ضربهای به در خورد. سارا روی صندلی چرخید طرف صدا. زن چاق آبیپوش که چهارچرخهاش را میآورد گفت «سلام»، و آن را هل داد طرف تخت خالی کنار پنجره. پردهها را عقب کشید. ملافههای بههم ریخته را از روی تخت جمع کرد. ملافة تاشدهای رویش انداخت.
- دخترته؟
- بله
- چیزی خورده؟
- چه میدونم، قرصای اعصاب منو.
- امان از دست دخترای این دوره زمونه. با نامزدش بههم زده؟
سارا چیزی نگفت. فقط ناخنهایش را جوید و به گنجشکهای چنار آنسوی پنجره که به آسمان ابری پر میکشیدند خیره نگاه کرد.
خواهرش نوشته بود: «چرا فکر میکنی مینا تحمل شنیدنشو نداره. اوندیگه دختر بزرگی شده، فردا پس فردا میره خونة شوهر. بذار یه خُرده چشم و گوشش باز شه و بفهمه دور و برش چی میگذره. اتفاقاً باید بهش گفت تابدونه که...»
- بالا آورده؟
سارا سرش را تکان داد و به مینا نگاه کرد. آخرین قطرههای سرم از لولةباریک پایین میرفت و در رگش میدوید.
پرستار گفت: «اگر دهنتو باز کنی، سر شلنگ راحتتر میره پایین، سعیکن نفس عمیق بکشی.»
مینا دهانش را باز نمیکرد، همانجور که بهشکم روی تخت افتاده بود، سرش را تکان میداد و دست پرستار را پس میزد. پرستار تسمه را از کشویمیزش درآورد و دستهایش را از پشت بست.
آخرین قطره سرم هم پایین رفت.
- اینو باید عوضش کنی؟
زن چاق دور پتو را روی تخت مرتب کرد و چهار چرخهاش را خشخشکنان هُل داد طرف در.
- میگم بیان عوضش کنن.
سارا به روشنایی پشت پنجره خیره شد و ناخنش را جوید.
در را که محکمتر زده بود عطا باز کرده بود. با دهان باز نگاهش کرده بود. در پس مه دود سیگار و نور کمرنگ آباژورها، در آنسوی پردة ضخیم آویخته بر پنجره، کسی انگار تکانی خورد که پرده را برای لحظهای موج انداخت.
- مهمون هم داری!
عطا چیزی نگفت. از پاشنة در پس نرفت.
- اون گرفتاری که میگفتی توی دفترت داری همین بود؟
عطا نگاهش نکرد. فقط سیگار روشن کرد. پُک عمیقی زد و دود انگار از بینی و میان لبهایش بیرون نیامد.
سارا دلش را گرفت. پاشد. توی دستشویی خم شد و عق زد.
عطا پشت سرش پلهها را پایین میدوید.
- گوش بده چی میگم. بذار برات توضیح بدم.
روی آخرین پاگرد پلهها راهش را سد کرده بود.
- بچهبازی در نیار. خودت که بهتر میدونی...
- ولم کنو بکش عقب، وگرنه...
با شکم خالی پشت هم عق زد. جگرش انگار میسوخت. خواهرش توی تلفن با بغض و گریه گفت:
- خوب، خوب، بعدش؟
کاش رازش را در دلش نگه داشته بود.
شیر آب را باز کرد. گذاشت سرد شود. مشتی آب به صورتش زد. کمی آبخورد و دهانش را شست. باید همان روز چمدانش را میبست و برای همیشه پی زندگیاش میرفت.
خواهرش نوشت: «میخوای برات دعوتنامه بفرستم بیای پیشم؟»
بستة دستمال کاغذی را از جیب مانتویش درآورد. صورتش را خشککرد. دلش هنوز آشوب بود.
آنروز درِ شرکت را باز کرده بود. پا توی کوچة تاریک گذاشته بود وخیابانها را همینجور سرگردان دویده بود و تلفن یکبند توی کیفش زنگزده بود.
