و در حقیقت هم پائولو خیلی از خودش مایه میگذاشت. در روز مرتب به دیگهای بخار سر میزد. بعد میرفت سراغ گودالهایی که چرم را آنجا خیس میکردند و سپس مراقب بود ببیند پوستها را چطور تمیز میکنند. هر روز به همین ترتیب ادامه میداد. شبها هم به حسابها میرسید. حدود ساعت چهار بانگ خروس را میشنید... «به خدا قسم تا ساعت چهار صبح سرپا هستم! خالهجان اصلاً روحش هم خبر ندارد!»
مرکب دوات برای هیچیک از انگشتانش احترامی قائل نبود و لکههای سیاه حتی روی دماغ و پیشانیاش دیده میشدند.
آستین بالازده، روی صندلی لَم داده و به سقف خیره میشد؛ انگار میخواست جمع حسابهایش را در تارعنکبوتهای سقف اتاق پیدا کند. پُک محکمی به پیپش میزد، دود آن را به بالا میفرستاد و غُرغُر میکرد:
«دلم میخواست خالهجان خودش میآمد و میدید.»
بیرون آن ساختمان وسیع، سکوتی مرگبار حکمفرما بود. دیوارهای زردرنگ و بیپیرایهی اتاق با نور شمعی که با هر پُک پیپ پائولو میلرزید، روشن شده بود. سایهی غولآسای او روی زمین افتاده بود.
«پوف! تا چشم... کور شود...» اسم یکی از طلبکارانش را میبرد و تُفی به دیوار میانداخت.
عنکبونی آهسته آهسته، گویی از روشنایی شمع میهراسد، بر روی پاهای نازک و بلندش میلرزید و از آن نیز میگذشت. پائولو همچون زنان که از موش میترسند، از عنکبوت نفرت داشت. بیدرنگ از جا پرید، کفش سرپاییاش را دَرق روی آن کوبید و عنکبوت را له کرد. سپس مدتی ایستاد و با انزجار، به نعش طعمه که به دیوار چسبیده بود، خیره شد. پائولو پس از مرگ شوهرخالهاش در دباغخانه منزل کرده بود، همانجا غذا میخورد و همانجا هم میخوابید. به هیچکس اجازه نمیداد در آن اتاق که بوی نا میداد قدم بگذارد. میز غذایش را خودش میچید، رختخوابش را پهن میکرد: همه کارش را خودش میکرد؛ اما زیاد از وضعش راضی نبود و غُر میزد! قاشق و چنگالها را پیدا نمیکرد؛ گوشت روی اجاق میسوخت، در شیشهی شرابش دانههای ریز مییافت و در لیوانش چربی روغن زیتون. همانطور مینشست و با کجخلقی ناسزا میگفت.
اما اینها گرفتاری مهمی نبودند. پس از مرگ شوهرخالهاش او با لاشخورهایی که به دباغخانه یورش آورده بودند، در کشمکش بود!
با تعصبی سبعانه از حقوق آن بیوهزن بینوا دفاع میکرد. محوطهی دباغخانه همواره از انعکاس غریو جنگ و جدالهای پُرسروصدا و تند او پر بود؛ اما آخر کار همیشه تسلیم میشد و مجبور بود پول بپردازد، هِی پول بپردازد. در این میان مقدار فروش دباغخانه روزبهروز کاهش میگرفت و در عوض بر شمار طلبکاران میافزود. چرمفروشان سفارشاتشان را پس میخواندند و یا کالاها را برمیگرداندند و سراغ تولیدکنندگان دیگر میرفتند. خاله آگاتا که از آنچه میگذشت به کلی بیخبر بود و میپنداشت امور دباغخانه به همان خوبی سابق پیش میرود، هر ماه خرج خانه را به همان میزان پیشین مطالبه میکرد و پائولو هم که به هیچوجه راضی نبود خالهاش از وضع پریشان کارها اطلاع پیدا کند، کوشش میکرد به هر قیمتی شده، دستکم هر ماه مخارج او را بپردازد.
