تصاویر فرامونشنشدنی آن فاجعه و ویدئوهای وحشیگری پلیس که پس از آن از در سرتاسر کشور منتشر شد، برای ما بسیار شوکه کننده بود، اما بازآفرینی یاپا از آن ساعاتهای وحشتناک در شهر امرالد مانند آب سردی بر پیکر خواننده فرو میریزد.
به دوران خوش پیش از ۱۱ سپتامبر ۲۰۰۱ برگردیم. به شامگاه هزارهای که در آن نمایندگان سازمان تجارت جهانی برای آغازِ قرنِ توسعهٔ اقتصادی گردهم آمدند. بیش از ۱۳۰ کشور نمایندگان خود را به سیاتل فرستادند؛ کوفی عنان دبیرکل سازمان ملل متحد و بیل کلینتون رئیس جمهور امریکا میخواستند از شکوه این همکاری بینالمللی بهرهها ببرند. اما آن امیدها پیش از آغاز جلسات، در آتش سوزانده شد. بیش از ۵۰.۰۰۰ معترض به شرایط کار و محیط زیست، که برخی از آنها لباسهایی به شکل گیاهان و حیوانات مزرعه پوشیده بودند، با رژه رفتن و آواز خواندن، خیابانهای اطراف محل برگزاری کنفرانس را مسدود کردند. اگرچه این فعالان کاملاً صلحطلبانه سازماندهی شده بودند، برخی خرابکاریهای اتفاقی و تکوتوک، پلیس را تحریک کرد. پلیس آمادگی لازم را نداشت و تعداد نیروهایش هم خیلی کمتر از معترضین بود. با پایان روزِ اول، جهان شهری را نظاره میکرد که با شیون، زیر ابر گازهای اشکآور ناپدید میشد.
آن مواجهه کافی بود تا تام وولفِ جدیدی چون گارت ریسک هالبرگ پیدا شود و تمام مردم را با همهٔ هرجومرج پرسروصدایشان گرد هم آورد. در واقع ممکن است قصد اصلی یاپا هم همین بوده باشد، اما طرح اولیه ۶۰۰ صفحهای او به سرقت رفت، و کتابی که هماکنون منتشر کرده است یک رمان موجز و فشرده است که نصف حجم اولیه را دارد. قلب تو عضلهایست، نقطهٔ تمرکز محدودی دارد و حول تجربهٔ چندین شخصیت میچرخد که در میان معترضان گیرافتاده و تحت فشار قرار گرفتهاند.
شخصیت اصلی داستان نوجوانی سیاهپوست به نام ویکتور است که هستهٔ عاطفی داستان را بهدست میدهد. او پس از مرگ مادرش از خانه میگریزد، و در آن سالها، در جهان سرگردان میگردد، کارهای غیرعادی انجام میدهد و هرکجا که بتواند شب را صبح میکند. او که همچنان در غم و اندوه سرگردان است به سیاتل بازمیگردد؛ به امید یافتن شهری غرق در سرخوشی که بازاری ایده آل برای فروش ماریجوانا است. اما در این میان، ویکتور توجه یکی از معترضین فعال و باسابقه را به خود جلب میکند؛ زنی با نام مستعار کینگفیشر، که از روی حماقت ویکتور را یکی از معترضانی میپندارد که برای تعطیلی کنفرانس آنجاست. ویکتور که نیازمند نوعی تعلق خاطر است به دنبال او میرود و فقط برای آنکه کنار او باشد هرگونه شک و تردید را در خود سرکوب میکند.
تنها نشانهٔ ملودرام در رمان پایا این است که ویکتور فرزندخواندهٔ ریس پلیس سیاتل، بیشاپ است. او که بر اثر مرگ همسرش درهم شکسته است از چند سال قبل نسبت به پسرش پرخاشگر شده بود و در تلاش برای آماده ساختن پسر در برابر ناملایمتهای جهان او را از خانه رانده بود. اما نگرانیهای شخصی او در چالش پیش رویش محو شدهاند؛ اکنون میبایست به حفظ آرامش، و کنترل دهها هزار معترض بپردازد و از حضور مقامات سازمان تجارت جهانی در محل ملاقات اطمینان یابد. بیشاپ با خودش میگوید که دیگر «روزهای پلیس جامعه و محله بودن سپری شده است». «جهان یک بطری است مملو از مواد سیاه و جوشان و پلیس کسی است که وقتی سرمایهدار آنرا تکان میدهد، مسئولیت نگه داشتن چوبپنبه را دارد.»