توی آینة دستشویی نگاهی به خودش کرد. در این چند ماه، انگار دهسالی پیرتر شده بود. به حلقههای کبود و گودی زیر چشمهایش دستکشید. مینا گفته بود: «وای مامان چهقدر ناز بودی. اینو باید قابش بگیرم و بزنمبه دیوار اتاقم.»
عکس را از آلبوم برداشت و یکبار دیگر به او و عکس که دستش بود نگاهکرد. از روی کاناپه پا شد. آمد طرفش، دست به گردنش انداخت: «حالا همخیلی خوبی، همینجوری هم بابا عاشقته. یعنی میشه منم مثل تو بشم. کاشعین تو بشم؟»
شیر آب را بست. دستمال کاغذی خیس را مچاله کرد و توی سطل انداخت. تنش گُر گرفته بود. سرش گیج میرفت. نشست روی صندلی و دست روی قلبش گذاشت.
خواهرش نوشت: «مثل اینکه سرنوشت زنهای خانوادة ما عین هم رقمخورده. اون از عاقبت مادر، این از بخت و پیشونی من، حالا هم تو.»
در کیفش را باز کرد. موبایلش را بیرون آورد. شمارة عطا را گرفت. خاموش بود. بلند شد. باید میرفت سراغش.
خم شد. پیشانی مینا را بوسید. ملافه را تا روی سینهاش بالا کشید و از دربیرون زد. باید پیدایش میکرد، هرجور که بود.
در خروجی بخش را باز کرد. سوز سردی به صورتش خورد. پلهها را پایین دوید. خیابان خلوت بود. ماشینی جلو پایش ایستاد.
- دربست.
در عقب را باز کرد. نشست و نشانی داد.
این روزها را به خواب هم نمیدید. حالا میفهمید خواهرش چهمیکشد. حالا میفهمید مادرش چه میکشیده که آنها را گذاشته و جانش را برداشته و رفته. انگار نبضش توی گلویش میزد. سرش را به پشتی صندلیتکیه داد و چند نفس عمیق کشید.
دیگر چشم دیدن آباژوری را نداشت که همین تازگیها برای اتاقخوابشان خریده بود. از دیدن آن پردههای نو و روتختی گلبهی، که برایسال نو عوضشان کرده بود، حالش بد میشد. دیگر بوی آشنای اتاقخوابشان دلش را بههم میزد. از شبی که رختخوابش را به آن یکی اتاقکشیده بود، شبها راحتتر خوابش میبرد. بارها به خودش گفته بود که باید طاقت بیاورد، باید دندان روی جگر بگذارد، باید صبر کند تا مینا با خیال راحت کنکورش را بدهد. آنوقت...
راننده رادیوی ماشین را روشن کرد و با موجش ورفت. لرزش گرفته بود. کاش ژاکتی چیزی تنش کرده بود. شب در آپارتمان را قفل کرده نکرده مینا را از پلهها کشانده بود پایین.
- صدا که اذیتتون نمیکنه؟
- میشه یهخُرده تندتر برین.
مینا پلهها را با سر و صدا بالا میآمد. کیف و کتابش را روی میز میانداخت و میدوید و از سر و کول پدرش بالا میرفت.
- عروسی که کردم، باز میذاری روی زانوت بشینم؟
- از کار برمیگردین؟
- چی فرمودین؟
راننده صدای رادیو را کم کرد. توی آینه با لبخند گفت:
- عرض کردم بیمارستان مشغولید؟
گفت و دستش را روی بوق گذاشت و پیش پای پیرمردی ترمز کرد. پیرمرد عصایش را در هوا تکان داد و با عجله از وسط خیابان گذشت.
- تو رو خدا بیشتر مواظب باشین. اصلاً چرا دارین خلاف میرین؟
راننده آینة بغلش را نگاه کرد و راهنمای سمت راستش را زد و پیچید تویبزرگراه.
