Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

رانده شده - قسمت آخر

رانده شده - قسمت آخر

نویسنده: لوئیجی پیراندلو
ترجمه ی: آزاده آل محمد

در راهروی میانی کلیسا، در امتداد ستون‌هایی که تا کُرسی خطابه ادامه داشتند، دو ردیف صندلی چیده بودند. پشت ستون‌ها دو نیمکت دراز قرار داشت. هنگام ورود، مارتا متوجه روستایی پیری شد که روی یکی از آن نیمکت‌ها نشسته بود. دست‌ها را به علامت ضربدر بر سینه قرار داده و غرق در عبادت بود. بر اثر سالخوردگی چشم‌های خشک و چروکیده‌اش در حدقه فرو رفته بودند. آه که چه دست‌های کثیف و سیاهی! پوست گردنش شُل و آویزان، با شیاری ژرف و سیاه‌رنگ از زیر چانه تا به زیر گلو؛ شقیقه‌هایش تورفته و پیشانی پُرچین و چروکش زیر موهایی زبر و پرپشت و سپید!

هرازچندی پیرمرد سرفه می‌کرد و بازتاب صدایش در فضای خالی و آرام کلیسا می‌پیچید.

در میان جیک‌جیک کرکننده‌ی پرستوها، نور کم‌رنگ آفتاب شامگاهان، از ورای پنجره‌های بزرگ بالای کلیسا، بر نقاشی‌های فِرِسک سقف پرتو می‌افکند.

مارتا به سفارش آنا ورونیکا به کلیسا آمده بود. همچون گدایان زانو زده بود و انتظار می‌کشید، اما این برایش سخت دردناک بود. فروتنی و افتادگی برای آنا سرچشمه‌ی آرامشی شیرین بود. او سقوط کرده بود؛ در دین تسلی ‌خاطر جستجو کرده بود و در کلیسا پناهگاهی یافته بود. مارتا این را به خوبی درک می‌کرد. اما خودش چه؟ وجدان مارتا آرام بود. هرگز در تکالیف زناشویی‌اش کوچک‌ترین قصوری نکرده بود؛ نه از این جهت که شوهرش شایسته‌ی چنین احترامی بود بلکه از این‌رو که خیانت به همسر را در شأن خود نمی‌دانست. هرگز تحت‌تأثیر هیچ وسوسه‌ای قرار نمی‌گرفت. حال که مردم او را افتاده و درمانده در کلیسا می‌دیدند، بی‌شک می‌پنداشتند که او در برابر همگان روسیاه است. خود را سزاوار عقوبت می‌داند و از این‌روست که در مقابل پروردگار زانو زده و بخشش می‌طلبد.

اما مارتا به این دلیل به کلیسا نیامده بود؛ او نه خود را گناهکاری سزاوار مجازات می‌شناخت و نه مسئول مرگ جانکاه پدر. در طلب نور خداوندی و آرامش، توصیه‌ی آنا را که به کلیسا بیاید و نزد کشیش اعتراف کند، پذیرفته بود. اما حال به آن روحانی پیر چه می‌بایست بگوید؟ از کدامین گناه می‌بایست توبه کند؟ مگر چه کرده بود که مستحق این همه سرزنش، رنج، بدنامی، مصیبت پدر و فرزند، ماتمی همیشگی در خانه و شاید آینده‌ای سراسر تنگدستی باشد؟ خود را گناهکار بخواند؟ توبه کند؟ اگر هم بدون این‌که خود بخواهد، از سر بی‌تجربگی، خطایی از او سرزده باشد، آیا کفاره‌ی آن را پیش از خطایش نداده بود؟ مسلماً کشیش به او توصیه می‌کرد با رضایت، تن به مجازات الهی بسپارد. چطور؟ پس خداوند هم می‌خواست تنبیهش کند؟ مگر عادل نبود؟ مگر درون دل‌ها را نمی‌خواند؟... آدمیان ابزار خداوندند؟... مقیاس مجازات را از او می‌آموزند؟ اما زیاده‌روی می‌کنند؛ یا به سبب گمراهی و یا از فقدان امانت... آیا مارتا می‌بایست اتهامش را با افتادگی و بدون اعتراض بپذیرد و همه را ببخشد؟ آیا او اصلاً توان بخشش داشت؟ نه! نه!

مارتا سرش را بلند کرد و نگاهی به اطراف انداخت. در آن مکان خود را، بیگانه و گم گشته می‌یافت. آن سکوت و آرامش، بلندی تاق کلیسا، اتاقک چوبی اعتراف، پیرزنی که جلوی آن زانو زده بود و کشیشی که با خونسردی و چهره‌ای عاری از احساس، به اعترافات گوش می‌داد، چونان رویایی بیهوده، ناگاه از روح عاصی او دور شدند. حال که حقیقت خام و دردناک را دوباره حس می‌کرد، خواب و خیالی که در بی‌خبری بر او چیره آمده بود، از او دور می‌شد.

