Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

رانده شده - قسمت ششم

رانده شده - قسمت ششم

نویسنده: لوئیجی پیراندلو
ترجمه ی: آزاده آل محمد

ماریا هرگز فرزند عزیز دردانه‌ی او نبود. تقریباً در سایه‌ی مارتا بزرگ شده بود و به نظر می‌رسید تن داده بود به این که کنار خواهر دلبندش بماند تا استعداد، هوش و زیبایی او بیشتر جلوه کند. هرگز، هیچ‌کس اعتنایی به ماریا نکرده بود، حتی خودش هم از این موضوع شکایتی نداشت چون مارتا او را هم مسحور جذابیتش کرده بود. افکار و احساسات او همیشه در درونش مخفی مانده بودند؛ هیچ‌گاه، هیچ‌کس کوششی برای پی‌بردن به آنها نکرده بود. نه پدر و نه مادر متوجه نشده بودند که او بزرگ شده است و دیگر برای خودش خانمی است. خوشگل نبود؛ اما از چشمان و آهنگ صدای او چنان مهری می‌تراوید و رفتار پر آزرمش چنان دلپذیر و خواستنی بود، که همگان بدون استثناء او را دوست‌داشتنی می‌یافتند.

پدر با صدای گرفته دخترش را صدا زد. ماریا به طرف تختخواب دوید. ناگاه دستی بازویش را محکم گرفت و بعد سر پدر را روی سینه‌اش حس کرد. بدین ترتیب، پدر و دختر در آغوش هم، بدون بر زبان آوردن کلمه‌ای، زمانی دراز گریستند.

بالاخره فرانچسکو به حرف آمد و با نگرانی گفت: «برو، برو،... من هیچ‌چیز نمی‌خواهم... می‌خواهم تنها باشم...»

دخترک درحالی‌که هنوز از این مهربانی نامنتظره می‌لرزید، اطاعت کرد.

 

4

ماریا اتاق کوچکی را که تا قبل از ازدواج به مارتا تعلق داشت به او پس داده بود. در آن اتاق هیچ تغییری نداده و هیچ‌کدام از لوازم شخصی‌اش را آنجا نگذاشته بود. آن گنجه‌ی زیبای صیقلی که درهایش به نقش مناظر ییلاقی آراسته بود، هنوز در آنجا قرار داشت. همین‌طور آن میز کار کوچک مادربزرگ که مدت‌ها پیش سوخته بود و دیگر درخششی نداشت. یک شب خود مادربزرگ چراغ را روی میز برگرداند و چیزی نمانده بود شعله‌ی آن دامنش را هم بسوزاند. کنار تختخواب برنجی، هنوز قدح بلورین آب مقدس و شاخه‌ی پژمرده نخلی که به آن روبانی صورتی بسته شده است، قرار داشت.

آیا قدح بلورین از آن مقدس پر بود؟ آری معلوم است؛ ماریا دختری بسیار مؤمن بود!

بالای تختخواب هم زیر شیشه و در قاب بیضی سیاه‌رنگی مجسمه‌ی عاجی مسیح مصلوب به دیوار آویخته بود.

حضرت مسیح، سرش را که به تاجی از خار آراسته بود، به نشانه‌ی پذیرش خم کرده بود. مارتا اصلاً خرافاتی نبود اما آن منظره دیگر هرگز از ذهنش بیرون نرفت خاصه وقتی چندی بعد خواهرش هم گفته‌ی او را تأیید کرد.

بی‌شک همه‌اش اوهام بود! اما پس چرا اکنون جرأت نمی‌کرد نگاهش را بلند کند و به تمثال مقدس مسیح مصلوب بنگرد؟

مگر واقعاً بی‌گناه نبود؟ آیا به آلوی‌نیانی دل بسته بود؟ هرگز! نمی‌توانست تصور نماید کسی این را باور کند. تنها گناهش دریافت نامه‌های آلوی‌نیانی بود. البته عشق او را رد کرده بود، اما چون بی‌تجربه بود، با نامه... به هر صورت به هیچ‌وجه خودش را در برابر شوهر گناهکار نمی‌دانست.

