Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

رانده شده - قسمت هشتم

رانده شده - قسمت هشتم

نویسنده: لوئیجی پیراندلو
ترجمه ی: آزاده آل محمد

یکشنبه‌ی بعد دوباره در کلیسا به آنا ورونیکا برخورد. در تمام طول نماز کنار او نشست و پس از پایان مراسم دعا مدتی طولانی به گفتگو پرداختند و از خاطراتشان، دوستی دیرینشان و رنج‌های بی‌شمار زندگیشان، سخن گفتند. اکنون که فرانچسکو آیالا خود را در اتاق زندانی کرده بود، آیا آنا ورونیکا حاضر بود دزدانه به دیدنشان بیاید و چون آن روزگاران دوستش را در دوخت‌و‌دوز کمک کند؟ چرا که نه و از آن به بعد آنا ورونیکا نوک پا نوک پا از پشت دیوار اتاق زندانیِ معتکف می‌گذشت. خود را از شال سیاهی که به نشانه‌ی پشیمانی همیشه بر سر داشت، آزاد می‌کرد، با لبخندی متفاوت به مارتا و بعد به ماریا می‌نگریست و یواش می‌گفت:

«دختران عزیزم بنده آمدم. چه کار می‌توانم برایتان بکنم؟»

مارتا شب‌ها نزد مادر و دوستش که عاشقانه به کار خیاطی می‌پرداختند، می‌نشست و نگاهشان می‌کرد؛ غالباً از دیدن آن پیراهن‌ها، کلاه‌های کوچک، قنداق بچه و پتوهای کوچولو که در سبدی می‌چیدند، بی‌صدا چشمانش پر از اشک می‌شد.

در این میان پائولو می‌کوشید طرز کار دستگاه‌های دباغخانه را برای ماریا بگوید: دستگاه‌هایی که چرم را آماده و تزیین می‌کنند و یا وقایعی را که در شهر اتفاق افتاده بود برایش شرح می‌داد:

همه‌جا صحبت از انتخاباتی بود که به زودی برگزار می‌شد. گرگوریو آلوی‌نیانی داوطلب شده بود. پنتاگوراها مقدار فراوانی خرج کرده بودند تا از طریق روزنامه‌ها، کمیته‌ها، تظاهرات و دستگاه‌های ارتباط‌جمعی شرایط شکست او را فراهم آورند. پائولو هنوز تصمیم نگرفته بود کدام طرف را بگیرد. به رقیب آلوی‌نیانی رأی نمی‌داد چون نمی‌خواست با پنتاگوراها هم‌صدا باشد؛ به خود آلوی‌نیانی هم به هیچ‌وجه رأی نمی‌داد؛ از سوی دیگر اداره‌ی دباغخانه‌ای که شصت کارگر در آن کار می‌کردند اکنون به او سپرده شده بود و به این اعتبار خود را موظف می‌دانست که از مبارزه کناره نگیرد.

ماریای بیچاره که نمی‌خواست پائولو را برنجاند، تظاهر به گوش‌دادن می‌کرد؛ این شکنجه گاهی یکی دو ساعت طول می‌کشید.

یک شب مارتا قبل از خواب لبخند‌زنان به ماریا گفت:

«شرط می‌بندم پائولو خاطرخواه تو شده.»

ماریا تا سفیدی چشمانش سرخ شد و اعتراض کرد: «مارتا! چطور چنین فکری می‌تواند به مغزت خطور کند؟»

مارتا قاقاه خندید و گفت:

«چه کنم دیگر! مگر نمی‌دانی که من یک زن هرزه هستم!»

ماریا صورتش را با دو دست پوشاند و نالید: «آه مارتا! مارتای عزیز من! تو را به خدا...!»

آن‌وقت مارتا بازوان او را چسبید، او را به سختی تکان داد و خشمگین فریاد زد:

«شما قسم خورده‌اید با این قیافه‌های مصیبت‌زده‌تان مرا دیوانه کنید؟ می‌خواهید کاری کنید من از اینجا بروم؟ رُک و پوست‌کنده راستش را بگویید! من از این‌جا خواهم رفت، اصلاً همین الان می‌روم... وِلم کن، وِلم کن...»