از جا برخاست. هنوز مبهوت بود. سرش گیج رفت و حس کرد زمین زیر پایش خالی می‌شود. دستی را به طرف چشم‌ها برد و با دست دیگر تلاش می‌کرد به یک صندلی برسد تا به آن تکیه کند. بعد تلوِ تلوِ خوران راه افتاد. در قسمت ویژه همسرایان، بار دیگر روستایی پیر را دید. در همان حال پیشین، بازوها ضربدر بر سینه، غرق در نیایش، روی نیمکت نشسته و نشئه بود. تصویر مرد کهنسال تا خانه در ذهنش ماند.

چه ایمان و اعتقادی! اما خود هیچ اعتقادی نداشت. نمی‌توانست ببخشد. مغزش در جمجمه به اسفنج خشکی مبدل شده بود که هیچ اندیشه‌ی آرام‌بخشی از آن نمی‌تراوید تا لحظه‌ای بیارامد. شاید این احساس زاییده‌ی خیالش بود اما نگرانی ژرفی در او به وجود می‌آورد که بیهوده تلاش می‌کرد با گریستن آرامش کند. خدایا چقدر گریسته بود اما حالا دیگر حتی نمی‌توانست بگرید. همیشه و در هر حال بغضی آزاردهنده و خفه‌کننده در گلو داشت. حس می‌کرد سرنوشت با ستمگری او را در میان گرفته و می‌فشارد: ابتدا سایه‌ای بود کمرنگ، بعد مِهی که نسیمی آن را می‌پراکند، سپس سخت می‌شد و او را له می‌کرد؛ خانه را، همه‌چیز را له می‌کرد؛ و دیگر هیچ‌کاری از دستش برنمی‌آمد. خود کَرده. خود کَرده او بود. چیزی که دیگر نمی‌توانست از میان بردارد. آن را بر وجدان متزلزلش چون سایه، بعد، مهی انبوه و بالاخره صخره‌ای سخت و سترگ می‌یافت: تنها کسی که یارای مقابله با آن را داشت پدرش بود که او هم مقاومت نکرده و اولین قربانی آن شده بود. اما حال گویی خود مارتا هم سنگ شده و احساسات در او مرده بودند: نه ماتمی برای پدر، نه دلسوزی برای مادر و خواهر و نه مهری برای آنا ورونیکا. هیچ! هیچ!

از نو به کلیسا بازگردد؟ برای چه؟ دعا می‌خواند، اما دعای او در جنباندن لب‌ها خلاصه می‌شد. کلمات برایش مفهوم نبودند. بیشتر، هنگام مراسم عشای ربانی، ناگاه پی می‌برد که دارد به قلاب‌دوزی‌های زرین لباده‌ی کشیش یا تور ردای او و یا پاهایش بر پلکان محراب، می‌نگرد. وقتی ضمن برگزاری نماز همگی برپا می‌خاستند، از صدای جنبش صندلی‌ها و زنگ نقره‌ای به خود می‌آمد، او هم به پا می‌خاست؛ بعد زانو می‌زد و با شگفتی به زنان که گرداگردش سخت بر سینه می‌کوفتند و واقعاً اشک می‌ریختند می‌نگریست. چرا؟

برای گریز از گردابی که تمام فکر و احساسش در آن فرو می‌رفت تصمیم گرفت به درس خواندن ادامه دهد و یا دست‌کم به کتاب‌خواندن روی آورد. سراغ کتاب‌های قدیمیِ دورافتاده‌اش رفت؛ با احساس لذتی ناگفتنی. لطیف‌ترین خاطراتش جان گرفتند و گویی زیر نگاهش می‌تپیدند: مدرسه‌اش را می‌دید، کلاس‌های مختلف، نیمکت‌ها، کرسی استاد؛ استادان یک به یک پشت‌سرهم وارد کلاس درس می‌شدند؛ بعد زنگ تفریح در باغ مدرسه، همهمه، خنده‌ها، گردش در کوچه‌باغ‌ها دست‌دردست بهترین رفیقان، بعد صدای زنگ مدرسه و درس از سر گرفته می‌شد. مدیران مدرسه... مسابقه‌ها... روبه‌رویش روی میز، کتاب جغرافیا باز بود؛ کتاب را ورق زد: کنار یک صفحه علامتی دید و نوشته‌ای به خط خودش: «میتا، فردا به پکن خواهیم رفت!»