- فکر کردم عجله دارین. این بود که یکطرفه اومدم.
شکوفههای زرد وسط بزرگراه تندتند از مقابل چشم سارا میگذشتند.چند روز پیش بود که عطا با چشمهای پُف کرده به ساعتش نگاه کرده بود و ازپشت میز صبحانه بلند شده بود. مینا گفته بود: «پس چرا هیچی نخوردی؟»
- دیرم شده بابا.
مینا نان تُست را که رویش کره و مربا مالیده بود توی بشقاب گذاشت.
- پس کی برمیگردی؟
- معلوم نیست. شاید کارم تا بعد از ظهر طول بکشه... حالا اخمهاتو باز کنو بدو یه ماچ حسابی بده ببینم.
مینا از جایش تکان نخورد.
- نمیشه بعد از عید بری؟
- کاش میشد. میدونی که دست خودم نیست. کار پروژه باید زودترمشخص بشه، وگرنه ضرر میدیم.
- کاش میتونستیم سر تحویل سال همه با هم باشیم. راستی پدر، امسال عیدی مو از دست کی بگیرم؟
سارا لحظهای سرش را از روی فنجان سرد شدة چایش برداشته بود. بهعطا نگاه کرده بود. عطا سرش را انداخته بود پایین. خم شده بود ساکش را بردارد.
- خیال میکنی من اونجا خوشم؟
سارا گفته بود: «هوم.» و شکرِ شکرپاش را توی فنجان چایش سرازیرکرده بود.
- نمیخواد غصة عیدیتو بخوری. عیدی و سوغاتی تو یهجا برات میآرم. اما شماها هم یادتون باشه جای منم پای سفرة هفتسین خالی کنین. حالا بدوبیا بابات رو بدرقه کن.
-سارا که پاشده بود بساط دستنخوردة صبحانه را از روی میز جمع کند گفت: «واقعاً که! دیگه شورش رو درآورده.»
مینا چرخیده بود طرفش.
- مامان! تو چرا تازگیها اینقدر با پدر چپ افتادهای؟
- خوب، آخرش جوابمو ندادید. بالاخره حدسم درست بود؟
سارا چشم از شکوفههای زرد بزرگراه برداشت.
- چه حدسی آقا؟
- اینکه احتمالاً کارمند بیمارستانید. آخه قیافهتون خیلی خسته است. باخودم گفتم خوش بهحال شوهرتون. کاش زن منم یهجایی کار میکرد تا همسرش گرم میشد، هم میفهمید ما مردها بیرون از خونه چی میکشیم.
رادیو به خشخش افتاده بود. انگار موجش میزان نبود.
- به خدا خانوم، صبحها که خسته و کوفته برمیگردم خونه تا یه چرتیبزنم تازه خانوم شروع میکنه به بازپرسی که کجا بودی، با کی بودی؟ فکر میکنه شبا تا سحر پی الواتیام و خرج زندگیمون از آسمون میآد. نمیدونه بابت هر یه تومن چند تا دنده عوض کردم و چهقدر خواب چشممو پروندم. تازه خوابم برده نبرده، ناهارمو خورده نخورده، باید پاشم برم شرکت.
- حتماً چیزی دیده. آدم که دیوونه نیست بیخودی به کسی گیر بده.
راننده شانههایش را بالا انداخت. توی آینه گفت: «حالا که گیر داده.»
در افق روبهرو، تودة درهم ابرهای خاکستری بههم خورد و آسمان برقزد.
- حالا چرا اینقدر قیافة حق به جانب میگیرین. من مطمئنم که همة تقصیرها هم گردن خانمتون نیست.
- چی بگم، دور از جون شما، زنها همهشون یه جورن. بدبین و شکاک!
- یعنی میخواین بگین کاری نکردین؟ آخه چرا نمیخواین هیچی رو گردن بگیرین.
