پائولو سیستری فرزند خواهر مرحوم خانم آگاتا، به آن سه زن خبر داد که رکو پنتاگورا، روز بعد از رسوایی، همراه پرفسور پلاندینو و مادن در جستجوی آلوینیانی، از خانه بیرون رفته بود. در پالرمو، گرگوریو آلوینیانی ابتدا دعوت به دوئل را نپذیرفته بود، حتی پلاندینو را قانع کرده بود کاری کند تا پنتاگورا دعوتش را پس بگیرد؛ اما رکو برای اینکه او را مجبور به دوئل بکند، جلو مردم سخت به او توهین کرده بود. دوئل کرده بودند و گونهی چپ رکو زخم عمیقی خورده بود. از سه روز پیش هم، با زنی روسپی به شهر بازگشته بود؛ او را به منزل خود برده بود، وادارش کرده بود لباسهای مارتا را بپوشد و او را پیاده یا با درشکه، در شهر اینسو و آنسو گردش میبرد. با این کار خشم همگان را برانگیخته بود.
و حال با وجود همهی این اخبار، پدر باز هم نمیخواست بیآبرویی آن مرد پست را بپذیرد؟ از این که دخترش مورد اتهام چنین مرد پستی قرار گرفته، احساس شرم نمیکرد؟ مارتا از حرص و جوش و خشم میلرزید. همواره با خود در جدالی سخت بود تا در برابر مادر و خواهرش که روزبهروز افتادهتر و درماندهتر میشدند، آرامش خود را از دست ندهد.
یک روز صبح با تمسخر از خواهرش که با چشمان سرخشده از گریه، وارد اتاق شده بود پرسید: «گریه میکنی ماریا، آخر چرا؟»
ماریا به زحمت جواب داد: «بابا... خودت میدانی!»
مارتا آهی کشید و گفت: «میخواهی چه کنیم؟ اصلاً شاید استراحت میکند. آزارش به کسی نمیرسد...»
مقابل آینه ایستاده بود. گیرههای صدفی را از میان موها بیرون کشید و انبوه گیسوان سیاهِ خوشبویش روی شانهها و بازوان برهنهاش لغزید. سرش را بالا گرفت و چندینبار خرمن زیبای گیسوانش را به اینسو و آنسو ریخت. سپس نشست؛ شانهی گرد و سفید و روشنش از میان گیسوانی که روی سینه و پشتش پریشان بودند، دیده میشد. روی شانه، خالی به رنگ بنفش داشت که طی سالیان دراز، چون ستارهای برآمده بود. اولین بار، هنگامی که دو خواهر هنوز کنار هم میخوابیدند، ماریا پیدایش کرده بود.
«بیا ماریا، بیا موهایم را آرایش کن.»
5
پائولو سیستری جوانی بود بسیار بلندبالا، ککمکی، رنگپریده. ریش گَر قرمزرنگی گونهها و چانهاش را میپوشاند. هر شب میآمد و گزارش روزانهی امور دباغخانه را به شوهرخالهاش آیالا، میداد. پس از نیم ساعت ملاقات با او، مات و افسرده از اتاق خارج میشد، سرش را به یکسو خم میکرد و به خالهاش آگاتا و ماریا که بیرون در با نگرانی منتظر بودند میگفت: «همهچیز خوب است.»
اما پائولو نه تأیید شوهرخالهاش را باور میکرد، نه از آن راضی بود. فکر میکرد آیالا او را ریشخند میکند. خودش را روی صندلی میانداخت، نفسهای بلند میکشید و سرش را تکان میداد. اکنون که دستاندرکار دباغخانه شده بود از هرگونه هویوهوس عاشقانه چشم پوشیده بود. روزهای اول در حضور مارتا دستپاچه میشد؛ بعداً یواشیواش کمی جرأت پیدا کرد؛ اما وقتی حرف میزد معمولاً رویش را به طرف خالهاش آگاتا و یا ماریا میچرخاند. ضمن اینکه وقایع روز را با آبوتاب و آشفتگی آزاردهندهای تعریف میکرد، روی صندلی به هرسو میچرخید، عرق میریخت و آب دهانش را فرو میداد. اکثر جملههای آن نطقِ مغشوش و درهمبرهم را ناتمام میگذاشت و در عوض بانگ تعجب برمیآورد؛ اما اگر ناگهان جملهی کاملی را به آخر میرساند، پیش از آنکه دنبالهی سخن را بگیرد، سه چهار بار تکرارش میکرد.
