Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

رانده شده - قسمت نهم

رانده شده - قسمت نهم

نویسنده: لوئیجی پیراندلو
ترجمه ی: آزاده آل محمد

ماریا گریه‌کنان، با دستمال، خونی را که از یک جراحت مختصر پیشانی بر صورت منقبض پدرش جاری بود، پاک می‌کرد. کاش مشکل فقط همین جراحت بود! با این همه ماریا تمام توجه و عشقش را متوجه این کرده بود که جلو آن چند قطره خون را بگیرد. انگار نجات پدرش تنها به این کار بستگی داشت.

به نظر می‌رسید آگاتا دیوانه شده است: اصرار غریبی داشت شوهرش را به صحبت وادارد. او را در آغوش می‌کشید و انگشتان سرد و تقریباً مرده‌ی او را می‌فشرد. چهره‌ی فرانچسکو آیالا خاکستری‌رنگ شده بود، خرِخرِ خفه‌ای می‌کرد، دهانش باز و چشمانش بسته بود.

پزشک دومی سر رسید؛ مردی بود چپ‌چشم، کوتاه‌قد و طاس.

«چه خبراست؟ بروید کنار! بگذارید ببینم...» بعد درحالی‌که با دست محکم به پهلویش می‌زد، با صدای تودماغی گفت:

«ای وای! بیچاره آقای فرانچسکو! یخ بیاورید، یخ... یکی بدود از دواخانه‌ی روبه‌رویی چند برگ خردل بگیرد... پوستش تاول زده... از دور تختش کنار بروید... هوا! هوا! طفلک آقای فرانچسکو...»

از پشت درهای بسته، فریادی بلند، جانگداز و آکنده از خشم، به گوش رسید. پزشک از جا پرید. برای یک لحظه حواس همه به آن صدا متوجه شد. بالاخره آگاتا به گریه افتاد و نالان گفت: «دختر بیچاره‌ی من.»

آنگاه همۀ زنان با هم بنا کردند به شیون و گریستن، پزشک مات و مبهوت نگاهی به دوروبرش انداخت، سرش را خاراند، بعد نشست و دو دستش را بر شکم نهاد.

قطره‌ی اشکی بر چهره‌ی مرد محتضر جاری شد و در سبیل پُرپشت و خاکستری رنگش فرو رفت.

هرگونه درمانی بی‌فایده بود.

احتضار تا شب ادامه داشت. پیکر غول‌آسای فرانچسکو، روی تخت بر روی خود خم شده بود، گویی نشسته است و تنها نشانه‌ی مختصر رمقی که در او مانده بود همان خرِخرِ یکنواخت و متوالی بود.

دیروقت بود؛ آگاتا به یاد مارتا افتاد و به سراغش رفت. در را که باز کرد از بوی آمونیاک و سرکه یکه خورد. پس بچه متولد شده بود؟ مارتا رنگ به صورت نداشت؛ بی‌رمق و بی‌حرکت دراز کشیده بود؛ دستیار قابله به طرف او خم شده بود و کُمپرس می‌گذاشت. پزشک با رنگ پریده آستین‌ها را بالا زده و تکه‌هایی از پنبه غرق در خون را در لنگی کنار تخت روی زمین می‌انداخت. اشاره کرد به درِ اتاق پهلویی و به آگاتا گفت:

«بروید آنجا.»

آگاتا خاموش، مثل یک آدم مصنوعی، قبل از این‌که به آن اتاق برود، به دخترش نگاهی کرد.

دخترک با صدایی نارسا و خالی از هر حسی، گویی کلمات از لبانش برمی‌خیزند، با خود زمزمه کرد: «مرده.»

در اتاق پهلویی، قابله جسد نوزاد عجیب‌الخلقه‌ای را در قنداق پیچیده بود و به آگاتا نشان داد. مثل گچ سفید بود بوی لجن می‌داد.

«مرده.»

از کوچه صدای گوشخراش زنگ و نوای گروه زنان همسرای کلیسا به گوش می‌رسید. با صدایی بچگانه و تودماغی می‌خواندند:

«امروز و هر روز

پروردگار بزرگ را می‌ستاییم.»