رمان یاپا کسانی که دواطلبانه و غیرداوطلبانه در این درگیری شرکت کرده بودند را به عنوان قربانیان تاریخ نشان میدهد که ترسها و عواطفشان آنها را ازهم جدا کرده بود. بیشاپ پلیس خوبی است، او شخصی آرام و دلسوز است اما آن ویژگیهای تحسینبرانگیز ممکن است او را از راه به در کرده باشند. «او نسبت به این مردم احساس علاقه و دلبستگی داشت» به قول یاپا «نوعی احساس نوستالژی عاشقانه به این شهر». هنگامی که معترضان خیز برداشتند، او یکی از افسرهایش، تیموتی پارک، را برای رفتار خشونت آمیزش، سخت ملامت کرد. افسر پارک با آن «اعتماد به نفس مطلقش در رویارویی با جهان» مانند تبهکاری جانی که لباس پلیس پوشیده به نظر میآمد. رویهمرفته پارک شخصیتی افراطیست که بسیار مشتاق تاب دادن باتوناش است- اما این همان نیرویی است که شجاعت و جانفشانیاش را دوچندان کرد؛ آن زمانی که ساختمان فدرال در شهر اُکلاهما منفجر گشت. در نهایت، زمانی که نظم مدنی از بین برود، چه چیزی تودهٔ مردم را نجات خواهد داد؟ درک و فهمِ بیشاپ یا پرخاشگریِ پارک؟
یاپا وحشیگری پلیس را توجیه نمیکند. بر عکس، قبل از نزدیک شدن رمان به پایان تکاندهندهاش، وی چنان زدوخوردهای وحشیانهای را بازسازی میکند که گویی هر لحظه ممکن است خون از صفحات کتاب به صورتمان بپاشد. از منظر این رمان، پیروزی واقعی سرمایهداری مدرن، تقسیم کار نیست بلکه تقسیم شقاوتی است که سنگینیِ گناه را از میان میبرد. در این فرایند کارگران واقعی، پلیسها هستند: به قول ویکتور: «آنها جهانیان را در آبنمک میخوابانند» تا «جهان را از فساد نجات دهند».
دو معترض کارکشتهای که در کانون توجه رمان هستند هردو به یک اندازه دارای کشمکش درونی و شخصیتهایی جذاباند. کینگ فیشر شخصیتی است که با توسل به آرمان «قدرت انعطافپذیر خشونتپرهیزی ِجنگ طلبانه» راهی برای تسکین احساس ندامت از قتلی که مرتکب شده میجوید. او میداند که انقلاب چیزی جذاب و خیرهکننده نبود اما انتظار دارد کمی موهبت تطهیر نصیبش کند. مراد او از بینشی اساساً مطلق و نظری حمایت میکند که لازمهاش این است که مردم بدنهایشان را در چرخدندههای دولت بیافکنند. اما این فداکاری مبتنی بر همدلیهای اخلاقی است که دولت مدرن مصمم است آن را سرکوب گرداند. وی باوجود تمام حرکات اعتراضی که در آن شرکت داشت، هنوز میاندیشید که «برای تغییر کشور، آیا همیشه باید خون ریخته شود؟»
نگاهی سطحی به نمایندگان، جنبهای دیگر از این تراژدی را برملا میسازد. چالز ویکرامزین، نمایندهٔ امیدوار ِ کشور سریلانکا (زادگاه پدر یاپا) با سایر رهبران تجارت بینالملل بسیار تفاوت دارد. او از دوران سرکوب در کشورش جان بهدر برده است، در نتیجه وحشیگری پلیس سیاتل او را شوکه نمیکند.
با این حال، او از سادهلوحی معترضانِ مصمم به «نجات» کشورهای کوچکی نظیر کشور او در تعجب است. آن هم با از بین بردن تنها امید آنها برای توسعه اقتصادی.
آنچه در مورد این رمان محسور کننده مینماید، بند ترجیع سنکوپشدهٔ آن در باب یکدلی است، زمانی که زاویه دید بر روی معترضان قرار میگیرد- برخی آرام، برخی خشن، برخی مصمم، برخی بیانگیزه هستند. یاپا با پرداخت مستمرِ یک داستان از میان هزاران داستان اینچنینی احساسی متغیر از اغتشاش را خلق میکند؛ همزمان که تمام شهر را با خود میبرد. رمان قلب تو عضلهایست به اندازهٔ یک مشت برای درگیریهای سازمان تجارت جهانی همان کار را انجام میدهد که رمان نرمن میلر، سپاهیان شب، برای راهپیمایی ۱۹۶۷ در پنتاگون انجام داد، و آن مواجههایست که از راه مقایسهٔ آنچه اتفاق افتاده و معنای آنچه اتفاق افتاده، بدست میآید.