خالهاش با دقت به حرفهای او گوش میداد و هر کلمهاش را با حرکت سر تصدیق میکرد. بیشتر وقتها چون میدانست که پائولو دیگر کسی را ندارد، او را برای شام نگه میداشت.
پائولو همیشه دعوت را میپذیرفت. اما آن مهمانیهای شام پیوسته در سکوتی بس غمانگیز برگزار میشدند. سهم آن مرد محبوس را به اتاقش میفرستادند و هر بار ماریا درماندهتر از پیش باز میگشت و حالت رخسارش بر سردی فضا میافزود.
مارتا به همهچیز و همهکس با نگاهی دور، گاه پر از تمسخر و گاه تحقیر مینگریست؛ مگر دردی که پیوسته در چهرهی نزدیکانش میدید، گواه بر آن نبود که گناهکارش میدانستند؟ خیلی وقتها، بدون ادای کلمهای از سر میز برمیخاست و میرفت.
«مارتا!»
پاسخ نمیداد: به اتاقش میرفت و در را روی خود میبست. آن وقت ماریا، از پشت در التماسش میکرد که برگردد سر شام.
با آمیزهای از درد و لذت به تمنا و اصرار خواهرش گوش میداد؛ اما نه جواب میداد نه در را میگشود؛ پس از اینکه ماریا، بعد از آن همه پافشاری بیفایده، دور میشد، تازه مارتا میزد زیر گریه. از خودش لَجش میگرفت چرا تسلیم نشده است. اما بلافاصله احساس پشیمانی به نفرتی شدید نسبت به شوهرش تبدیل میشد. آه که اگر در آن لحظههایی که قلبش از خشم آکنده میشد، دستش به او میرسید! گریان و نومید، دستانش را به هم میمالید. در این میان نطفهی آن مرد، درون او میشکفت... به زودی مادر میشد. از این وضعیت حالش به هم میخورد، متشنج میشد، به خود میپیچید و از خستگی بیحال میشد.
بعضی وقتها پائولو سیستری پس از شام نزد آنها میماند. همه زیر چراغ، دور میز گرد میآمدند و محیطی خانوادگی شکل میگرفت. اما از لبهای آنان و در سکوتی که مصیبت بر آن خانواده تحمیل کرده بود، تنها آوای درد برمیخاست، گهگاه ماریا پاورچین پاورچین میرفت و پشت در اتاق پدر گوش میایستاد.
باز میگشت و به مادر که با انتظار نگاهش میکرد جواب میداد: «خوابیده.» مادر آهی سر میداد؛ رنجی را که میکشید به روی خود نمیآورد و مشغول کار میشد: برای نوزادی که در راه بود لباس میدوخت.
میبایستی دست میجنباندند. تاکنون هیچکس به آن موجود بیگناهی که قرار بود در آن اوضاع و احوال چشم به جهان بگشاید، نیندیشیده بود. تنها یکی از دوستان بسیار قدیمی، که آگاتا خانم به دستور شوهرش پیوند دوستی با او را بریده بود، به فکر آن بچه بود.
این دوست آنا ورونیکا نام داشت. آگاتا برای اولینبار با او، سالها پیش هنگامی که آنا با مادرش زندگی میکرد، آشنا شده بود. آن زمان او آموزگار دبستان بود و از این راه خرج مادرش را هم میداد و به این دلیل به خود میبالید. جوانان بسیاری به دنبالش بودند. امید داشتند بتوانند قلب آنا را که میپنداشتند زنی آتشینمزاج است، بربایند. اما آنا که بیصبرانه منتظر مرد رویایی خود بود تا عشق سوزانش را به پای او نثار کند، تسلیم نمیشد. چند شاخه گل، نامهای به این، نامهای به آن، حتی شاید بوسهای دزدکی؛ همین و بس.
