چد با احتیاط یک نخ سیگار گران قیمت آمریکایی را از جیب پیراهنش بیرون آورد. کسی در اتوبوس متوجه نشده بود. با خود فکر کرد دیگر کسی زیاد به او توجه نمیکند. با آن ریش بزی، موی کوتاه مشکی، صورت آفتاب سوخته و لباس های بلندی که خیاط های محلی برایش دوخته بودند، همچون یکی از خود آنها در محلههای قدیمی و شلوغ شهر رفت و آمد میکرد و دیگر بر لهجه و گفتن اصطلاحات محلی خاصی که باعث میشد مردم، او را یکی از شمالیهای اهل ریف بدانند، کاملا مسلط شده بود.
با فرو رفتن خورشید در افق و برق نارنجی عمیقی که بر قله کوههای اطلس می پراکند، دشتهای سرخ و لم یزرع چاویا در خارج از کازابلانکا با فراز و نشیب پیاپی پشت سر گذاشته میشد. «انشاءالله» کمتر از پنج ساعت دیگر به مراکش می رسید، نزد لیزا میرفت و در کنار او با نوشیدنیهای قاچاق جانی واکر لبی تر می کرد.
پیرمردی از صندلیهای آن طرف راهرو یک تکه انفیه سبز رنگ را به پشت دست های لرزانش زد، آن را جلوی بینی اش گرفت و با صدای بلند، بو کشید. چد از روی پارچه ای که پیرمرد دور سرش پیچیده بود و لباس محلی قهوه ای- سفید راه راهش حدس میزد شمالی باشد. پیرمرد بینی اش را با دستمال پاک کرد و قوطی چوبی انفیه را داخل یکی از جیبهای گود لباسش برگرداند. چد گفت:«عافیت باشد،حاجی!» و در جواب شنید که «سلامت باشی، پسرم!»
اتوبوس، با صدای بلند گاز میداد و از جاده سرازیر و مارپیچی پایین میرفت. کودکی چند ردیف عقب تر روی کف اتوبوس استفراغ کرد. بو در هوای گرم و تب کرده اتوبوس پراکنده شد. چد چند بار محکم به صورت خودش زد تا حالش به هم نخورد. هوا از دود غلیظ و بدبوی سیگارهای ارزان قیمت کازا اسپورتز که از معدود تفننهای طبقه فقیر به شمار میرفت – سنگین شده بود.
مراکشیها تحت هیچ شرایطی پنجره تاکسی یا اتوبوس در حال حرکت را باز نمی کردند، چون اعتقاد داشتند باد تند، آدم را ناخوش میکند. با وجود این، چند پنجره سمت خودش را باز کرد و در هوای تازه بیرون، چند بار نفس عمیق کشید.بعد برگشت و به زن میان سال و روبندی زده پشت سرش توضیح داد که حالش خوب نیست؛ هر چند میدانست حرفش بی معنا است چون کسی که حالش خوب نباشد، هیچ وقت سرش را از پنجره اتوبوس بیرون نمی برد.
زن سری تکان داد و از سختی و درازی راه شکایت کرد. چند لحظه بعد، دست های حنایی زن، پیش آمد و پنجره را بست. چد چشمهایش را روی هم گذاشت، صورتش را در آستین کتش فرو برد و خوابید. اتوبوش سرعتش را کم کرد و جلوی یک رستوران بین راهی توقف کرد. چد بیدار شد. از پلههای اتوبوس پایین آمد و هوای تازه و خنک بیرون، حالش را جا آورد. کمی راه رفت، کش و قوس رفت، ریههایش را از هوای تمیز و مرطوب کوهستان پر کرد و تصمیم گرفت شام بخورد. خواب، گرسنه اش کرده بود.
دو کله گوسفند با چشم هایی بی حال در نور لامپ های بالای سرشان، روی پیشخوان قصابی جا خوش کرده بودند و چند دمبلان بزرگ از یک حلقه آهنی زنگ زده آویزان شده بود. چد صدای شکستن استخوان ها را زیر ساطور قصاب می شنید. ساختمان سنگی غذاخوری، مملو از مسافرانی بود که جلوی کاسههای سوپ و بشقابهای گوشت چرخ کرده نشسته بودند. چد نشست و به قهوهچی سفارش سوپ و قهوه داد. چند دقیقه بعد قهوهچی با سینی غذا آمد. چد قاشقش را در مایع سفید و ناصاف ظرف سوپ فرو برد ولی خوشش نیامد و آن را کنار گذاشت.
