Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

زمانی که یک اثر هنری بودم. نویسنده: اریک امانوئل اشمیت. مترجمان: فرامرز ویسی و آسیه حیدری

زمانی که یک اثر هنری بودم. نویسنده: اریک امانوئل اشمیت. مترجمان: فرامرز ویسی و آسیه حیدری

زئوس پترلاما جشن بزرگی را تدارک دید و آن را جشن شروع دوباره ی من نامید. از چهار روز قبل، ویلای لامبریلیک پر از سر و صدای تدارک جشن بود. میزها را بالا می آوردند. بیشه زار را مرتب می کردند و پروژکتورها را کار می گذاشتند.

زئوس پترلاما جشن بزرگی را تدارک دید و آن را جشن شروع دوباره ی من نامید. از چهار روز قبل، ویلای لامبریلیک پر از سر و صدای تدارک جشن بود. میزها را بالا می آوردند. بیشه زار را مرتب می کردند و پروژکتورها را کار می گذاشتند. کارتون های پُری به جزیره مان فرستاده بودند که واقعاً مهم بودند. در جریان بررسی لیست مدعوین این احساس خوشایند به من دست داد که تولدم از مراسم تشییع جنازه ام شیک تر باشد.

یک اسم از اسامی مدعیون ذهن مرا به طرز خاصی درگیر خود کرده بود .

« برادران فیرللی » آیا آن ها می آیند ؟ از زئوس پترلاما سؤال کردم و او هم به من گفت که آن ها می خواهند فیلم اتوبیوگرافی کار کنند و این که آن ها به وابسته ی مطبوعاتی خود گفته بودند که نخواهند آمد .

- چه بد شد !

- غصه نخور آن ها همیشه همین طور جواب می دهند ولی بعداً خودشان را می رسانند. آن ها برای نشان دادن خودشان چنین فرصتی را از دست نخواهند داد، این کار آن ها، ترفندی است که بخواهند خودشان را مهم و پر مشغله جلوه دهند، در ضمن یک شب که هزار شب نمی شود .

- پس من آن ها را می بینم ؟

- تو آن ها را می بینی و البته آن ها هم تو را می بینند .

در ساعت هشت شب ، زئوس پترلاما سوتش را به صدا در می آورد، به علامت این که  حالا دیگر خدمتکاران باید در آشپزخانه باشند و تزئینات در استودیوها. راه که باز شد ، دکتر فیشه و زئوس مرا وادار به ترک اتاقم کردند تا به سکویی که روی تراس اصلی بود، بروم .

- همین جا می مانی و منتظر می شوی. اگر دوست داشتی می توانی به نرده ها تکیه کنی.

روی چهارپایه ی بلندی نشستم که روی پایه ای چرخان بود و بعد پرده ای سنگین رویم کشید. یک روبان سبز دورم بست و مرا سُراند.

- اصلاً تکان نمی خوری تا وقتی که من پارچه را بکشم.

او سوتی کشید و خدمتکاران دوباره پیدایشان شد. از پشت بافت های پارچه می توانستم همه چیز را ببینم . در ساعت هشت و نیم، لامبریلیک از مهمانان و مدعوین پر بود. مهمانان از مسیری وارد می شدند که پر بود از خربزه هایی که تویشان خالی شده بود و با شکل های هلالی برش خورده بودند . خدمتکاران ، لباس ارتش سرخ به تن داشتند و به مهمانان ، مشروب، ساندویچ جلبک و سالاد و قارچ تعارف می کردند. زئوس پترلاما به تن سی زن زیبارو ، لباس هایی صورتی پوشانده بود. لباس هایی که نه چين داشتند و نه دوخته شده بودند. طوری که انسان فکر نمی کرد چیزی که آن ها به تن دارند، لباس است . زیبارویان مغرورانه زیبایی بدن هایشان را در بین مدعوین به نمایش می گذاشتند، بی آن که مثل من شك کنند.

زئوس ، این لباس برهنگی را برای آن ها ابداع کرده تا بتواند ماهیت اختراعش را با هیجان و اعجاب بیش تری پرده برداری کند.

زئوس پترلاما همه را در ساعت هشت و نیم روی تراس جمع کرد، همان جایی که من ایستاده بودم تا رنگین کمان به پا کنم . رنگین کمان ؟ اما الان که شب است. زئوس در حالی که روی یک دیسک فلزی می کوبید گفت: من برای به وجود آوردن رنگین کمان نه به باران نیاز دارم و نه به خورشید.

از ته باغ صدای خش خشی بلند شد. ابرها تیره شدند و درهم پیچیدند. ارتعاشی غریب در هوا موج زد. از دور چیزهایی مثل باتیری دیده می شد. دو سه زن از هیجان و ترس جیغ کشیدند. سر و صدا شروع شد. بعد، از پروژکتورها، نور بود که فوران می کرد، شعاع های نور در طول و عرض باغ می رقصیدند و هر آنچه را که در اطراف می گذاشت، به نمایش می گذاشتند. کبوترها، دیوانه وار و خش خش کنان و مرتعش بالای سر ما در پرواز بودند. صدای انفجار مانع می شد که آنها آرام بگیرند. هر دسته از کبوتران، به رنگی در آمده بودند، پرندگان زرد با هم یکجا جمع بودند. قرمزها همه با هم. آبی ها هم در جایی دیگر. زردها با زردها ، نیلی ها با نیلی ها، سرستون های رنگارنگ در دل آسمان به هم می رسیدند. بی آن که رنگ هایشان کمرنگ شود یا از بین برود.