به طرف در دوید؛ ماریا سعی کرد نگهش دارد. مادر جلو دوید.

«مارتا ساکت باش، محض رضای خدا! آرام بگیر... دیوانه شده‌ای؟ کجا می‌خواهی بروی؟»

«می‌روم توی خیابان، به جستجوی عدالت... دیوانه شده‌ام، آری دیوانه!»

«این‌طور فریاد نکش... پدرت صدایت را می‌شنود»

«چه بهتر! بگذار بشنود! چرا خودش را زندانی کرده؟ بی‌خود که خود را در تاریکی حبس نکرده: این‌طوری مثل یک آدم کور مرا محکوم می‌کند... نمی‌خواهم، دیگر نمی‌خواهم با شماها زندگی کنم... به این ترتیب شما هم خوشحال و راضی خواهید بود...»

گریه مهلتش نداد؛ تا میانه‌های شب دستخوش تشنج عصبی، به خود می‌پیچید. خواهر و مادرش کنار بسترش کشیک می‌دادند.

 

6

مارتا می‌نشست، دستان زیبای سفیدش را روی دسته‌های مبل می‌گذاشت، سرش را به پشتی تکیه می‌داد و با سستی و ضعف درمان‌ناپذیری، به اشیاء اتاق خیره می‌شد. برایش عجیب بود که تازه حالا جوهره وجود و کیفیت واقعی تک‌تک اشیاء اتاق را، در رابطه‌ای مستقل از خودش، درک می‌کرد. سپس بار دیگر نگاهش به سوی مادر، ماریا و آنا ورونیکا که روبه‌روی او، خاموش کار می‌کردند، می‌گشت. پلک‌هایش را می‌بست و از سر خستگی آهی بلند می‌کشید.

بدین ترتیب دوران بارداری او، بسیار کُند، سپری شد.

بالاخره یک روز پیش از ظهر، درد زایمان آغاز شد.

یخ کرده بود اما پیشانی‌اش غرق عرق بود؛ در اتاق به هر سویی می‌رفت گویی در جستجوی گوشه‌ای بود که آنجا کمتر درد بکشد؛ با وحشت به قابله و دستیارش که تخت را آماده می‌کردند نگاه می‌کرد. از هر نصیحت آن عاقله‌زنان تمام وجودش آکنده از خشم و غضب می‌شد.

در اتاق پهلویی، پزشکی جوان، بلندقد، سفیدرو و موطلایی، پنهانی و با احتیاط و دقت بسیار، کُمپرس، نوار پارچه‌ای، لوله‌های پلاستیکی، بطری‌های مختلف و اشیایی با شکل‌های عجیب و غریب را روی میز می‌چید. ماما که نگران حال زائو بود او را به آنجا خوانده بود. هربار که شیئی را با احتیاط تمام روی میز می‌گذاشت. به نظر می‌رسید می‌گوید:

«آهان! این هم آماده شد!» هرازگاهی گوش فرا می‌داد و از شنیدن ناله‌های زائو لبخندی بر لبانش ظاهر می‌شد.

مارتا که دائماً سرش را به هر طرف تکان می‌داد، می‌نالید:

«مادر، دارم می‌میرم! آه مادر دارم می‌میرم! آه مادرم! آه مادرم!» و بازوی مادرش را محکم می‌فشرد.

مادر او را در آغوش کشیده بود، در نهایت شفقت به او چشم دوخته بود و اشک بی‌اختیار برچهره‌اش جاری بود. جگرش از ناله‌های سوزناک فرزندش آتش می‌گرفت: آنجا دوتایی کنج اتاق کِز کرده بودند؛ گویی تنها آنجا بود که رنج کمتری می‌برد.

ماریا و آنا ورونیکا دور از آنان به اتاقی پهلوی اتاق پدر پناه برده بودند. آنا می‌کوشید که با صدای آرام نگرانی و ناشکیبایی ماریا را تسکین بخشد.

