در اولين روز كارگاه يكهفتهاي نويسندگي خلاق، روبهروي دستهاي از رماناولیهای مصمم مينشينم كه سراغ من، يعني معلمشان، آمدهاند تا كتابشان بهتر شود. تازه برنامه را مرور كردهام؛ يكسري بحثهاي مربوط به نوشتن، كارگاهها و نشستهاي دونفره. ميپرسم: «كسي سوالی نداره؟»
دستي بالا ميرود. هماني است كه ازش ميترسيدم.
«بله، مامان؟»
هركسي كه حتي يك بار در كلاس نويسندگي خلاق شركت كرده باشد، ميداند كه چقدر ترسناك است كارَت را به يك عده غريبه نشان بدهي. ولي احتمالا نميداند كه معلم هم گاهي ممكن است چقدر احساس شكنندگي كند. تدريسِ نوشتن آنقدر در نظرم کاری مهم و حياتي است كه هیچوقت نميتوانم كاملا بر اين حسم كه شايد كمي مسخرهام غلبه كنم؛ مسخره، چون وانمود ميكنم چيزي دربارهي هنر فاكنر و پروست ميدانم.
به همهی اينها مادرم را هم اضافه كنيد كه روي صندلي جلوي من به جلو خم شده و قيافهي با اراده و مشتاقي به خودش گرفته است.
به اعضاي ديگر كلاس نگاه ميكنم كه حالا همهشان با نوعي حيرتِ جدید به من خيره شدهاند. ميگويم: «از شما چه پنهون، فرانسِس مادرمه.»
زني كه سمت چپم نشسته ميگويد: «ديدم يه شباهتي بينتون هست.»
دانشآموز ديگري ميگويد: «بهخاطر چشمهاتونه. هر دوتون خيلي چهرهي جدياي دارين.»
مادرم كه انگار خوشحال است، ميگويد: «رابرت همهچیاش به من رفته.»
كسي آن گوشهي كلاس بهشوخي ميگويد: «یعنی نبايد به متنشون خيلي سخت بگيريم؟»
بهشوخي و در عين حال يكجورهايي هم جدی ميگويم: «دقيقا معنياش اينه.» ميترسم اعتبارم تا همين حالا هم لطمه خورده باشد.
مادرم روي صندلياش به سمت بقيه برميگردد و درحاليكه اصلا سعي نميكند جلوي لبخندش را بگيرد ميگويد: «بيخود. چه فايدهاي براي من داره؟ من شاگرد داستاننويسيام، فقط شاگردی كه از قضا معلمش رو به دنيا آورده.»
مادرم نوشتن را بعد از مرگ پدرم شروع كرد. تكههايي كوتاه، خوابي كه در آن با پدرم حرف زده بود، داستاني از چهل سال زندگيشان با هم. ميخواست چيزي را كه از دست رفته بود دوباره به دست آورد و پدرم را دوباره زنده كند، يا شايد هم میخواست بر اين واقعيت عجيب صحه بگذارد كه او هنوز حضور دارد، هر چند دیده نميشود. وقتي در كاروليناي شمالي به ديدنم ميآمد، اين تكهها را برايم ميخواند و من با دردی تلخ و شیرین ناشی از شناخت گوش میدادم و صداي پدرم را ميشنيدم و عادتها و جزئيات رفتارش را دوباره ميديدم. معلوم شد مادرم خوب از واژهها استفاده میکند؛ مثل راویان مستعد شایعه و غیبت، همانها که موقع حرف زدن خم میشوند جلو تا صدایشان را پایین بیاورند. ميگفت: «خب.» و شروع ميكرد؛ بعد عشق و غم و شگفتي و انتقام را با هم ميآميخت.
خوشحال بودم كه نوشتن را پيدا كرده اما در عين حال بخشي از وجودم پنهاني ناراحت بود. صداي نحیف و بچگانهاي درونم ميگفت كه نوشتن مال من است، نه مال مادرم. بيست سال زودتر نوشتن را شروع كرده بودم چون در خانه كه بودم دربارهي هيچ موضوعي اجازهي حرف زدن پيدا نميكردم.
دلم ميخواست بيخيال شود و از اين بخش خيلي مهمِ وجودم دست بردارد. با وجود اين، باز بهش گفتم من و همسرم كارِن قرار است در كنار چند نويسندهي ديگر، در يك کنفرانس تابستاني نويسندگي در آيووا تدريس كنيم و بهتر است با ما و بچهها بيايد و در چند كارگاه شركت كند. حتي كاتالوگ را هم برايش فرستادم و زنگ هم زدم تا تاريخ ثبتنام را بهش يادآوري كنم.
گفت: «ميبينم كه كارگاه رماننويسي گذاشتي. فكر كنم راستِ کار من باشه.»
توي دلم خالي شد. «صبر كن ببينم. تو نميتوني بياي كلاس من.»
«چرا نميتونم؟»
پيش خودم فكر كرده بودم كه در پايان يك روز طولاني پر از كارگاه ـ كارگاههاي جداگانه ـ همديگر را وقت شام ميبينيم.
پرسيدم: «چرا تو كلاس ديالوگنویسی شركت نميكني؟ تو كه هميشه ميخواستي ديالوگهات رو بهتر كني.»
«نه. از عكس اون آقاهه خوشم نميآد.» منظورش عكس پرسنلي معلم آن کلاس بود كه خيلي هم دوستداشتني بهنظر ميرسيد. «در ضمن، من كمك ميخوام تا رمانم رو شروع كنم.»
«چه رماني؟»
«رماني كه دارم شروع ميكنم.»
گفتم: «ولي مامان…» و بعد ديدم نميخواهم جر و بحث كنم چون دلم ميخواست با ما بيايد. بچههايم كوچكتر از آن بودند كه پدربزرگشان يادشان باشد و دلم ميخواست حداقل مادربزرگشان را بشناسند كه با توجه به فاصلهی هزارودويست كيلومتریمان از هم كار آساني نبود. هفتادوپنج سالش بود. بعد از پدرم فقط او مانده بود. گفتم: «خيلي خب، ثبتنام كن.»
در طول هفته، دانشآموزهاي ديگر كموبيش از این وضعيت خوششان آمده بود و اصلا زده نشده بودند. گروه متنوعي بودند، از جمله زني اهل بِليز که در كسوت شََمَن سنتي قبيلهي مايا امرار معاش ميكرد و مردي كه در زمينهي «امنيت رايانهاي» كاري سري و مبهم انجام ميداد. كجاي يك معلم نويسندگي كه با مادرش به كلاس ميآيد در مقايسه با روش باستاني درمان گياهي يا جاسوسی اينترنتي عجيب بود؟
اينكه مادرم چنين دانشآموز خوبي بود، بهدقت گوش ميکرد و نظرهاي انديشمندانهاي ميداد خيلي كمككننده بود. انتظار توجه ويژه نداشت و نيامده بود از شيوهي تدريس من انتقاد كند يا مثلا بخواهد جايگاهم را سست كند. در واقع، همهچيز خوب پيش ميرفت تا اينكه سعي كردم از ثبتنام براي نشست دونفرهي آخر هفتهی شاگردـ استادی منصرفش كنم. يك شب بعد از شام بهش گفتم: «تو مثل بقيه نيستي. هر وقت سوال داشتي، ميتوني ازم بپرسي.»
ناگهان پا شد: «مگه پول كلاسم رو مثل بقيه ندادم؟»
«چرا، ولي…»
«خب. پس پارتيبازي نداريم.»
ادامهی این روايت را میتوانید در شمارهی شصت و پنجم، ارديبهشت ۹۵ ببینید.