زئوس پترلاما از همه هیجان زده تر بود، برای مهمانانش توضیح داد. این کبوترها با هم رنگ شده اند در یک گروه هستند و با هم زندگی می کنند، بی آن که با گروهی دیگر، ارتباط داشته باشند. در واقع، رنگ برای آنها در حکم نژادشان است و این مساله، این اعتقاد را که می گویند، حماقت فقط مخصوص بشر است را نقض می کند .

رنگین کمان پرها به پایان رسید و خدمتکاران غذای اصلی را با یک میز بزرگ چرخدار آوردند : آرسیمبولدو بود . یک هیکل عظیم الجثه کارامل زده که از انواع گوشت های موجود درست شده بود . از قرقاول، اردک، مرغ، شتر مرغ، بلدرچین، خوک، گوسفند، گاو، اسب و بوفالو. این کباب ها آگاهانه ، طوری کنار هم چیده شده بود که به شکل یک قهرمان ورزشکار در آمده بود . مهمان ها مثل آدم خواران، قهرمان ورزشکار را تکه تکه کردند، در حالی که زیبارویان که به خاطر حفظ اندام هاشان غذاهایی خاص می خوردند، با ولع به آن ها چشم دوخته بودند . در دل به رشک خوردن هایشان می خندیدم. من هم زیر این پرده بودم مثل آن ها از خوردن محروم بودم. خستگی و گرسنگی سبب شده بود که شب برای من طولانی تر و خسته کننده تر شود .

ساعت ده ونیم شب بود که برادران فیرللی رسیدند. بدون آنکه به خاطر تأخیری که داشتند عذرخواهی بکنند، برعکس، از اینکه موفق شده اند، بیایند، خوشحال هم بودند. خیلی زود جمعیت دور آن ها را فراگرفت. از مرگ من به بعد، طبیعی بود که لب های بزرگ و شهوت انگیزشان از ریخت افتاده و آویزان شده بود و آینده شان تحت الشعاع قرار گرفته بود که سرانجام با غم و غصه سپری شد.

آن ها، انگار که می خواستند چیزی را نشان بدهند. آنان شادمانه نقش زیبارویان غم زده ای را بازی می کردند زیبارویانی که، بی نهایت جذاب بودند و انسانیت و رنج هایش را می شناختند .

من در زیر پرده ای که رویم کشیده شده بود، بی صبرانه پا می کوبیدم . ساعت یازده ، زئوس پترلاما روی سکو رفت و همه را به سکوت فراخواند .

- دوستان من !

- همه با صدای بلند گفتند : « زنده باد زئوس پترلاما » ولی آرام با خود فکر می کردند : « نبوغ او پشت سر اوست. باز چه چیز دیگری را میخواهد به ما نشان بدهد . او که قبلاً ، همه چیز را اختراع کرده است . »

- بله درست است ، طراحی، گواش، آب رنگ، زغال طراحی، پاستل، روغن اکریلیک، خون، جوهر، صفرا، آب، مدفوع، از همه چیز برای نقاشی استفاده کرده ام، همچنین از مرمر و گچ و خاک رس و سنگ آهک و چوب و اسفنج و یخ و صابون و کرم و خزه، برای مجسمه سازی. همه ی این چیزها بی جان و بی حرکت هستند. من نیروی الهامم را به تمام آن ها منتقل کرده ام. من به جسم های مرده وارد شده ام تا فکر زنده ام را به ثبت برسانم. بدون من، هرگز آنچه که وجود دارد، وجود نمی داشت. حال چه باید کرد. آیا وجود یک نبوغ مثل یک پرواز و صعود نیست که از رسیدن به اوج، به زیر می آید؟ آیا من محکوم به مشارکت در زوال خویش هستم؟ عاجز و ناتوان؛ نه؟

زمزمه ای به نشانه ی تأیید از میان مدعوین بلند شد.

حالا که حس می کنم نوبت من فرا رسیده بدنم می لرزد. نه، زئوس پترلاما آخرین حرفش را نزده است : من با همه ی اجساد مردگان کار دارم. دوستان من ! پس زندگان چه؟ دوستان من ! کسی هرگز کاری با زندگان ندارد.

دیدم که با انگشتان خود پارچه ای را که مرا پنهان کرده بود کشید.

- باری ، این برای اولین بار است که در تاریخ بشریت مجسمه ی زنده ای را به شما نشان می دهم.

پرده از روی سر من به پرواز درآمد. انگار که یک جفت بال پارچه ای به صدا درآمده بود. من دیده شدم. فقط یک شورت به تن داشتم. او شوکه شده بود. آه خفه ای کشید انگار کسی توپ سفتی را محکم به شکمش شوت کرده باشد. چشم ها گرد شده بودند و دهان ها از تعجب باز مانده بود، ولی کلمه ای از دهان کسی خارج نمی شد. زمان به تعلیق درآمده بود. زئوس پترلاما به من نزدیک شد و با غرور نگاهم کرد.

وقتی که می گویم نگاهم کرد یعنی به تنم نگاه کرد. بی شک چشم هایم یکی از قسمت های نادر بود با وجود این، آن شب یک تبادل زیبای نگاه مرا امیدوار کرده بود. به همان اندازه ای که سکوت سنگین شده بود.

زئوس با صدای بلند فریاد کشید: بایست!

 

(ادامه مطلب را می توانید در کتاب دنبال نمایید...)

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 5881
  • بازدید دیروز: 2621
  • بازدید کل: 23899933