Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

پاهام زندگی مخصوص خودشونو دارن. نویسنده: لنگستون هیوز. مترجم: علی‌اصغر راشدان

پاهام زندگی مخصوص خودشونو دارن. نویسنده: لنگستون هیوز. مترجم: علی‌اصغر راشدان

ـ عیب قضیه این جاست که تو چش داری، ولی چیزی نمی‌بینی. این پاها، روی تموم سنگای خیابون 135 ولنوکس وایساده‌ن. این پاها به همه چی کمک کرده‌ن. از عدل پنبه بگیر، تا یه زن گشنه. این پاها ده‌هزار مایل تو کار کردن واسه‌ی سفیدپوستا راه رفته‌ن.

 کفِ سرِ لیوان پری را که متصدی بار جلوش گذاشت، فوت کرد و گفت:

ـ اگه می‌خواهی سرگذشت منو بدونی، توصورتم نیگا نکن، به دستام نیگا نکن، به پاهام نیگا کن. اگه تونستی بگی چه قدر رو اونا وایساده‌م.
ـ من نمی‌تونم پاهاتو تو کفشات ببینم که!
ـ با همین کفشا که من می‌پوشم، همین کفشایی که نه پوزه‌باریکه، نه صندلی گهواره‌ایه، نه پنجه فرانسویه، فقط یه چیز بزرگ و دراز و پهن و گشاده، می‌تونی بگی چه‌قدر رو پاهام وایساده‌م و چه‌قدر بار سنگین روشون جابه‌جا کرده‌م! پاهام از وایسادن کنار هیچ بار، یا واسه این‌که من همیشه تو یه بارم، پهن و گشاد نشدن. می‌دونی، من تو هیچ باری لنگر نمی‌ندازم، مگه چارپایه داشته باشه. تو چطور؟
ـ منم هوای کار دستمه. ولی این قضیه چه ربطی به زندگی گذشته‌ی تو داره؟
ـ هرکاری که من می‌کنم به زندگی گذشته‌م مربوطه. از ویرجینیا گرفته تا جویس. از زنم گرفته تا زاریتا. از شیر مادرم گرفته تا همین لیوان آبجو، همه‌چی به هم ربط داره.
ـ من ارتباط تو رو با اون یه دلاری که بهت قرض دادم، وقتی باور می‌کنم که تو قرضتو پس بدی. این ویرجینیا کیه دیگه؟ تا حالا چیزی ازش بهم نگفته بودی؟
ـ ویرجینیا جاییه که من توش به دنیا اومده‌م. من می‌باس تو یه ایالتی به دنیا می‌اومدم که اسم یه زنه. واسه همینم از همون روز به بعد، تا الان هیچ‌وقت زنا آرومم نذاشته‌ن.
ـ فکر می‌کنم تو داری لاف بیخودی می‌زنی! اگه همون اندازه که تو دنبال زنا پرسه می‌زنی، اونام دنبال تو بودن حالا نمی‌تونستی با خیال آسوده این‌جا، رو چارپایه بار بشینی. من هیچ زنی رو ندیده‌م که واسه خونه رفتن صدات کنه، مث زنای خیلی از اینا که این‌جا ولن.
ـ بهتره جویس تو هیچ باری دنبال من نگرده. این قضیه باعث انفجار بین من و زنم می‌شه. از اون گذشته، من اصلا خوش ندارم هیچ زنی از هیچ باری صدام کنه. این حق مخصوص یه مرده که گاهی بشینه و لبی تر کنه.
ـ این حق مخصوص رو چه‌جوری به گذشته‌ت ربطش می‌دی؟
ـ من یه بچه‌ی کوچیک که بودم، هیچ جایی واسه نشستن و فکر کردن نداشتم. من با سه تا برادر، دوتا خواهر، هفت تا پسرعمو و پسرخاله، یه خاله‌خونده‌ی شوهر کرده، یه عموخونده و یه نوه‌ی کشیش بزرگ شده‌م. خونه‌مون تنها چار تا اتاق داشت. هیچ‌وقت خدا، جایی که بشینم و بخورم ـ حتی جایی واسه خوردن شیر ـ قبل این‌که‌یه بچه گشنه‌ی دیگه از دستم بقاپه، نداشتم! من پسر بزرگ خونواده‌م نبودم. تودل‌بروترین بچه‌م نبودم. نمی‌دونم واسه‌چی هیچ‌کس منو دوست نداشت. واسه همینم خودمم می‌ترسیدم یکی رو مدت زیادی دوست داشته باشم. وقتی‌ام کسی رو دوست می‌داشتم، دیگه بزرگ شده بودم و با زنای ناجور دوست می‌شدم. می‌دونی چرا؟ واسه این که پیش از اون دوست داشتن کسی رو تمرین نکرده بودم. روی این اصل نمی‌تونستیم با هم کنار بیایم.
ـ این همون وقتیه که نوشیدن رو انتخاب کردی؟
ـ نوشیدن منو انتخاب کرد. ویسکی منو دوست داره، ولی آبجو منو دوست‌تر داره. ازدواج که کردم فهمیدم که‌ یه بطری سرد، به همون خوبیه‌ یه رختخواب گرمه. مخصوصاً که بطری سرد نمی‌تونه حرف بزنه و یه گرم کننده‌ی رختخواب می‌تونه. من خوش ندارم یه زن خیلی درباره‌ی خودم با من گپ بزنه. واسه همینه که جویس رو دوستش دارم. اون همیشه‌ی خدا درباره‌ی خودش حرف می‌زنه.
