ادبیات
بازدید: 43390
-
نویسنده صبحها یک قاشق شیرهی گل مینوشید تا در حالت جنینی بنویسد. نویسنده: حسن اصغری
نیمههای شب بود که نویسنده با طنین حلقههای زنجیر از خواب پرید و احساس کرد، دو حلقهی زنجیر به چفت دستگیرهی پشت در اتاق آویختهاند. از آن شب نویسنده خانهنشین شد و ...
ادامه... -
جوراب شلواری. نویسنده: تیم اوبرایان. ترجمه: اسدالله امرایی
تیم اوبرایان در سال 1946 به دنیا آمد. پدرش کارپرداز بیمه و مادرش معلم بود. در «میدوست» بزرگ شد. تحصیلات دانشگاهیاش با جنگ ویتنام همزمان شد که زندگیاش را زیر و رو کرد. به خدمت احضارش کردند و دو سال در ویتنام جنگید و به درجه گروهبانی رسید.
ادامه... -
تپههایی چون فیلهای سفید. نویسنده: ارنست میلر همینگوی. ترجمه: احمد گلشیری
نه سایهای بود و نه درختی؛ و ایستگاه، میان دو ردیف خط آهن، زیر آفتاب قرار داشت. در یک سوی ایستگاه سایه گرم ساختمان افتاده بود و از در باز...
ادامه... -
ساندویج. نویسنده: غلامحسین ساعدی
مرد گفت: «با دست نه آقا، با دست نه قربون.»صاحب مغازه دستپاچه شد و کبابی را که برداشته بود کنار گذاشت، و با یک دستمال کاغذی کباب دیگری را گرفت و به طرف آشپز رفت.
ادامه... -
روگذر عابر پیاده. نویسنده: میترا الیاتی
- راه بیفتین لطفاً. چراغ سبز شد. راننده هنوز با دستک بخاری ور میرفت. ماشینها پشت سرش بوقمیزدند. - سر میبرن انگار. اینم شد عید! و پدال گاز را تا آخر فشار داد. بزرگراه شلوغتر شده بود. صدای آژیرمیآمد.
ادامه... -
عباس دوس. از داستانهای کهن ایرانی
عباس یک دختری داشت که خیلی خوشگل بود و خواستگار زیادی داشت که به هیچ کدام جواب نمیداد . یک جوان تاجر که دارائی زیادی داشت عاشق دختر عباس دوس شده بود . به یک دل نه به صد دل عاشق و گرفتارش بود. یک روز پسرک به پیش عباس رفت که دخترش را خواستگاری کند...
ادامه... -
مزاحم. نویسنده: خورخه لوئیس بورخس. مترجم: احمد میرعلائی
یک روز، به خولیانا گفتند که از حیاط اول برایشان دو صندلی بیاورد، و خودش هم مزاحم نشود، چون میخواستند باهم حرف بزنند. خولیانا که انتظار یک بحث طولانی را داشت، برای خواب بعد از ظهر دراز کشید، ولی به زودی فراخوانده شد. وادارش کردند که...
ادامه... -
غذا خوردن آلمانی. نویسنده: کاترین منسفیلد. مترجم: دنا فرهنگ
آقای رت گفت: دقیقاً. من این را وقتی در هتل لیشتر اسکوئر بودم فهمیدم. هتل خوبی بود، اما بلد نبودند چای دم کنند. من خندیدم و گفتم: این کاری است که من بلدم. میتوانم چای خیلیخوبی دم کنم. راز بزرگ آن این است که ...
ادامه... -
قلبِ تو عضلهایست به اندازه یک مشت. نویسنده: رون چارلز. مترجم: امیر قاجارگر
به دوران خوش پیش از ۱۱ سپتامبر ۲۰۰۱ برگردیم. به شامگاه هزارهای که در آن نمایندگان سازمان تجارت جهانی برای آغازِ قرنِ توسعهٔ اقتصادی گردهم آمدند...
ادامه... -
مؤمنان. نویسنده: جان آپدایک. مترجم: جمشید کارآگاهی
کِردو در بیمارستان بستری است. دچار حادثه شده است، و بعد عمل جراحی. در حالی که اثر دارو در خونش فروکش میکند، درد مانند ماهیمرکب سمی، که از زیر شناگر غوطهوری در اقیانوس بالا میآید، سربرمیآورد.
ادامه... -
کوسه. نویسنده: عدنان غريفی
ما گمان می کرديم (هر که بود می کرد) که نخل، فشار طناب را تاب نخواهد آورد؛ با اينهمه می ديديم که اين خيال باطلی است؛ چون انگار نخل، تا نيفتد، هميشه می تواند ايستاده بماند؛ ...
ادامه... -
اعدام. نویسنده: عدنان غُریفی
فقط این نبود. فقط این نبود که مرا خوشحال میکرد. سرِ برادرم هم بود. سرِ او هم بود. سبیلهای او هم بود. حالا دیگر کاملاً اطمینان داشتم.
ادامه...