- حالا گیرم از روی جوونی اشتباهی هم ازم سر زده باشه، اما...
- اما چی؟ حالا دیگه اسمش شده اشتباه؟ اشتباه به چه قیمتی؟ برای همین اشتباههاست که الان دختر دستة گلم رو تخت بیمارستانه.
بغضش ترکید.
- من الان باید اونجا باشم، بالای سرش.
- پس چرا اینجایین؟
- چرا؟ دارم میرم همین خبر رو به پدرش بدم. اون باید بفهمه چه بلاییسر دخترش آورده.
زیرلب با هقهقی بریده بریده گفت: «اگه بچه داشتین اونوقت بهتون میگفتم از شنیدنش چه حالی میشدین.»
- حالا چهوقت تسویه حسابه؟
- اتفاقاً وقتش همین حالاست. اون نفسش دخترشه.
ماشین زیر پل هوایی پشت چراغ ایستاد. راننده در سکوت دست تویجیب کتش کرد و پاکت سیگار را بیرون آورد. یکی برداشت. پاکت را روی داشبرت انداخت و فندک ماشین را زد.
سارا اشکهایش را پاک کرد. دور ناخنهای جویدهاش میسوخت و مثل همیشه خون افتاده بود. به ابرهایی که آسمان را کیپ پوشانده بود، نگاه کرد. هیچوقت اجازه نداده بود عطا برایش ماجرای آن روز شرکت را توضیح بدهد. چه توضیحی بهتر از اینکه دو سه روز پیش او را در همین بزرگراهسوار بر ماشین زنی، سرحال و خندان، دیده بود و تا کوچه پسکوچههای خانة زن تعقیبشان کرده بود.
- بخاریتون کار نمیکنه؟
راننده رادیو را خاموش کرد و با دستک بخاری ور رفت. زیرلب گفت:«اینم که خرابه لامصب.»
بیآنکه در آینه به سارا نگاه کند گفت: «شیشه تونو بکشین بالا. سیگارمو خاموش میکنم.»
سیگار را از پنجره بیرون انداخت.
زیر پل شلوغ بود. مردی که صورتش را سیاه کرده بود، جلو ماشینها دایره زنگی را در هوا میلرزاند و به تنش پیچ و تاب میداد.
- راه بیفتین لطفاً. چراغ سبز شد.
راننده هنوز با دستک بخاری ور میرفت. ماشینها پشت سرش بوقمیزدند.
- سر میبرن انگار. اینم شد عید!
و پدال گاز را تا آخر فشار داد. بزرگراه شلوغتر شده بود. صدای آژیر میآمد. سارا به دور و برش نگاه کرد و شیشه را پایین کشید.
- انگار تصادفی چیزی شده.
به آمبولانسی که آژیرکشان راه باز کرده بود و به کُندی از کنارشان میگذشت خیره شد و ناخنش را جوید.
- یعنی ممکنه کسیام طوریش شده باشد؟
راننده چیزی نگفت.
- میشه از یه جایی دور بزنین؟
- یعنی برگردم. میبینین که راه بنده.
اولین قطرههای باران روی شیشه چکید.
- پس همینجا نگه دارین!
- اینجا؟ روی پل؟
- آره، همینجا.
راننده به آینة بغلش نگاهی انداخت. راهنمای سمت راستش را زد و پایینپل ایستاد. سارا در ماشین را باز کرد و پیاده شد. کرایة راننده را داد. راننده بیآنکه پولها را بشمارد پایش را روی پدال گاز گذاشت.
سارا لحظهای ایستاد. به پشت سرش و راه آمده خیره شد. آنوقت چندنفس عمیق کشید و زیر باران ریز، بهطرف روگذر عابر پیاده رفت. بزرگراه خلوت شده بود. ماشینها زیر آسمان خیس، با سرعت در حال رفت و آمد بودند. در دوردست افق روبهرو، رنگینکمان رنگهایش را روی ابرهای تکهپاره میپاشید...