در میهمانی زنِ پهلودستیاش لیموناد زنجبیلی مزمزه میکند، هر چند میداند او طرفدار پر و پاقرص وُدکا مارتینی است. به نوشابهی گازدار اشاره میکند و میگوید: «چلهروزه؟» زن سرش را به علامت تصدیق تکان میدهد. چشمانش همچون تندیسی آرام است. مرد میداند او یک مؤمنه است. او هم همینطور. اجازه بدهید او را کِردو بنامیم.
کِردو در زیرزمین کلیسایی است. همراه با چهار بانوی سالخورده، عضو کمیتهی کلیسای چرچ هریتیج است. مشکلشان این است که قصد دارند به کلیسای جدیدی با دیوارهای پلاستیک سفید نقل مکان کنند و نمیدانند با اینهمه اسباب و اثاثهی کهنهی مذهبی چهکار بکنند؟ این وسایل قرنها روی همانباشته شده؛ نیمکتهای پشتدار و پاگرمکنهای حلبی از عمارتهای سال 1736، چهارپایههای مفروش نیایش و کیسههای مخمل خیرات از عمارتهای سال 1812، نیمکت شمّاس گوتیک عظیمالجثه، از چوبِ بلوط قُبهدار، از بناهای سال 1885، که بلند کردن و جابهجا کردنش هفده مرد غیر روحانی را از پا درمیآورد. آن روزها آدمها باید خیلی غولپیکر بوده باشند، آدمهای غولپیکرِ مؤمن.
بانویی سالخورده بر روی دستههای لاییدار نیمکت بالا میرود، ذرات گرد و غبار از زیر پاهایش به هوا برمیخیزد. از قبهی پشت نیمکت پرزرقوبرق چیزی -نوعی جواهر- را میآورد. آن را دستبهدست میدهند. عکسیاست قهوهایرنگ، از بچهای مربوط به دورهی ویکتوریا با تاجی کاغذی بر سر، که در شیشهای ترکدار کار گذاشته شده است.
زن اولی میگوید: «شاید کلیسایی که تازه ساخته شده بخواهد اینها رابخرد.»
زن دومی میافزاید: «از آن فرقههای جدید کالیفرنیایی.»
کِردو میگوید: «ابداً. کسی این آت و آشغالها را نمیخواهد.»
زن سومی با التماس میگوید: «حداقل بگذارید یک دلال عتیقه بیاوریم تا قاب عکسها را قیمت بگذارد.» آنها در پشت پیانوی کوچک قدیمی و جعبهی کتابهای مزامیر پیچیده شده، شاید چهل قاب عکس را از پوشش درآوردهاند، همگی خالیاند. «امروزه مردم برای چنین چیزهایی پول زیادی میدهند.»
کِردو میپرسد: «کدام مردم؟» باورش نمیشود، زیرزمین خالی از هوا بهنظر میرسد، نمیتواند نفس بکشد. بخاری قدیمی شروع بهکار میکند. ارتعاش هیجانانگیزش تراشههای شُل و وِل پوشال پنبهی کوهی لولهها را بهلرزه درمیآورد. تراشهها مثل برف بر کتابهای کهنهی مزامیر، قاب عکسها، چهارپایههای پیانو، صندلیهای شکستهی مدرسهی یکشنبه، تابلوی حضور و غیاب با ستارههای پشت چسبدار خرابشده، کفشهای بولینگ مسابقات باشگاه پیرمردان، چهارپایههای نیایش فرسوده مانند یوغِ ورزاو، پاگرمکُنهای حلبی سوراخ سوراخ مثل رندههای کلم، فرو میریزند. خداوندا، غمانگیز است. پرودگارا.
بانوی سالخوردهی چهارمی پاکتی با خود آورده است. از داخل آن کهنههای گردگیری، یک بُطر ویندکس، رنگینکمانی از نشانههای شگفانگیز، تعدادی برچسب حمل و نقل در دو رنگ -سبز برای نگهداری و قرمز برای از بینبردن- بیرون میآورد. به سرعت میگوید: «بیایید کاری بکنیم. بیایید آنچیزهایی را که به درد نمیخورند از آنهایی که به درد میخورند سوا کنیم.»
کِردو به دیدار کشیش میرود. او آدم بسیار خبرهای است. میگوید: «امروز سهام داوجونز 3/2% کاهش یافت. یکصدای مزاحم از میان صداهامان کمتر.»
زنِ کشیش برایشان چای و عسل میآورد. شیشهی عسل در شعاعی از پرتوآفتاب غبارآلود خانهی کشیش میدرخشید. موهای زن کشیش به شکل کندوی بلندی رو به بالاست. او زنیست موبور و هوسانگیز. زن کِردو سبزهگون و بیسر و زبان است. در حالی که زاهدانه چای را مزمزه میکند، میاندیشد، حالا بخر، بعداً پولش را بده.
