زنگ آپارتمان را زدند. زن در آپارتمان را باز كرد. همسايه گفت: «راديو اعلام كرد سال تحويل شد».
زن به شوهرش گفت: «نميخواهي لباس نو بپوشي؟»
مرد گفت: «سيودو سال است كه من و تو با هم زندگي ميكنيم. بعضي سالها شب سال تحويل ميشد. من و تو هر سال تصميم داشتيم هنگام تحويل سال در سفر باشيم. در مسافرخانهاي باشيم كه پنجرههايش را كه باز ميكنيم دريا تا ملافههاي ما بيايد اما اين اتفاق هيچوقت نيفتاد. من و تو هميشه حوصلهي دريا را داشتيم در هر چهار فصل. زمستان هر سال ميگوييم امسال وقت تحويل سال حتما كنار دريا خواهيم بود و صداي سوت كشتيها را از دور در مه ميشنويم اما هر بار يك اتفاق براي من و تو افتاده. يك سال كه به ديدار دريا رفتيم در لحظهي ورود به شهر دريايي، تو را به بيمارستان بردند. من و تو از پشت پنجرهي بيمارستان فقط شاخههاي درختان گيلاس را ديديم كه باران به شيشهي پنجره ميزدش.
تو می گفتی آن قدر در این شهر می مانیم تا شکوفه ها گیلاس شوند اما باید زود به پایتخت می رفتیم که سرکار برویم. هنوز بچه هم نداشتیم که بگوییم بچه مدرسه دارد. یک سال هم که عاشق هم بودیم در کوچه های بندر باران زده به دنبال قاصدک در باران می دویدیم. باران آن قدر بارید که قاصدک ها پر پر شدند. یک سال هم سال مان کنار گلدان های بنفشه تحویل شد. بنفشه ها را به خانه آوردیم و در گلدان های روی بالکن گذاشتیم.
یک سال دیگر هم که عاشق هم بودیم در کوچه های بارانزده به دنبال یک کبوتر زخمی رفتیم که در دریا سقوط کرد. تو همیشه می گفتی صدای سقوطش هنوز در گوش هایت است. خوب به یاد دارم هیچ وقت باهم در بهار دعوا نکردیم و حرف از سیاست و جنگ نزدیم. یک روز تمام زیر درختان انگور با هم حرف زدیم تا شب شد، سال همان شب تحویل شد.
هر سال پس از تحویل سال به یک کافه نزدیک خانه مان می رفتیم که پنجره هایش رو به دریا باز می شد. من و تو قصه (گربه زیر باران) ارنست همینگوی را برای صدمین بار برای هم تعریف می کردیم که کهنه نمی شد. وقتی همینگوی به خودش شلیک کرد تو گفتی کاش به من شلیک کرده بود. گارسون ها در سکوت برای ما شام آوردند، شامی که هر سال در لحظه سال تحویل می خوردیم. یک شب هم در شب سال تحویل در یک سینمای تابستانی فیلم (از اینجا تا ابدیت) را دیدیم. باران شروع فیلم بارید تا آخر فیلم، ما خیس خیس به خانه آمدیم اما چهره ما جوان شده بود. تو گفتی باران عمر را می شوید و جوانی می آید. به یاد پدر و مادر پیرمان افتادیم که همیشه در باران خودشان را توی آینه نگاه می کردند. به محوطه آپارتمان رسیدیم، همسایه ها دور آتش جمع شده بودند. زمزمه می کردند، بارون بارونه زمینا تر می شه، کارا بهتر می شه. بچه ها گل های کاغذی را به گردن پیرمردان و پیرزنان همسایه می انداختند. ما سالی یک بار با همسایه در سال تحویل دور هم جمع می شدیم و زمستان طولانی را فراموش می کردیم و به هم آینه عیدی می دادیم. مانده های آتش بر زمین مانده بود. دور ماندههای آتش می نشستیم، من و تو به یاد اولین باران زندگیمان افتادیم که از پنجره، قطره های باران را بر ساقههای جوان گندم می دیدیم و درصورت هم نگاه می کردیم. لبخندهایمان شیشههای قطار را صیقل داده بود، از شیشههای قطار نرگس و گل سرخ می رویید. اسب ها در میان ساقههای جوان گندم می دویدند. قطار که به تونل رسید سال تحویل شد. از تونل که بیرون آمدیم سالی دیگر آغاز شده بود.»