نویسنده اصلاً به مردن فکر نمیکرد و از شنیدن واژهی مرگ دچار تهوع میشد و دستش را بلند میکرد و عق میزد و به گوینده میگفت: «نگو. بگو جنین.»
وقتی پا به اتاقش گذاشتم، از پشت میز کارش بلند شد و قبل از بوسیدن گونهام، سه سرفهی پیاپی در گلویش شکست. شانهاش را خم کرد تا به زمین نگاه کند اما خلطی بالا نیاورد. من در حال بوسیدن گونهی او یاد شاهزادهای افتادم که تا آخر داستانش، گاه چنان سرفهای در گلویش میشکست که اول شانهی خودش و بعد شیشهی پنجرهی تالار و آویز چلچراغ سقف میلرزید و او خلط خونآلود را تف میکرد به چهرهی جدِ بزرگش که توی تابلوی آویخته به دیوار تالار نشسته بود و تمام عمر به او زُلزُل نگاه میکرد. نویسنده به من گفته بود، هم شاهزادهی داستان و هم جد بزرگش، سیسال است که در خواب و بیداری دارند به او زُل میزنند و اشکِ درونی میریزند. میگفت، گاهگاه قطرههای اشکِ درونی آندو را میبیند که روی گونههای خودش دارد میغلتد که مجبور میشود زیرلب بگوید: «چرا روی گونهی من؟»
نویسنده دو استکان چای آورد و گذاشت روی میز و به رنگ غلیظ وسرخگون چای خیره شد و گفت: «موقع نوشتن باید جُرعه جُرعه نوشید تامزهاش به کام بچسبد؛ طعم و عطرش را ساعتها حس کنی.»
خندیدم و استکان را برداشتم و با یک حبه قند، لاجرعه نوشیدم که او اخم کرد و یک نخ سیگار آتش زد و گذاشت لای لبانش. میدانست که من اهلِ دود نیستم. با لذت پُک زد و مزهی اول را چشید و دود را فوت کرد به صورتم و گفت:«همه چیز این دنیا پر از عطر و لذته. خودتو محروم نکن.»
یاد راوی یکی از داستانهایش افتادم که دو سیخ کباب کوبیدهی سرخشده، جلوش توی بشقاب بود و یک شیشه عرق کشمش پنجاه و پنج کنار بشقاب و او با انگشت، با چند پَر سبزی (انگار جعفری بود) بازی میکرد، و گاه یک پر را جلو دماغش میگرفت و عطرش را نفس میکشید. یک جرعه عرق مینوشید اما قورت نمیداد و توی دهان میچرخاند تا مزهاش را در کام حس کند. بعد یک پر جعفری را به دندان میگرفت و چند لحظه میجوید تا آبش بیرون بیاید که او عُصاره را توی دهان بچرخاند و مزهاش را نگاه دارد تا لبِ استکان بعدی را به لب بگذارد. باز یک جرعه بنوشد و توی دهان مزمزه کند و پر جعفری بعدی را بردارد.
به نویسنده گفتم: «چرا قوز آوردهای؟»
در حالت خمیده، به زمین پا کوبید و سرفه کرد که دود سیگار از صورتش دور شد و پراکنده آمد روی شانهی من نشست که صدایش را شنیدم:«دارم فکر میکنم چهجوری باید توی تابوت بخوابم که نوشیدن شیرهی گل و نوشتن یادم نره. دارم به راهش فکر میکنم. شکلش... شکلش مهمه. شکلی که بتونه توی یه تابلو بمونه و با زمان شوخی کنه.»
یکروز که مقابلم نشسته بود و داشت چای مینوشید، دستش را بلند کرد و کتابهای درون قفسه را نشان داد و گفت: «من هنر نوشتن و در تابلو نقشزدن را تا نوک قلهی کوه بالا بردهام.»
من نقش قلهی دماوند را دیده بودم که توی پنجرهی اتاق به او نگاه میکرد و نسیمش را میافشاند داخل تا من نفس عمیق بکشم و رطوبتش را ذره ذره بنوشم تا گلوی خشکم تر شود.
گفتم:«من ماه پیش به قله صعود کردم.»
به چشمهایم نگاه نکرد و با انگشت کتابهای داستان درون قفسهها را نشان داد و روی عطف چند تاش انگشت کشید و گفت:«من قلهام. بیا صعود کن.»