بالاخره مارتا از بستر بیماری برخاست و به کمک مادرش و ماریا اولین قدمها را برداشت: از روی مبل پای تختش خود را به آینهی روی گنجه رساند.
«وای خدا! به چه ریختی درآمدهام.»
یک بازویش را از گردن ماریا برداشت و با دست سپید و لرزانش، آرام موها را از پیشانی کنار زد. از دیدن لبان سوخته از تب در آینه، لبخندی پُرترحم به چهرهاش نقش بست. سپس بازگشت و بر مبل چرمی کنار پنجره نشست. آنا ورونیکا به او نزدیک شد و با مهربانی ذاتیاش بنا کرد از نماز مغرب در کلیسا تعریف کردن: «کلیسا بوی گل سرخ میداد؛ ابتدا مراسم تبرک اجرا شد و پس از آن سرودهای مذهبی با نوای اُرگ. آخرین اشعههای زرین آفتاب از پنجرههای بزرگ بالای کلیسا به درون میتابید؛ یک پرستو آمد تو و سرگشته به اینسو و آنسو میپرید. بقیهی چلچلهها، بیرون کلیسا، سرمست، جیک جیک میکردند.»
مارتا گوش میداد اما به نظر میرسید روحش از هر حسی تهی باشد.
«آخر این ماه، چهار نفری به کلیسا خواهیم رفت. آه شک نداشته باش که کاملاً خوب میشوی.»
اما مارتا این را باور نداشت: «آری، کلیسا در دو قدمی اینجاست، اما من حتی نمیتوانم خود را...»
سومین یکشنبهی ماه مِه، پس از مراسم نماز در کلیسا، آنا دوان دوان به خانه آمد. سر از پا نمیشناخت.
«مارتا! مارتا! قرعه به نام تو افتاد!»
مارتا همانطور که روی صندلی نشسته بود وحشتزده پرسید:
«قرعهی چه؟»
«حضرت مریم! حضرت مریم! به نام تو! میشنوی؟ «دختران مریم» دارند سرودخوانان مجسمهی حضرت مریم را نزد تو میآورند. صدای طبل را میشنوی؟ حضرت مریم نزد تو میآید!»
روزهای یکشنبه در ماه مِه، پس از مراسم نیایش و تبریک، برای تندیس مومی کوچکی از حَضرت مریم که در جعبهی بلورین قرار دارد، قرعهکشی میکردند و به آن مؤمنی که قرعه به نامش میافتاد هدیه میکردند.
مارتا نوای آوازخوانان و صدای طبل را که نزدیک میشد، میشنید. گیج شده بود. پرسید:
«اما آخر چرا؟ چطور من؟»
«من هر یکشنبه یک شماره هم به اسم تو برمیداشتم. امروز به دلم برات شده بود: قرعه به نام مارتا خواهد بود! و همینطور هم شد. از خوشحالی چنان فریادی برآوردم که در کلیسا همه به طرف من برگشتند و حالا حضرت مریم به دیدن ما میآید... بیا ببین؛ بفرمایید، این هم مریم عذرای مقدس.»
دستهی دختران جوان وارد شدند. همگی مدال کوچکی را که به روبانی آویخته بود بر سینه داشتند. پشت سر آنها مأمور نگهداری ظروف مقدس کلیسا، وارد شد. تندیس مومی مریم زیر پوشش شیشهای، میان دستهای سیاه و زمخت او شکنندهتر هم به نظر میرسید. صدای بلند طبل از پلکان خانه به گوش میرسید.
این دختران را عادت براین بود که یکسان لبخند بزنند و به هلهلهی شادمانهی مؤمنینی که پیشباز مریم میآمدند گوش دهند. اما حال که با مارتا مواجه میشدند ابتدا اندکی یکه خوردند. او همانطور رنگپریده نشسته بود. بدن رنجورش توان تحمل هیاهوی آن گروه را نداشت. اما پس از مدتی به او نزدیک شدند و سعی کردند با او گفتگو کنند. هر کدام کلمات دیگری را تکرار میکرد:
«حالا بهبود خواهید یافت... بدون تردید... حضرت مریم... عبادت حضرت مریم... حالا دیگر به پزشک و دارو نیاز ندارید...»
