «قاسم... قاسم... بیستوچار سال که چیزی نیس. تو هنوز خیلی وخت داری دل داشته باش قاسم... »
همه سوار شدند. آقا محسن باز هم تنها ماند.
شب بعد آقا محسن رفت به باشگاهی که قاسم عضو آن بود، آنجا همه دور هم جمع شده بودند و دلائلشان را میگفتند، یکی از نفس افتاده بود، یکی عرق کرده بود، یکی پایش در رفته بود، یکی آمده بود بدل بزند زمین خورده بود و قاسم... قاسم میگفت: اصلاً نفهمیدم چهطور شد دنیا دور سرم چرخید و صدای سوت راشنیدم.
آخر شب راه افتادند توی کوچه. کمی ول گشتند و بعد یکییکی، سرد از هم جدا شدند. آقا محسن خودش را دنبال آنها میکشید. کمی عقب راه میرفت و به نیمرخ قاسم نگاه میکرد: «قاسم، قاسم، قاسم جون... غصه نخوریها. دفهی دیگه، دفهی دیگه. »
سر خیابان همه رفتند. خیابان خلوت شد. خلوت و غمناک.
قاسم از زیر چشم نگاهی به آقا محسن انداخت. آقا محسن نگاه قاسم را خجولانه جواب داد و غمناک لبخند زد.
قاسم یکقدم به آقا محسن نزدیک شد، آقا محسن مسحور ایستاده بود و میلرزید.
قاسم آهسته گفت: ببینم جوون تو کی هستی؟
- من... من... من محسن کفاشم.
- چیکارهای؟ منظورم اینه که چی از من میخوای؟
- هیچی... هیچی نمیخوام. میخواسم بهتون بگم که عیبی نداره. میدونین؟ ایشالا دفهی دیگه.
- آره... میدونم... دفهی دیگه. دفعهی دیگهام نشد دفهی دیگه.
آقا محسن خندید: آره دیگه قاسم آقا، آدم نباید تو بزنه.
- خب ببینم، حالا بیکاری؟ زودی نمیخوای بری خونه؟
- نه، نه... نمیخوام برم خونه.
- خب میآی بریم گپ بزنیم؟ حوصلم از دس اینا سر رفته.
- نبش کوچهی خودمون. خیابان بیسیم نجفآباد. دور نیس آقا قاسم؟
- نه خیلیم خوبه...
- آخ قاسم... چهقدر منتظر بودم که ببری. چهقذه برات دعا کردم.
- عب نداره آق محسن، عب نداره. گذشتهها رو ولش. یه چیزی یاد گرفتم دیگه. مگه نه؟
- آره، خیلی خوبه.
- ببینم تو چی گفتی؟ گفتی من و تو هردو تو یه روز و یه سال به دنیا اومدیم؟ یعنی همسن همسنیم؟
- آره قاسم، به مرگ بیبیم راس میگم. راسی قاسم میدونی بیبیم رو فرستادم شابدول عظیم برات شم نذر کرد؟
- اینو که یه دفه دیگهام گفتی. اگه زودتر گفته بودی، اگه اون روز که میرفتم اینو بهم گفته بودی لامصب... من او بابا رو خاک میکردم. نمیذاشتم این جوری بشه.
- خب عب نداره... خاصیت اون شَما بمونه واسهی دفهی دیگه.
- بمونه... بمونه جون آقا محسن که نمیدونم چنساله منو میشناسه. دفهی دیگه هرکی بیاد جلوم ضربهش میکنم.
- بایسم بکنی... راسی قاسم میدونی چن ساله که میشناسمت؟ از اون کشتی که تو باشگاه تاج گرفتی... یادته؟ هیجده سالت بود.
- تو منو با این حرفات ضربه کردی آق محسن. قرار بود منو بیشتر خجالت ندی دیگه.
- باشه قاسم. ببین قاسم! فردا یا یه روز دیگه یه تکپا بیا دکون من واستا یه کفش بدوزم. بدت نمیآد که؟
- نه، خیلی هم خوشم میآد. مال تو حتماً راحتتر از ایناس.
- ببین قاسم! تنگ غروب بیا که سرم خلوتتره، عیبی نداره؟
- نه، فردا نزدیک غروب میام، حتماً.
- قاسم... قاسم...
- چیه آق محسن؟
- هیچی... فقط فکر میکردم که خودتی یا نه؟ این دفعه دیگه خودتی یا نه. من یه عمر با تو نشستم و پا شدم، همهش تو خیال... واخ که چه پدری ازم دراومد.
- آره... میفهمم. این دفه دیگه خودمم. بزن تو گوشم تا باورت بشه!
- قاسم... قاسم...
- چیه آق محسن؟
- هیچی، هیچی، فقط اسمتو میگم. بازم میگم... بازم میگم فقط دارم میگم: قاسم... قاسم... قاسم...