اما بالاخره یک بار، کمی قبل از مرگ مادرش، به وسیلهی برادر یکی از دوستان بسیار ثروتمندش فریب خورد. معمولاً پس از کلاسهای پایانناپذیر مدرسه به خانهی آنها میرفت، به دخترهای خانواده خیاطی میآموخت و با شوخطبعی سرشان را گرم میکرد. همیشه با آغوش باز او را میپذیرفتند. گاهی هم برای شام میماند، و گاه حتی آنجا میخوابید. خانوادهی جوانک، آن لغزش را، با احتیاط و دوراندیشی بسیار، پنهان کردند و در نتیجه مردم شهر هم از ماجرا بویی نبردند. آنا پنهانی، در ماتم جوانی پَرپَر شده و آیندهی تباهشدهاش میگریست و یک چند هم به بازگشت آن جوان امید بسته بود. بسیاری از دوستانش، از جمله آگاتا که تازگی ازدواج کرده بود، یا با چشمپوشی و یا به این سبب که از ماجرا آگاه نبودند، دوستی با او را ادامه میدادند.
بدبختانه چند سال بعد، آنا ورونیکا دیگربار در همسایگی با جوانی مریضاحوال و افسرده آشنا شد که در خانهی سهاتاقهی محقر اما دلبازی، که ایوانی پر گل داشت زندگی میکرد. جوان از او خواستگاری کرد. آنا در کمال راستی همهچیز را به او اعتراف کرد. در ضمن از روی بیفکری یا ناچاری، نشانهی عشقی را که از جوان اولی دریغ نداشته بود از دومی هم مضایقه نکرد. معشوق رهایش کرد اما این دفعه رسوایی بار آمد، چرا که آنا از آن فریبکار احساساتی، که ناگاه از شهر رفت، آبستن شده بود. خوشبختانه بچه بلافاصله پس از زایمان مُرد.
آنا را با حقوق بازنشستگی بسیار ناچیز از مدرسه بیرون کردند. به این ترتیب، به دلیل رفتار آن جوان بیشرم، آنا در تنهایی و بدنامی زندگی بسیار محقری را آغاز کرد و در طلب بخشش به خداوند روی آورد.
آگاتا، آنا ورونیکا را غالباً در کلیسا میدید اما به روی خودش نمیآورد؛ آنا متوجه میشد ولی نمیرنجید: نگاهش را به سوی آسمان بلند میکرد و با حدتی بس بیشتر به درگاه پروردگار دعا میکرد. دعاهای او همیشه سرشار از عشق برای دوستان و دشمنانش بود، گویی میخواست برای دیگران نمونهی بخشش و ایثار باشد.
بعد از رسوایی مارتا، آنا ورونیکا در مراسم دعای روز یکشنبهی کلیسا، با نگاه دیگری آگاتا را مینگریست. میدانست که مارتا آبستن است؛ یک روز موقع بیرونآمدن از کلیسا، با فروتنی به دوست قدیمش که هنوز مشغول نماز بود نزدیک شد، بستهی کوچکی را در دامان او انداخت و گفت: «برای مارتا است.»
آگاتا خواست صدایش بزند اما آنا سلامی داد و شتابان دور شد. آگاتا در آن بسته چند تکه دانتل، تعدادی پیشبند دستدوزیشده و دو کلاه بچه یافت. این عمل آنا او را به شدت متأثر کرده و اشک به چشمانش آورد. هیچکدام از دوستانش پس از بدنامی، معرفت و وفایی نشان نداده بودند؛ در عوض اکنون، رشتهی این دوستی دیرین، پنهانی از سرگرفته شده بود.
بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمیشود.
بخش بعدی متن را میتوانید در رانده شده - قسمت هشتم مطالعه نمایید.