ـ من هنوز دارم به پاهات نیگا می‌کنم و قسم می‌خورم که اونا از زندگی‌ت واسه من هیچ‌چی رو روشن نمی‌کنن. پاهات یه کتاب باز نیستن که!
ـ عیب قضیه این جاست که تو چش داری، ولی چیزی نمی‌بینی. این پاها، روی تموم سنگای خیابون 135 ولنوکس وایساده‌ن. این پاها به همه چی کمک کرده‌ن. از عدل پنبه بگیر، تا یه زن گشنه. این پاها ده‌هزار مایل تو کار کردن واسه‌ی سفیدپوستا راه رفته‌ن. یه ده‌هزارتای دیگه‌م واسه‌ی همراهی با سیاپوستا، راه رفته‌ن. این پاها کنار محرابا، میزای قمار، صفای غذاهای مفتی، بارا، قبرستونا، در آشپزخونه ها، از صفای سوپ بگیر، تا صفای نوشیدنیا، وایساده‌ن. پشت پنجره‌های شرط‌بندی، بیمارستانا، میزای خیرات، نرده‌های تأمین‌اجتماعی و همه‌جور صفای دیگه وایسادن. اگه چارتا پا داشتم، می‌تونستم توی صفای بیش‌تری‌ام واستم. واسه همینم هفتصد جفت کفش پاره کرده‌م. هشتادونه جفت کفش تنیس، دوازده جفت صندل تابستونی، به اضافه‌ی شیش جفت کفش ولگردی، پوشیده‌م و پاره کرده‌م. با پول جورابایی که همین پاها خریده‌ن، می‌شه یه کارخونه بافندگی خرید. ذرت‌هایی که من بریدم، می‌تونست تیغای یه کمباین آلمانی رو کند کنه. تاول‌هایی که من فراموش کرده‌م، می‌تونه همین تو رو از همین الان تا روز قیامت بگریونه. اگه قرار بود کسایی تاریخ زندگی منو بنویسن، می‌باس از همین پاهای من شروع می‌کردن.
ـ بابا، پاهات اون قدرام فوق‌العاده نیستن. از اون گذشته، چیزایی که تو می‌گی جنبه‌ی عمومی‌ داره. اگه راست می‌گی، یه چیز مخصوص از پاهات بگو که اونا رو از تموم پاهای دیگه‌ی دنیا متفاوت کنه. فقط یه چیز، اگه راست می‌گی!
ـ پنجره‌ی دکون اون سفید پوستو، اون‌ور خیابون می‌بینی؟ خُب، همین پای راستم، تو شورش هارلم اونو شکونده. عدل کوبوندم وسطش. هیچ پای دیگه‌ای‌ام توی دنیا اونو نشکونده، الا همین پای راست من! تازه به محض کوبوندن با پای راستم، این پای چپم از جا کنده شد، فرارکرد و منو از مهلکه نجات داد. پای هیچ‌کس دیگه‌ای اون شب منو از دست پلیس فراری نداد، الا همین دو تا پایی که همین الان این‌جان. پس نگو که این پاها زندگی مخصوص به خودشونو ندارن!
ـ خجالت‌آوره! این اطراف پرسه زدن و شیشه شیکوندن! واسه چی؟
ـ واسه چی! چراشو ‌باس از پدربزرگ پدربزرگ پدربزرگم بپرسی. اون می‌باس ساده لوح بوده باشه وگرنه واسه چی گذاشت که توافریقا کَت‌شو ببندنو واسه بردگی بفروشنش؟ واسه چی پدربزرگ پدربزرگ‌مو برا بردگی تربیت کنه؟ واسه چی پدر بزرگمو برا بردگی تربیت کنه؟ پدرمو واسه بردگی تربیت کنه؟ پدرمم منو جوری بار بیاره که به اون پنجره نیگا کنم و با خودم بگم: این که مال من نیست، پس بوم م م م! بعد لگدمو بکوبم تو سینه‌ش.
ـ این لیوان بارم مال تو نیست، واسه چی اونو نمی‌شکونی؟
ـ این لیوان، آبجوی منو تو خودش نیگه می‌داره!
رازیتا داخل شد. کت پوست خرگوشی پنجشنبه‌شب خود را پوشیده بود؛ لباس پلوخوری‌اش را. کنار بار توقف نگرد و مستقیم به پشت و طرف اتاقک رفت.
دست ساده لوح بالا رفت و آبجو را تو خندق بلا خالی کرد. لیوان خالی به نقطه‌ی خیس قبلی خورد و روی پیشخوان بار برگشت.از روی چارپایه پایین سرید وگفت:
- می‌بخشی، فقط یه دقیقه.
دیگر متوقف کردنش ممکن نبود و گفتم:
ـ وایسا ببینم! تو گفتی بعضی چیزا رو می‌باس از پدربزرگ پدربزرگ پدربزرگت پرسید. ولی می‌خوام بدونم که از مادربزرگ مادربزرگ مادربزرگت می‌باس چی بپرسم!
ـ من تو بازی‌دادن تا اون‌جاهاش پیش نمی‌رم دیگه!
ساده لوح این را گفت و رازیتا را، در راهرو آبی پردود، تا اتاقک پشتی دنبال کرد.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 6027
  • بازدید دیروز: 2621
  • بازدید کل: 23900079