لیوان داغ و کف قهوه را سر کشید. همانطور که سالن غذاخوری را از نظر می گذراند، ناگهان نگاهش با نگاه جذاب دختر شانزده- هفده ساله ای گره خورد. لبخند کوتاه و نامحسوسی در چهره دختر ظاهر شد و سریع چشمهایش را به زیر انداخت. چد پیش خود فکر کرد:«چه زیبایی نابی!»
دختر پوست قهوه ای روشنی داشت؛ با چشمهایی سبز و عمیق. گونههایش اندکی فرو رفته بود و یک رشته تار موی سیاه از زیر روسری پولک دوزی نقره ای اش پایین افتاده بود. دختر دوباره لحظه ای سرش را بالا آورد و لبخند زد. زن میان سالی – که شاید مادرش بود – نگاه جدی و خشکی به دختر انداخت و مردی که سر میزشان نشسته بود و لباس رنگ و رو رفته ارتشی به تن داشت، برگشت و به چد خیره شد. چد نگاهش را از مرد دزدید و سیگاری آتش زد.
در طول چند دقیقه بعد، چد همچنان که مشغول خوردن قهوه بود و سیگارش را می کشید، نظربازی دلنشینی با دختر جوان بربری میکرد. این کار، سرگرمی بی ضرری بود که مدت سالها اقامتش در مراکش، در ساعتهای کسل کننده ای که در انتظار اتوبوس یا تاکسی میایستاد، یا در کافه های کنار پیاده رو چیزی می خورد یا بی هدف در خیابانهای پر پیچ و خم محلات قدیمی شهرها پرسه میزد، یک نواختی و بیتنوعی لحظاتش را میشکست. راننده بوق اتوبوس را به صدا در آورد و سالن غذاخوری کم کم خالی شد. چد تصمیم گرفت پیش از سوار شدن، به مستراح برود. میدانست که مستراحهای آنجا بوی گند میدهد اما تا مراکش دست کم دو ساعت دیگر راه بود. نفس بلندی کشید و در چوبی اتاقک تاریک را فشار داد. نفسش را نگه داشت و خود را آزاد کرد. مشغول بستن سگک شلوارش بود که در باز شد. مردی جلو در ایستاده بود. چد نفسش را بیرون داد و مودبانه گفت:«ببخشید!» و خواست بیرون بیاید. هیکل چهارشانه مرد تکان نخورد. بوی تند و زننده مستراح، بینی چد را پر کرد و گلویش را سوزاند. در نور اندک اتاقک، چد متوجه لباس نظامی مرد شد و ناگهان ترسید در همان لحظه، مرد گلوی چد را گرفت، او را به دیوار کوبید و حلقومش را محکم فشار داد.
«نگاهش میکردی. دیدمت. نگاهش میکردی.»
«از چی داری حرف میزنی ...» کلماتش خفه و بریده بریده بود.
بوقهای کوتاه و بی صبرانه اتوبوس پشت سر هم شنیده میشد. چد تلاش میکرد حرف بزند. بوی نفسهای داغ و الکلی مرد به صورتش میخورد.
«بسیار خب...بسیار خب...» بازوی مرد را گرفت و به زحمت گفت: «بسیار خب، من فقط داشتم نگاهش میکردم.»
«ریفی ِ سگ!»
دست دیگر سرباز به هوا رفت و چد یک لحظه توانست برق نقره ای چاقو را پیش از این که به صورتش کوبیده شود، ببیند. در میان شوک و درد، صدای سرباز را که دیگر آرام و آزاد شده بود، شنید که گفت: «از این به بعد،مواظب آن یکی چشمت هستی... مطمئنم!»
چد روی کف مستراح افتاد. دستهایش را روی چشم راستش گذاشت. لکه خیسی روی گونه اش پخش می شد. صدای بوق ناگهان قطع شده بود و سکوت و آرامش که لحظه به لحظه عمیقتر میشد، تنها با صدای دور شدن اتوبوس در هم میشکست.