کِردو کلیسای جدید را با دقت وارسی میکند. پوستهی براق گنبدی شکل که از پلاستیک سفید است، مجموعهی اتاق را با رنگ روشنی منعکس میکند. او در نیوکوشن کامیتی انجام وظیفه کرده، جایی که با گروهی از آرشیتکتها همکاری میکرده، جلسات بیپایان و طرحهای بیشمار به اجرا درمیآورده. اینجا نامرادیهای پیش پاافتادهی بسیاری وجود دارد. محل منبر از همگامی با مکان خطابه خودداری میکند. منارهی کلیسا در توفان مویه میکند. دیوارهای جداکنندهی اتاق مدرسهی یکشنبه، وقتی به سر جای همیشگیشان کشیده میشوند خراشیده شده و تاب برمیدارند. اُرگ از جنس فایبرگلاس است. کانال از مجرای عوضی هوا به پایین میدهد و مدام شمعک کورهی دیواری را خاموش میکند. ابعاد اتاق دیگ بخار آدم را بر سر شوق نمیآورد. پیساختمان پیش از این تَرَک برداشته است. کِردو با نگاه تَرکِ پُراِعوجاج را دنبال میکند. زمین، البته، ناگهان فرو میریزد. منقبض میشود، صفحات قارهای درحال لغزیدن هستند. با وجود این آدم به نحوی انتظار دارد که زمین زیر کلیسا پابرجا بماند. به این ترتیب، باز هم معجزات امری روزمره و جبری خواهند بود. میاندیشد، همچون زلزلهی لیسبون، ایمانش میلغزد.
کتاب سنت آگوستین را میخواند. هوا خیلی داغ، درخشان، خیرهکننده و توفانی است. «آه پرودگارا، آیا بهراستی چیزی در من هست که نشان از تو داشته باشد؟ آیا زمین و آسمانی که آفریدهای، و در آن من را خلق کردهای، نشان از تو دارد؟ یا، چون جز به ارادهی تو چیزی نمیتواند وجود داشته باشد، آیا هر آنچه هست نشان از تو دارد؟ پس از آنجا که من هم وجود دارم، چراباید در طلب باشم که تو در من درآیی، که درنمیآیی، آیا تو در من نیستی؟ چرا؟» موضوع بسیار جدی، هولناک و هیجانانگیز است. کِردو مجبور است بلند شود و با نوشیدنی خودش را تسکین دهد، طوری که بتواند به خواندن ادامه دهد. آگوستین با حاشیهی سرسامآوری قلمانداز را ادامه میدهد؛ او تقریباً خداوند را بهعلت دورهی طفولیت ذلتبارش، برای شلاقخوردنش بهعنوانشاگرد مدرسه، در مظان اتهام قرار میدهد، بعد حرفش را پیمیگیرد، خودش را سرزنش میکند و خداوند را مُبرّا میکند... نگذار روح و روانم تحت تعالیمت به سستی گراید، و اجازه نده در اقرار به تمامی رحمتهایت به ضعف گرایم، که به موجب آن مرا از بدترین راهها رهانیدهای، تو قادر مطلق فراتر از تمامی وسوسههایی که زمانی دنبال میکردم مایهی شادمانیام شدی... این فوقالعاده است، نرمشی وجود ندارد. کِردو نوشیدنی دیگری درست میکند، از پنجره به بیرون چشم میدوزد، میگذارد گربه داخل شود، از بچهای میپرسد روزش در مدرسه چهطور گذشته، هر چیزی برای خلاصی از این گردباد... آیا همهچیز دود و باد نیست؟ آیا چیز دیگری وجود نداشت کهبا آن قوهی تعقل و گفتار مرا بهکار گیری؟ حمد و ثنایت، پرودگارا، حمد و ثنایت شاید شاخهی نرم و نازک جانم را با تکیه بر کتاب مقدست آرام و قرار دهد، طوری که در میان این مسایل پوچ و تهی رفتهرفته به خاموشی نگراید، طعمهای ملوث برای آلودن هوا. زیرا که آدمیان به طرق بسیاری برای فرشتگان نافرمان قربانی میکنند. نمیتواند ادامه بدهد. چهار دهه به انتظار بوده است تا این کتاب را بخواند، قلبش تاب مقاومت ندارد. کتاب بسیار صریح و گزنده، بیرحم و خردمندانه است، هیچ شائبهای در آن وجود ندارد. کِردو در عوض آن ضمیمهی مجلهی یکشنبهی نیویورک تایمز را میخواند. «چین: نقشهای جدید و قدیم.»، «بورژوازی سیاه از گتو میگریزد.»، «من گُلِجعفری بودم.»، صفحات مصور ورزشی، اخبار هنری را ورق میزند. کتاب سنت آگوستین را در جای خودش توی قفسه میگذارد، بین مارکوس اورلیوس و بوتیوس. آنجا جاش امن است. دوباره آن را پایین خواهد آورد، وقتی که شصت و پنج سالش است و حاضر و آماده. آنچه را که تو میبینی، پروردگارا، و دم برنمیآوری، صبور و با رحم و شفقت بسیار. آیا برای همیشه دم بر نخواهی آورد؟
کِردو در مُتل است. مخلوطی از ودکا ورموت و یک قوطی لیموناد زنجبیلی، محض احتیاط با خود آورده است. زن هم راهش را نمیتواند از راهبهدر برد، هنوز چلهروزه است. زن از قوطی لیموناد جرعه جرعه مینوشد و او از نوشیدنی مخلوط، یکدیگر را تحسین میکنند. باعث شادی هم میشوند. چون مؤمن هستند. اعمالشان دارای جنبهی فوقالعادهای از زیبایی و مخاطره است. آن دو دوزخی بودن را سرسری میگیرند؛ اگرچه آن را بر زبان نمیآورند. متناسب با حقشناسی و شعفی که احساس میکنند، تنها از چیزهای پر از لطف و محبت حرف میزنند. کِردو برای اینکه او را از نو به هیجان آورد از کتاب سنت آگوستین نقل میکند: اگر آدمیان مایهی مسرتت میشوند، در برخورد با آنها شکر خدای را به جای آور، و مبادا که از خالقخود و از آنچه مایهی شادمانی و تکدر توست روی برگردانی.