گفتم: «من ماه پیش روی قلهی دماوند پا گذاشتم. همین قله که الان توی پنجره هست. رو برف سرش نشستم و چای نوشیدم. البته چای لیوان را یکباره قورت دادم.»
به چشمهایم زُل زد و دنبال چیزی گشت که انگار پیدا کرد که گفت: «منخاک پای تو هستم. پایت را بگذار روی سر من.»
تا خواستم بگویم: «نه.» دیدم زانو زده و صورتش را چسبانده به زانویم و دو پایم را لای بازوانش قفل کرده است. به شانهاش چنگ زدم و بلندش کردم که دیدم چشمانش خیس است و یک قطره آب چکیده روی گونهاش. رفت طرف قفسهی کتابها و لیوانی از روی تاقچه برداشت و یک قاشق از شیرهی درون لیوان بیرون آورد و سرش را بالا گرفت و قطرهقطره چکاند به دهانش. لیوان را گذاشت توی تاقچه که دیدم هوای اتاق پر از رنگ سرخ و زرد و سفید و نارنجی شده و رنگها، عطرهای جورواجور به دماغم میزنند. گفتم: «اینرنگها و عطر...»
گفت: «شیرهی گُل سرخ.»
میدانستم که او هر روز صبح میرود لب باغچهی حیاط و یک شاخه گلسرخ میشکند و میآورد توی تُنگ پُر آب روی میزش مینشاند. شب گل را پَرپَر میکند و گُلبرگش را با هاون میکوبد تا شیرهاش را بچکاند توی لیوان و بگذارد روی تاقچه. تفاله را بریزد توی بشقاب و به لیوان تکیه بدهد تا تفالهها خشک شوند و عطرش در هوای اتاق راه برود تا او هر وقت خواست بنویسد. چند نفس عمیق بکشد و بنوشد و مزمزه کند. یاد بچهای شیرخوار افتادم کهدارد از نوک پستان مادر شیر میمکد. اشک میریزد که جریان شیر به نازکی سوزن است و دهانش خالی.
گفتم:«در شصت و سه سالگی، انگار طفل شیرخوار شدهای.»
خواست بخندد که سرفه جلوش را گرفت و شانهاش را چنان لرزاند که پسلرزهاش آمد طرف من که صندلیام را عقب کشیدم. دیدم چشمهایش بازخیس شده، دو دستش را ستون سینهاش کرده و خمیده دارد به چهرهام نگاه میکند. جلو آمد و سرش را گذاشت روی شانهام و هقهق کرد و گفت: «دارم به جنین برمیگردم. بازگشت به جنین مثل شبخوابی گیاهان در رطوبتهوای تاریک... اگر شبنمی بریزد، کمی هم آبزی میشود.»
فکر کردم نویسنده از واژهی گل و شیره ترکیبی ساخته که هم گل را بهصورت خشکیده و معطر حفظ کند و هم شیرهی آنرا بگیرد و صبح به صبح یک قاشق بنوشد تا ظهر و شاید هم تا شب، مزهاش را توی دهان بچرخاند و بنویسد. دستش را گرفتم و گونهاش را بوسیدم و نشاندمش روی صندلی و گفتم:«بازگشت به جنین، زایش دوباره است.»
گفت:«زایش من تا سال پنجاه و سه طول کشید. حقوق اجتماعیام درآن سال قطع شد.»
«احساس کردم دارم برمیگردم به دورهی شیرخوارگی. مثل یک بچه گریه میکردم اما شیری در کار نبود. پستان بود اما وقتی بهش چنگ میزدم و دهان باز میکردم، میدیدم خشکیده است. توی چنگم تکهای پوست چروکیده بود بدون چکهای شیر. گلویم همیشه خشک بود.»
میدانستم که نویسنده در آن سال، به دنبال حقوق اجتماعی چنان دست و سرش را به در و دیوار و درخت و کوه و میلههای آهنی میکوبید که یک روز حکم انفصالش را گذاشتند کف دستش و گفتند دیگر در هیچ جمعی حق درس و مشق و موعظه ندارد. او به خودش گفته بود از پا ننشین، چون هنوز شَل نشدهای و راه بیفت و جستوخیز کن و سر و دست به در و دیوار و درخت و کوه و میلههای آهنی بکوب و زلزله ایجاد کن تا بیایند پایت را بشکنند. اگر هم پایت شکست، بنشین و قلم بزن و زبانت را دراز کن و بینداز توی شهر تا مردم ببینند که یک آدم پاشکسته اما زنده توی اتاقش نشسته و دارد همه چیز را مزمزه میکند و به همهجا سرک میکشد و بو میکشد. وقتی دید، دور و ورش پر از آدم زباندراز بومکنده جمع شدهاند، پر و بال درآورد. احساس کرد دایم در حال پرواز است و آرزوهای بزرگ و دستنیافتنی جلوش دارند راه میروند و به او چشمک میزنند.