قابله‌ی پیر که جسد نوزاد را در میان بازوان گرفته بود، وسط اتاق زانو زد، بر خود علامت صلیب کشید و گفت: «آه! ویاتیکو.»

آگاتا خانم تند به سوی در ورودی دوید. همزمان، کشیش هم که جامی در دست داشت وارد شد. پشت سرش، خادم که چشمانش از ترس گرد شده بود، سایبان کوچکی را تا می‌کرد. خادم جعبه‌ای هم زیر بغل داشت و به دنبال کشیش وارد اتاق مرد محتضر شد. زن‌ها و کودکانی که کشیش را همراهی می‌کردند در اتاق پذیرایی زانو زده بودند و وراجی می‌کردند.

فرانچسکو آنجا متوجه هیچ‌چیز نبود. مراسم تدفین به انجام رسیده بود و کشیش هنوز آنجا بود که آخرین نفس را کشید.

به محض این‌که از خانه به کوچه رفتند، صدای گوشخراش زنگ و تسبیح همسرایان، با هلهله و کف‌زدن‌های جمعیتی که پرچمی به دست داشتند و انتخاب گرگوریو آلوی‌نیانی را به وکالت پارلمان اعلام کردند، درهم آمیخت.

 

7

پس از زایمان، مارتا سه ماهی بین مرگ و زندگی دست‌وپا می‌زد.

آنا ورونیکا عقیده داشت این بیماری مشیت الهی بوده است. آری، چرا که در غیر این صورت، آن دو بازمانده‌ی بخت‌برگشته، بیوه زن و دخترش ماریا، بی‌شک دیوانه می‌شدند. در عوض، با آن بیماری که به نظر درمان‌ناپذیر می‌رسید دست‌وپنجه نرم کردند و هنوز دو ماه از مرگ اندوهبار رئیس خانواده نگذشته بود که، با نخستین نشانه‌های بهبودی و آغاز دوران نقاهت مارتا، لبخند، که گویی برای همیشه لب‌های آنها را ترک گفته بود، بر چهره‌شان شگفت. هر روز صبح، پس از آن همه بیداری کشیدن‌ها، آنا ورونیکا به دیدن بیمار می‌آمد و برایش تمثال‌های تذهیب و طلا‌اندازی شده و معطر قدیسین را هدیه می‌آورد.

«بیا دخترم، اینها را با پاکت زیر بالشت بگذار؛ متبرکند، شفایت خواهند داد.»

تمثال حضرت کوزیمو و حضرت دامیانو، دو قدیس پشتیبان شهرکشان را نشان می‌داد. ردای بلندی بر تن، تاجی بر سر و برگ نخلی به نشانه‌ی شهادت در دست داشتند؛ آنا ورونیکا برای بهبودی مارتا نذر این دو قدیس کرده بود. قرار بود به زودی در شهر، به پاس آنها جشنی برگزار شود.

بعد اضافه کرد:

«این دوتا، از آن دکتر کله‌طاس که چپ‌چشم هم هست – با یک چشم به حضرت عیسی می‌نگرد و با دیگری به حضرت یحیی – بیشتر به درد می‌خورند.

بعد با صدای تودماغی ادای پزشک را درمی‌آورد:

«خانم عزیز، بنده از بیماری سنگ رنج می‌برم.»

«این دیگر چه دردی است؟»

«سنگ مثانه خانم عزیز، سنگ مثانه.»

مارتا در رختخواب، با رنگ پریده لبخند می‌زد. با نگاهش اداهای آنا ورونیکا را دنبال می‌کرد. حتی ماریا و مادرش هم لبخند می‌زدند. شب هنگام، پیش از این‌که به خانه برود، آنا به اتفاق آگاتا و ماریا، در اتاق مارتا، تسبیح می‌انداختند و دعا می‌خواندند.