طی نامه‌نگاری کوتاهش با آلوی‌نیانی و در جواب اولین نامه‌های فیلسوفانه‌ی او، توجه مخصوصی به عنصر وجدان نشان داده بود. به عبارت‌های عاشقانه‌ی او اعتنایی نکرده بود؛ سطحی و بی‌ضرر به نظر می‌رسیدند. اما درست است که طی سه ماه نامه‌هایی ادبی و جدلی میان آنان ردوبدل شده بود. اعتراف می‌کرد این رابطه برایش قدری دلچسب شده بود چون شوهرش او را منزوی و تنها رها کرده بود. سعی داشت سبک نگارشش را اصلاح کند، انگار که انشاء می‌نویسد. از این که در این جدال روشنفکرانه، حریف مردی چون آلوی‌نیانی بود، وکیلی با اسم و رسم و مورد احترام مردم شهر، به خود می‌بالید. ممکن بود به زودی به عنوان وکیل مجلس هم انتخاب شود. ورود ناگهانی شوهرش که او را در حال خواندن نامه‌ی آلوی‌نیانی غافلگیر کرده بود و واکنش جابرانه‌ی او، مارتا را شدیداً متحیر و وحشت‌زده کرده بود. مخصوصاً از این رو که هنگام خواندن نامه خودش را به کلی بی‌اعتنا و آرام می‌یافت. در آن نامه اولین بار آلوی‌نیانی جرأت کرده بود به او «تو» خطاب کند، مارتا با خود می‌گفت: «من بی‌گناهم.»

برای هر زن نسبتاً زیبایی، هر چقدر هم نجیب، امکان دارد، روزی مورد توجه مردی قرار بگیرد و به آن دلیل پریشان شود، یا از این که مورد ستایش قرار گرفته است، احساس خرسندی کند. اما درعین‌حال هیچ زن نجیبی، به خاطر این تشویش و یا خشنودی، از این که در دنیای خیال یا تصور عشقی دیگر مشغول شده، خودش را زناکار نمی‌پندارد... پس از چندی واقعیت زندگی او را به خود می‌آورد و وجدانش متوجه موقعیت و وظایفش می‌شود. والسلام... اینها لحظه‌هایی زودگذرند! آیا کسی می‌تواند ادعا کند که هیچ‌گاه دست‌خوش افکار عجیب و غریب، ناگفتنی، بی‌فایده و شوریده نشده است؟ اما این سودا همچون آذرخش می‌درخشد و خاموش می‌شود و پس از آن سایه‌ی ملال‌انگیز و آرامش همیشگی برقرار می‌گردد.

مارتا نمی‌دانست چطور، بدون این‌که بخواهد، در این دام افتاده بود. در آن زمان که نخستین نامه‌ی آلوی‌نیانی در تعجب و هراس بسیار به دستش رسیده بود در نهایت واهمه و بلاتکلیفی نمی‌دانست چه بایدش کرد تا به این نامه‌نگاری پایان بدهد، مارتا – این دختر پاکدامن، پاکدامن، فرزند پدر و مادری نجیب، اندک اندک بی‌آنکه متوجه باشد به این مرحله رسیده بود.

آه که آن مرد، قبل و بعد از آن که اولین نامه را از پنجره به اتاق او بیندازد، چقدر بی‌احتیاطی کرده بود! مارتا تازه متوجه می‌شد چه لطمه‌ای خورده است. پرده‌های اتاق هیچ‌گاه بی‌حرکت نبودند: از اینور و آنور کنارشان می‌زد، بالا می‌برد، پایین می‌انداخت. با سر و دست اشاراتی می‌کرد...

و مارتا از دیدن حرکات آن عاقله‌مرد به خنده می‌افتاد. از این‌که آن مرد محترم در برابر او آنقدر خنده‌دار و کودکانه رفتار می‌کرد، به خنده می‌افتاد... اما برای این‌که از حرکات او ممانعت کند چه کاری از دستش برمی‌آمد؟ آیا می‌بایست پدرش را درگیر کند؟ و یا شوهرش را؟ از این جریان خشمگین و آزرده‌خاطر بود؛ اما با این حال، گویی نیرویی مرموز نگاهش را بی‌اختیار به سوی پنجره‌ی روبه‌رو می‌کشید. برای فرار از این وسوسه‌ی کودکانه، کراراً از خانه بیرون می‌رفت. روزهای متوالی به خانه‌ی پدری پناه می‌برد و خواهرش ماریا را وادار می‌کرد قطعه‌ای آهنگ قدیمی را، و همیشه فقط همان را، بنوازد.

«مارتا، حالا چی؟»

مارتا که روی نیمکت لمیده بود، با چشمان خمار و صدایی ضعیف جواب می‌داد: «آن دوردست‌ها هستم... آن دورها...»