یک روز که با پای لنگان داشت توی کوچه راه میرفت و به آرزوهای دورودرازش نگاه میکرد که بالای سرش چتر زده بودند، ناگهان دید، ماشین جیپی جلوش ایستاد و چهار آدم عینکِ سیاه بر چشم زده، دست بر قبضهی کُلت به او اشاره میکنند که بیا بالا.
چند ماه که پشت میلهها نشست و از لابهلای میلهها دنبال آرزوها گشت و چیزی ندید، فکر کرد، آرزوها در آسمان شناورند و او در زمین پا میکوبد. از پشت میلهها که بیرون آمد، سالها لنگان گام میزد و گاهی هم با عصا راه میرفت و روزی چند لیوان عرق مینوشید تا بتواند ساعتها بنشیند و بنویسد که آروزها گم شدهاند و در ناکجاآباد سرگردانند و او در خود فرونشسته است و بال و پرش را کنده و در تاقچهی تاریخ گذاشته است. یک تشت جوهر را در چند سال بر سطح یک پشته کاغذ فرو ریخت و سالهای دست و پا زدن بر دیوار و درخت و کوه و میلهها و پاکوبیدن و پر و بال شکستن و لنگان شدن و عصا بهدست گرفتنش را نقش زد تا اینکه احساس کرد بالای قلهی البرز ایستاده و دارد به آدمهای کوتوله نگاه میکند.
استکان چای را بهدستم داد و گفت: «لاجرعه ننوش. جرعه جرعه بنوش. بگذار مزه و عطرش ساعتها روی زبانت بماند. عطر در همه چیز، جرعهجرعه در کام آدم مینشیند. شیرهی همهچیز در لاجرعه حرام میشود و آدم مجبور میشود فقط تفاله را نشخوار کند.»
گفتم:«من عادت به جرعه جرعه ندارم.»
گفت:«عادتشکنی کن.»
گفتم:«عادت طبیعت ثانوی است. طبیعت ثانوی رو نمیشه شکست.»
گفت:«من یک عمره دارم اینکار را میکنم.»
میدانستم که نویسنده به دوران قبل از لنگشدن و پر و بال شکستن بازگشته است و الان چهار تا بال بر شانههایش آویخته است و هر روز دارد به آرزوهای گمشده و شناور در آسمان نگاه میکند. احساس دوران شیرخواری بر ذهنش چیره شده و حالا نه لنگ است و نه عصا برمیدارد. دایم به زمین پامیکوبد و به دیوار چنگ میزند تا روزنهی گذر را پیدا کند.
او در نشستی دوستانه گفته بود: «ما الان یک تشکل، یک هستهی سازماندهی شدهایم. البته سنت و ریشهی این هسته سی و پنج سال است که هست. البته ریشه فقط یک اسم است. این اسم ریشهدار که هم در هوا هست و هم درخاک، آب و کود میخواهد. این ریشه الان دارد جوانه میزند. من الان دارم شاخ و برگش را در آیندهی نزدیک میبینم.»
او در طول یکسال، چراغ جماعتی چند نفره شد و ذرهذره به دیگران نور پاشید و یکی یکی آنها را کشاند به درون جماعت. در مقابل همهشان سر خم میکرد و میگفت که بیایند پا بگذارند روی سر او و اگر نخواستند، به بازویش تکیه بدهند. در یک روز سرد زمستانی که هوا خاکستری شده بود، تلفن زنگزد و او گوشی را با دلهره برداشت...
نویسنده دید از زور تندباد دارد میلرزد که به ستون بتُنی چنگ زد و پا به زمین کوبید تا تندباد فرونشیند و فریاد زد: «بیا از روی جنازهام رد شو و حرفت را پس بگیر و خالی کن تو سطل آشغال.»
وقتی گفت: «بیا از روی جنازهام رد شو.» میدانست که به سی سال پیش بازگشته است و چهار بال پرواز به کتفش بسته و دارد سر و دست و پا به دیوار و درخت و کوه و میلههای آهنی میکوبد تا خواب شبانه را در چشم خیلیها بشکند.