صدای طبل دیگر قطع شده بود: آگاتا پولی به طبال داده بود و انعامی هم به خادم کلیسا. پس از مدت کمی خانه تقریباً از جمعیت خالی شد.
مارتا از ستایش قدیس مریم خسته نمیشد. آن را روی زانویش نهاده بود و با دستهای بیرنگش نگاه داشته بود.
«آه ماریا! چقدر زیبا است! چقدر زیبا است!»
آخرِ ماه توفیق یافت که با ماریا، آگاتا و آنا ورونیکا به کلیسا برود تا از حضرت مریم سپاسگزاری کند.
8
«یا حضرت مسیح آمدهام با تو آشتی کنم. نزد نمایندهات، به همهی گناهانم که تو را بس آزردهاند، اعتراف کنم. بدبخت و ناسپاس منم که به آسانی، تو پدر و منجی مهربانم را به فراموشی سپردم و از دستورهای تو سر پیچیدم. گناهکارم، از کردهی خود سخت پشیمانم و از درگاهت بخشش میطلبم. بِنال ای دل که پروردگاری را که آنهمه از گناهان تو زجر کشیده، آزردهای. یا حضرت مسیح توبهی مرا که از دل برمیآید بپذیر. با حضرت کاترین جنوا همصدا میشوم:
عشق من، دیگر برای من نه دنیایی مانده و نه گناهی باقی است: به جای آنها تنها عشق توست، و وفاداری و سرسپردگی به او امر مقدس تو. به نام پدر پسر و روحالقدس.»
مارتا علامت صلیبی بر خود کشید و کتاب دعا را بست. نگاه پرتشویشی به اتاقک خصوصی اعتراف به گناه انداخت. در یک سوی آن پیرزن توبهکاری که پیش از او آمده بود، زانو زده بود. بر چوب آن سوی دیگر اتاقک که سوراخ سوراخ، صیقلی و زردِ رنگورورفته بود، لکهی کدر جای پیشانی گناهکاران بیشمار نقش بسته بود. مارتا متوجه آن شد و با بیزاری شال سیاه بلندش را پایینتر کشید، تا جایی که چهرهاش را هم پنهان کند. رنگش کاملاً پریده بود. میلرزید.
کلیسا کاملاً خلوت بود. سکوت سحرآمیزی حکمفرما بود و بوی سنگین عود بر جذابیت آن میافزود. در تاریکی، خلائی که در آن مکان مقدس گویی از ستونها و تاقِ گستردهاش آویزان بود، روح زن جوان را میآزرد. در دو سوی راهرو مرکزی، روی سنگفرش گردگرفته که به سبب سنگقبرهای گوناگون، ناموزون و کج و معوج بود، صندلی چیده بودند.
مارتا بر یکی از آن سنگها زانو زد و منتظر بود پیرزن توبه کار جای خود را در اتاقک اعتراف، به او بدهد.
چه پیرزن گنهکاری! اما تقصیر از که بوده؟ از او یا از بدبختی او؟ و اصولاً گناهش چه بوده است؟ کشیش پیر با چهرهای عاری از هرگونه احساس، از ورای سوراخهای دیوارهی چوبی اتاقک به اعترافات او گوش میداد.
مارتا نگاهش را پایین انداخت. برای اینکه خود را مشغول کند سعی میکرد نوشتهی رنگورورفتهی سنگقبرهای کهنه را بخواند. آن زیر، اسکلتی آرمیده بود و دیگر چه فرقی میکرد چه نام داشته است؟ آرامش مرگ در فضای پرصفای کلیسا تسکیندهنده هم بود.
بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمیشود.
بخش بعدی متن را میتوانید در رانده شده - قسمت آخر مطالعه نمایید.