«وقتی آن بچه بیاید با دست‌های کوچکش به در بکوبد و از دهانی که هنوز بوی شیر می‌دهد بگوید بابابزرگ! بابابزرگ! آن وقت دلم می‌خواهد ببینم چطور دلش می‌آید در را باز نکند! باز خواهد کرد... و آن وقت است دختر عزیزم که من دیگر نخواهم توانست به خانه‌ی شما بیایم؛ اما عیبی ندارد! من هر شب به درگاه عیسی مسیح دعا می‌کنم که رحمت الهی‌اش را بر شما ببارد.»

ناگهان مارتا ژولیده‌موی و زوزه‌کشان وارد اتاق شد؛ از ترس و درد هذیان می‌گفت. به دنبال او قابله‌ها وارد شدند. ماریا و آنا ورونیکا وحشت‌زده از جا پریدند و آنها هم به دنبال او راه افتادند. مارتا به طرف اتاق پدر دوید. با سر و دست به در کوبید و التماس می‌کرد:

«بابا! در را باز کن بابا! نگذار من این‌طور بمیرم! باز کن بابا! دارم می‌میرم، مرا ببخش بابا!»

زن‌ها می‌گریستند، جیغ می‌زدند و سعی می‌کردند او را از آنجا کنار بکشند. پزشک بازوهای او را چسبید.

«خانم این کار دیوانه‌بازی است! برویم: پدرتان هم خواهد آمد؛ اجازه بدهید من راهنمایی‌تان کنم...»

زن‌ها دوروبر را گرفتند، تقریباً روی دست بلندش کردند و به اتاق زایمان کشاندند. در آنجا او را بی‌حال روی تخت دراز کردند.

ماریا که تا آن زمان پشت در اتاق گوش ایستاده بود، آمد. لرزان با چهره‌ای برافروخته مادرش را صدا کرد، او را به طرف اتاق زندانی برد و گفت: «می‌شنوی؟ می‌شنوی؟ مادر می‌شنوی؟»

از پشت در اتاق صدایی خفه مانند زوزه‌ی سگی عصبانی، به گوش می‌رسید. خانم آیالا با صدایی بلند فریاد زد: «فرانچسکو!»

و به دنبال او، ماریا هم که گریه‌اش گرفته بود گفت: «بابا!»

هیچ جوابی نیامد. مادر با دستان لرزان دستگیره‌ی در را چسبید؛ فشار می‌داد و محکم تکان می‌داد: بی‌فایده، مدتی مکث کرد؛ صدای خِرخِر همچنان ادامه داشت و بلندتر هم می‌شد.

دوباره فریاد زد: «فرانچسکو.»

ماریا دست‌هایش را به هم می‌مالید و گویی خبر مصیبتی به دلش برات شده باشد، پشت سرهم می‌گفت: «مادر! مادر!»

آنگاه خانم آیالا با شانه محکم به در کوفت: بار دوم؛ با سومین ضربه در باز شد. فرانچسکو آیالا، آنجا در تاریکی، با صورت بر کف اتاق افتاده بود. یک بازویش بیرون مانده بود و دیگری زیر تنه‌اش.

ماریا و مادرش فریادی جگرخراش کشیدند. در جواب، آوای فغانی بلند، از اتاق زائو به گوش رسید.

آنا ورونیکا و پزشک سراسیمه آمدند، پنجره‌ها را باز کردند و بدن بی‌جان و لَخت فرانچسکو آیالا را با احتیاطی بی‌فایده، روی صندلی نشاندند در دو طرف او متکا گذاشتند تا راست قرار گیرد. پزشک قسم‌شان می‌داد: «محض رضای خدا جیغ نزنید، جیغ نزنید! وگرنه به جای یکی دو نفر را از دست خواهید داد!»

خانم آیالا فریاد کشید: «پس یعنی فرانچسکو از دست رفته؟»

پزشک حالت نومیدانه‌ای گرفت و قبل از این‌که به سوی اتاق زائو بدود به مستخدم دستور داد فوراً به دواخانه برود و دکتر دیگری را خبر کند.

 

 

بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمی‌شود.

بخش بعدی متن را می‌توانید در رانده شده - قسمت نهم مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب رانده شده نشر دامون
  • تاریخ: دوشنبه 31 مرداد 1401 - 07:17
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 2244

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 1690
  • بازدید دیروز: 2621
  • بازدید کل: 23895742