وقتی گوشی تلفن را به ضرب کوبید روی میز، توی صندلی راحتی نشست و دو دست را ستون چانهاش کرد و چند سرفهی سینهخراش در گلویش شکست که شانهاش چند لحظه زلزلهوار لرزید. همان شب خبرهایی شنید... میدانست که سرحلقههای زنجیر به یک مکان سیاهچالوار وصل است.
نیمههای شب بود که نویسنده با طنین حلقههای زنجیر از خواب پرید و احساس کرد، دو حلقهی زنجیر به چفت دستگیرهی پشت در اتاق آویختهاند. از آن شب نویسنده خانهنشین شد و هر چه دست و سر و پا به در و دیوار و میلههای آهنی پنجره کوبید، نتوانست دریچهی خروج را پیدا کند. از آنشب، دیگر آفتاب را در پهنا و گستردگی ندید و در روزهای آفتابی، فقط یک تیغه یا یک شاخهی باریک آفتاب از لای میلهی پنجره به چهرهاش میتابید که او به چهرهاش دست میکشید تا شاخهی نور را لمس کند و در مُشتش نگاه دارد.
زمستان که از پنجره آمد و در اتاق نشست، نویسنده آن تیغه یا شاخهی آفتاب را هم ندید و در هوای رطوبتزده، دنبال ذرههای آفتاب گشت تا نفس عمیق بکشد که متوجه شد بینیاش با دو تکه آهن چفت شده و قفسهی سینهاش دارند از لای گوشت و پوست بیرون میآیند. با سرفههای شکسته سینهاش را خراش داد تا توانست خلطهای خونآلود را تکهتکه تُف کند روی دستگیرهی داخل در که از بیرون با زنجیر قفل شده بود. گاه گوشی تلفن را برمیداشت و شمارهی دوستی را میگرفت و میخواست فریاد بزند تا حرفش پرتاب شود آنطرف خط که حنجرهاش باز نمیشد و او با سرفهی شکسته، پچپچ میکرد کهچرا فریادم را نمیشنوی؟
یکروز صبح، همسرش آمد پشت در و با چکش زنجیر قفل را شکست و دستگیره را از درون قفل بیرون آورد. نویسنده متوجه شد که پشت سر همسرش دهها عضو حلقهی جماعت او ایستادهاند. نویسنده مقابل اعضاء جماعت زانو زد و گفت، همه پاهایشان را بگذارند روی سرش. به همسرشگفت:«به قفسهی سینهام دست بکش که توی گوشت و خون قرار بگیرند.»
همسرش گفت:«این کار جراح است.»
نویسنده را روی تخت اتاق عمل خواباندند و جراح سینهی او را شکافت و لختههای خون منجمد شده را تکهتکه بیرون آورد. جراح لختهها را به آزمایشگاه داد و وقتی جواب را خواند، گفت:«لختهها سی سال پیش به حالتانجماد افتادهاند.»
نویسنده وقتی به هوش آمد، نگاهی به چشمهای من و همسرش انداخت که کنار تخت ایستاده بودیم.
گفتم:«شکل تشییع جنازه... شکل گور...»
با سرفههای شکننده پچپچ کرد:«شکل جنین.»
همسرش تابوتی سفارش داد که به شکل جنین ششماهه بود. تابوت جنینی شکل را آوردند کنار تخت و نویسنده از بستر بلند شد. خودش را جمعوجور کرد و چنان مچاله شد که در درون تابوت جا گرفت. نویسنده همانطور کز کرده و مچاله شده گفت:«آمادهام!»
از همسرش خواست که یک قاشق شیرهی گل به دهانش بریزد و قلم و کاغذ در تابوت بگذارد. گفت، میخواهد حالت شیرخوارگی را بنویسد و با زمان شوخی کند. شیرخوارهای در حالت مکیدن نوکِ پستان و زارزدن. تابوتش را توی گور طفل شیرخواره گذاشتند و همسر و دوستانش، دستههای گل سرخ را روی تابوت فرو ریختند و یک لیوان هم میان گلها نشاندند.
توی تابوت جنینی شکل، طفل شیرخواره را دیدم که نوک پستان چروکیدهای را میمکید و گریه میکرد. میدانستم که جریان شیر به نازکی سوزن است و گاه با سوزن همراه که گلو را میخراشد و لختههای خون منجمد میزاید تا شصت سال بعد سر واکند.