در آن اتاق که با نور کم‌سوی یک آباژور سبز رنگ روشن شده بود، بیمار به زمزمه‌ی دعای آن سه زن که زانو زده بودند و روی صندلی مقابلشان خم شده بودند گوش می‌داد. گهگاهی هم با آنا ورونیکا هم صدا می‌شد:

«برای ما دعا کن.»

آرامش، سرخوشی و سبک‌باری که از نشانه‌های دوران نقاهت‌اند، شب هنگام جای خود را به نگرانی و پریشانی می‌دادند. آن وقت به نظر می‌رسید که روشنایی آن آباژور سبزرنگ در برابر تاریکی سهمگینی که همه‌ی خانه را در خود فرو می‌برد، بسیار ناچیز است؛ فکرش به سوی اتاق‌های دیگر متوجه می‌شد؛ احساس ترس، پوچی و تنهایی تمام وجودش را فرا می‌گرفت. سپس بی‌درنگ به نور آشنای چراغ خیره می‌شد تا از آن اندیشه‌های هراسناک رهایی یابد. پدرش در تاریکی آن اتاق‌ها درگذشته بود. برای همیشه رفته بود... دیگر آنجا نبود... دیگر هیچ‌کس آنجا نبود... تاریکی. سایه. این حقیقت داشت که پدرش برای او به منزله‌ی کابوسی بود اما حال به چه قیمتی از آن کابوس رهایی یافته بود! آیا یاد پدرش آن نگرانی و تشویش را در او بیدار می‌کرد؟

پس از آن مصیبت، دیگر پائولو مثل آن وقت‌ها هر شب به دیدنشان نمی‌آمد. خاله‌اش چندین بار برایش پیغام می‌فرستاد تا بالاخره بیاید و گزارش کار دباغخانه را بدهد. تازه همیشه هم گیج و افسرده به نظر می‌رسید.

یک شب با سرِ نوارپیچ‌شده سر رسید.

«آه خدای بزرگ، پائولو، چه بلایی سرت آمده؟»

«چیز مهمی نیست. در یکی از اتاق‌های دباغخانه، یکی فراموش کرده بود (و شاید هم عمداً!) درِ... اسمش چیست... بله.... درِ انبار را ببندد. از آنجا می‌گذشتم و در تاریکی... تَرَق از پلکان چوبی پایین غلطیدم! معجزه بود که نمردم... همه‌ی کارهای دباغخانه روبه‌راه است. اما... شاید بهتر باشد که از روش دباغی فرانسوی‌ها استفاده کنیم... آنها گَرد چوب‌پنبه و پوست درخت بلوط را مخلوط می‌کنند. در صورتی که ما میوه‌ی بلوط را در شیره‌ی گُل تل‌فونی خیس می‌کنیم تا...»

خاله‌اش حرف او را برید و تمنا کرد: «تو را به خدا وِل کن پائولو! تا وقتی که خود آن مرحوم در دباغخانه مصدر کار بود، همه‌چیز به خوبی پیش می‌رفت. روش جدید را وِل کن.»

پس از مرگ شوهرخاله پائولو فضل‌فروشی می‌کرد. جواب داد: «یا حضرت مسیح! این دو موضوع چه ربطی به هم دارند؟ حالا... بگذارید توضیح بدهم... قبلاً از آب جوش استفاده می‌کردیم به عکس حالا آب خالص به کار می‌بریم. با گَرد چوب بلوط و یا...»

و همین‌طور به توضیحاتش درباره‌ی دباغی فرانسوی‌ها ادامه می‌داد. اشتباه می‌کرد، دوباره حرفش را از سر می‌گرفت.

«خوب متوجه شدید؟»

«نه عزیز من. اما شاید تقصیر از من است که درست نمی‌فهمم. از تو تقاضا می‌کنم احتیاط کن!»

«همه‌چیز را به عهده‌ی من بگذارید.»

 

 

بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمی‌شود.

بخش بعدی متن را می‌توانید در رانده شده - قسمت دهم مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب رانده شده نشر دامون
  • تاریخ: جمعه 4 شهریور 1401 - 01:46
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 2125

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 2573
  • بازدید دیروز: 3142
  • بازدید کل: 23048775