ادبیات
بازدید: 43386
-
پاکت ها. نویسنده: ریموند کارور. مترجم: مصطفی مستور
نمیدونم چی به سرم اومد. لس، پنجاه و پنج سال سن داشتم. بچههام بزرگ شده بودند. آن قدرها هم احمق نبودم که این چیزها را نفهمم. سن اون زن نصف سن من بود و بچههاش مدرسه میرفتند. برای شرکت استانلی کار میکرد. میخواست سرش گرم باشه. احتیاجی به کار کردن نداشت.
ادامه... -
حجره و حاجي. نویسنده: مرتضی فرجی
آنچه میخوانید خاطرات پسر حاج عبداله است از همراهی با پدرش در سالهای دههی ۶۰ و ۷۰ در حجرهی فرشفروشی در کاروانسرایی در همدان....
ادامه... -
آیا درخت حرف میزند؟ نویسنده: فروغ کشاورز
زنگ آخر خورد. دخترها هجوم آوردند طرف در. فقط یک نفر با بلوز صورتی به طرف دستشوییها رفت. آقا شکیل دم در ایستاده بود تا مدرسه را از دخترها خالی کند و در را ببندد.
ادامه... -
من فقط نگاه میکردم. نویسنده: جو کهل. مترجم: امیرمهدی حقیقت
آن طرف راهرو یک تکه انفیه سبز رنگ را به پشت دست های لرزانش زد، آن را جلوی بینی اش گرفت و با صدای بلند، بو کشید. چد از روی پارچه ای که پیرمرد دور سرش پیچیده بود و لباس محلی قهوه ای- سفید راه راهش حدس میزد شمالی باشد....
ادامه... -
پدر و دوچرخه. نویسنده: ریچارد فورد. ترجمه: آزاده کامیار
چه چیزی پدر را پدر میکند؟ همهفنحریف بودن؟ قوی بودن؟ یکتنه رفتن به جنگ، لولههای خراب و سوسکهای آشپزخانه و سیمکشیهای مشکلدار؟ اگر پدری هیچکدام از این کارها را نکند، کدام ویژگی است که همچنان او را پدر نگه میدارد؟
ادامه... -
معلم مامان. نویسنده: رابرت آنتونی سیگل. ترجمه: بصیر برهانی
چه اتفاقي ميافتد اگر مادرت مثل يك شاگرد مصمم و جدي سر كلاست بنشيند؟ چطور بايد رفتار كرد يا دربارهي كارش نظر داد؟ بقيه چه فكري ميكنند؟ اصلا ميشود از چنين مواجههاي نتيجهي خوبي گرفت؟
ادامه... -
چککو پیره. نویسنده: ماکسیم گورکی
وقتی یادش می افتد که به خاطر شرافت، که پدرشان همه عمر با آن زندگی کرده. زندانی شده اند، خوشحال می شود و صورت برنجی اش به لبخند مغرورانه ای باز می شود. - زمین پر حاصل است، بشر فقیر است. خورشید مهربان است، بشر ستمکار است، همه عمرم در فکر این چیزها بودم ...
ادامه... -
جاودانگی. نویسنده: میلان کوندرا. مترجم: حشمت کامرانی
وقتی حدود ساعت هشت و نیم بیدار میشوم، میکوشم اگنس را تصویر کنم. او نیز چون من بر تختخواب پهنی دراز کشیده. سمت راست تختخواب خالی است. شوهرش کیست؟ معلوم است شخصی که روزهای شنبه صبح زود خانه را ترک میکند. برای همین است که تنها است، ...
ادامه... -
ترقه ها زیر باران. نویسنده: احمدرضا احمدی
هیچ وقت باهم در بهار دعوا نکردیم و حرف از سیاست و جنگ نزدیم. یک روز تمام زیر درختان انگور با هم حرف زدیم تا شب شد، سال همان شب تحویل شد.
ادامه... -
اشتباه. نویسنده: ایزاک آسیموف. مترجم: سیامک جولایی
من فکر نمیکردم چنین چیزی امکان پذیر باشد. - چرا نباشد؟ این فقط یک جریان ساده انتقال مادی است. استاد زبان با هیجان گفت: یعنی مسافرتی در زمان. و با تردید افزود: ولی این کار کمی... غیر عادی به نظر میرسد....
ادامه... -
پاهام زندگی مخصوص خودشونو دارن. نویسنده: لنگستون هیوز. مترجم: علیاصغر راشدان
ـ عیب قضیه این جاست که تو چش داری، ولی چیزی نمیبینی. این پاها، روی تموم سنگای خیابون 135 ولنوکس وایسادهن. این پاها به همه چی کمک کردهن. از عدل پنبه بگیر، تا یه زن گشنه. این پاها دههزار مایل تو کار کردن واسهی سفیدپوستا راه رفتهن.
ادامه... -
جادوگر مردود. نویسنده: خورخه لوئیس بورخس. مترجم: احمد میرعلایی
سه روز گذشت، چندین مرد از راه رسیدند، لباس عزا بر تن داشتند و نامههای تازهای برای کشیش آورده بودند. در این نامهها خواند که اسقف مرده است و قرار است جانشینی برای او برگزینند و امید میرفت که به یاری خدا او به این مقام برگزیده شود...
ادامه...