میتا لومیا... و اکنون چه فاصله بعیدی میان او و آن همشاگردی قدیمی! چطور ممکن است که پاره‌ای آدمیان به‌کلی از کوچک‌ترین احساس برتری‌جویی مبرا باشند؟ این نکته را مارتا کم‌وبیش در همه‌ی همشاگردی‌هایش دیده بود؛ در خواهرش ماریای مهربان هم همین‌طور؛ شوهر که دیگر هیچ، از همان گله‌ی گوسفندان بود و از این بابت بسیار خشنود. آه که اگر به درس خواندن ادامه داده بود! آن وقت دیگر...!

آفرین و ستایش استادانش را به یاد می‌آورد و همچنین... آری شخص دیگری که او را ستوده بود: آلوی‌نیانی، ضمن نامه‌نگاری‌ها. در نامه‌هایش به آلوی‌نیانی، با او درباره‌ی مقام زن در اجتماع بحث کرده بود.

آلوی‌نیانی یک‌بار در جواب نوشته بود: «شما در مشاهده‌ی واقعیات شمّ تیزی دارید و حواس خود را به خوبی پرورش داده‌اید!» چقدر این عبارت به نظرش خنده‌دار آمده بود. «حواس خود را پرورش داده‌اید!» شاید هم درست گفته بود چون آلوی‌نیانی مرد بسیار با فرهنگی بود... اما به نظر او سبک نگارشش بیش از اندازه تکلف‌آمیز بود؛ در عوض سخن گفتن... آه اگر او را این‌طور به زنجیر نکشیده بودند، او در رم، به عنوان همسر آلوی‌نیانی، در محیطی متفاوت، باز، روشن از فرغ فرهنگ... دور از این لجن‌زار، دور...

درحالی‌که در شور و شوق ناگهانی و مقاومت‌ناپذیر آموختن می‌سوخت. سر در کتاب‌ها فرو می‌برد. با این همه در برابر ساده‌ترین امر واقعی، صدای غِژغِژ دَر، وقتی مادر و خواهر ماتم‌زده‌اش می‌آمدند، ایستادگی نمی‌کرد.

از آنچه بر خانواده‌اش می‌گذشت به کلی بی‌خبر بود. فقط متوجه شده بود که ماریا و مادرش به او طوری نگاه می‌کنند که انگار بخواهند چیزی را از او پنهان کنند: اما این فقط یک احساس بود. شاید از این‌که او همه‌ی روز تک و تنها می‌نشست ناراحت بودند؟ آیا توان بخشیدن او را داشتند؟ آیا دلشان برایش می‌سوخت؟ غالباً چشمان مادرش از گریه سرخ بود؛ ماریا هم هر روز بیش از روز پیش لاغر به نظر می‌رسید و حالت آشفته‌اش بس آزاردهنده بود. برای این‌که دلش را خوش کند می‌پرسید: «ماریا برویم کلیسا؟»

معنای آن سؤال برای خواهر این بود:

«برویم برای روان بابا دعا کنیم؟» همیشه جواب مثبت می‌داد.

یک روز بعدازظهر، هنگام خروج از کلیسا، پسربچه‌ی نیمه‌لختی به طرفشان دوید. تنها یک پیراهن ژنده بر تن داشت که پاهای لاغر و گِلی‌اش را هم می‌پوشاند. چهره‌ی باریکش زرد و چرک بود. با دست کوچکش شال مارتا را چسبیده و رها نمی‌کرد؛ با التماس گدایی می‌کرد. می‌گفت پسر بنایی است که تازگی از بالای داربست افتاده.

ماریا حرفش را تصدیق کرد: «راست می‌گوید. پدرش دیروز از داربست افتاده. یک بازو و پایش هم شکسته است.»

آن‌وقت مارتا به راه افتاد و گفت: «بیا، با من بیا پسرم.»

ماریا با ترحم نگاهی به خواهرش کرد و گفت: «نه مارتا...» اما بی‌درنگ انگار پشیمان شده باشد، نگاهش را به زیر افکند.

مارتا پرسید: «چرا نه؟»

ماریا با شتاب پاسخ داد: «هیچی، هیچی... برویم...»

به خانه که رسیدند مارتا از مادرش قدری پول خواست که به آن بچه بدهد.

«آخ دخترم! ما دیگر به اندازه‌ی خودمان هم نداریم.»

«چطور؟»

مادرش گریان ادامه داد:

«آری، آری، دو روز است که پائولو غیبش زده؛ کسی نمی‌داند کجاست... دباغخانه تعطیل شده است، درش را مهروموم کرده‌اند.... بدبخت شده‌ایم! ماریا تو بهش بگو. دخترکان من، همین‌جا بمانید، من باید فوراً پیش وکیل بروم.»

 

 

بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمی‌شود.

 

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب رانده شده نشر دامون
  • تاریخ: یکشنبه 6 شهریور 1401 - 01:57
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 2238

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 2241
  • بازدید دیروز: 11371
  • بازدید کل: 23913993