کِردو در بیمارستان بستری است. دچار حادثه شده است، و بعد عمل جراحی. در حالی که اثر دارو در خونش فروکش میکند، درد مانند ماهیمرکب سمی، که از زیر شناگر غوطهوری در اقیانوس بالا میآید، سربرمیآورد. زانویش را محکم میگیرد. رهایش نخواهد کرد. با توجه به ساعت شبتاب روی میز دو ساعت مانده است تا بتواند زنگ پرستار را بزند و سهم دیمرول خودش را بخورد. تنها پنجرهای، شهر خلوت و روشن از چراغ خیابانها را در معرض تماشا میگذارد. کِردو دعا میخواند، با صدای بلند. این عبادت محاورهای طولانی است، نه اعتذارآمیز و نه شبههانگیز، درد و رنجش او را در وضعیت جدیدی قرار داده است. با صدای بلند حرف میزند، انگار در تلویزیون دارد اخبار نیمهشب را میگوید. ناگهان عرق دلپذیر بر تنش مینشیند. بهطرز معجزهآسایی آرام میگیرد. ماهی مرکب رهایش میکند، به اعماق ناشناخته عقب مینشیند. وقتی پرستار میآید میبیند که کِردو خواب است. صبح سرزده است. در سرتاسر راهرو، دانههای تسبیح تیکتیک صدا میکنند.
کِردو در مترو نشسته است. روبهروی مردان دیگری که تکانتکان میخورند و در نوساناند، تکان تکان میخورد و در نوسان است. سر کار برمیگردد، هر چند حالا میلنگد. برای همیشه خواهد لنگید. تن از خطا چشم نمیپوشد. فقط خداوند بخشاینده است. بین دو ایستگاه، مترو بر روی پلی، در روشنایی بالا میآید. پایین، رودخانه در تلألو است، انگار آلوده نیست، قایقهای شراعی در بادِ هوای درخشان یکبری میشوند. کِردو آن معبر را در بیدهی مقدس بهخاطر میآورد، وقتی که یکی از اعضای انجمن شهر در بحث گرویدن به مسیحیت، زندگی ما را به پرواز گنجشکی از میان مرغزار روشنی تشبیه کرد: «شهریارا، چنین به نظرم میرسد، این امر زندگی انسان را بر روی زمین در قیاس با زمانی که برایمان ناشناخته بود جلوهگر میسازد، گویی در ضیافتی با سردارانتان نشستهاید، زمستان است و آتش روشن و تالارتان گرم. بیرون برف و باران میبارد و هوا توفانی است. گنجشکی داخل میشود و بهسرعت در سرتاسر خانه پرواز میکند. از دری داخل و از در دیگر خارج میشود.»
کردو، در فاصلهی روشنایی، در روبهرویش متوجه مردی میشود. آدمی معمولی، فرسوده، با قد و وزنی متوسط، به نحوی جبونانه مُلبس، با اینحال چیزی عمیقاً نامطبوع و ثابت دور دهانش دیده میشود که نماد کلی یگانگی تام و تمام با ماشین بیاحساس جهان. کِردو او را با آدمی خدانشناس عوضی میگیرد. با خود میاندیشد، بین این آدم بیآزار و من ورطهای لایتناهی دهان میگشاید، چون من مؤمنام.
مترو تلقتلقکنان، به زیرزمین فرو میرود. یا، شاید، همانطور که برخی قدیسان افراطی تلویحاً اظهار داشتهاند، که در زیر جلال و جبروت سرمدی، مؤمنان و غیرمؤمنان دقیقاً یکسان هستند.