ماریا می‌خندید و اکنون آن خنده‌های بی‌غل‌وغش در گوش خواهرش مارتا طنین می‌افکندند. شروع کرد به گذشته فکر کردن، مادرش وارد اتاق می‌شد و از حال شوهرش می‌پرسید. و او جواب می‌داد:

«مثل همیشه...»

«خوشبخت هستی؟»

«بله.»

دروغ می‌گفت. نه این که شوهرش رفتار بدی داشت، نه؛ اما در ژرفای جانش خصومتی ناگفتنی احساس می‌کرد؛ و این حس تازه‌ای نبود: از همان نخستین روزی که خواستگاری رکو پنتاگورا را پذیرفته بودند، شروع شده بود. آن زمان دختری شانزده‌ساله بود و با شوری بسیار درس می‌خواند. اما هنگامی که رکو از او خواستگاری کرد، مدرسه را ترک گفت. تحت تأثیر اندرزهای خردمندانه‌ی پدر و مادرش که پنتاگورا را شوهری مناسب، جوانی مهربان و ثروتمند تشخیص داده بودند، حس دشمنی‌اش را در درون خفه کرده بود... آری، آری؛ وقتی از همشاگردی‌هایش خداحافظی می‌کرد، گفته‌های عاقلانه‌ی پدر و مادرش را به ایمان و اطمینان برای آنها تکرار کرده بود؛ گویی یک‌باره دنیای کودکی را پشت سر گذارده و به عاقله‌زنی مجرب مبدل شده است.

این‌سوی و آن‌سوی، بر دیوار اتاق، هنوز پاره‌ای نوشته‌هایش دیده می‌شود. یادهای دیرین کامیابی‌هایش در مدرسه یا جشن‌های دوستانه و خانوادگی. گویی زمان، بر آن دیوارها و آن اشیاء ساده اما پرارزش، به خواب رفته بود. از همه‌چیز بوی نفس او برمی‌خاست. و این‌گونه بود که مارتا، درخیال، به دنیای کودکی‌اش پناه می‌برد.

بارها آنجا نشسته بود، به پنجره خیره شده بود با روحی پریشان و سرگردان، به صدای برخورد قطره‌های باران به شیشه، گوش کرده بود؛ بارها لذت آفتاب کمرنگ و نمناک پاییزی، آن طلایه‌دار روزها و شب‌های سرد زمستان را، در ژرفای وجودش احساس کرده بود.

ماریا آرامش خواهرش را می‌دید ولی به سختی باور می‌کرد. آزرده خاطر بود از این که مارتا با چنان بی‌اعتنایی مصیبتی را که بر سرش نازل شده، پذیرفته بود. باخود می‌اندیشید: «تازه خوب می‌داند بابا به خاطر او چه حالی پیدا کرده!» از این که خواهرش چون نخستین روزهای بازگشت به خانه‌ی پدری، دردمند، پشیمان و گریان نبود، بی‌اندازه ناراحت بود.

و به راستی مارتا دیگر نمی‌گریست. پس از آن‌که داستان را با جزئیات مفصل و کامل برای مادرش گفت، و پس از آن‌که به درونی‌ترین عواطف و احساساتش اقرار کرد، امیدوار بود که اگر نه شوهرش، دست‌کم پدرش عادلانه رفتار کند، حرفش را پس بگیرد و رفت‌وآمد خود را به بیرون خانه از نو آغاز کند. برای مارتا، این که پدرش خود را در خانه زندانی کرده بود، به منزله‌ی محکومیت بی‌بروبرگرد بی‌آبرویی کامل در برابر مردم شهر، به شمار می‌رفت. این محکومیت در واقع از آنچه که شوهرش بر او تحمیل کرده بود بی‌هیچ منطق و ملاحظه‌ای مارتا را از خانه‌اش بیرون رانده بود، بسیار سخت‌تر می‌نمود.

با این روش، پدر اتهامی را که شوهر وارد آورده بود تثبیت و تایید می‌کرد و به‌نحوی جبران‌ناپذیر سبب بدنامی او می‌شد. چطور این را نمی‌فهمید؟ با نگرانی تمام از مادرش پرسیده بود که آیا اعترافات او را برای پدر بازگو کرده یا نه و مادر جواب مثبت داده بود.

«خوب چه گفت؟ هنوز سر حرف خودش است؟»

از آن لحظه به بعد، دیگر حتی یک قطره هم اشک نریخت. تمام خشمی که تا آن لحظه در درون مهار کرده بود به احساس خفتی سرد بدل شده بود، نقابی از بی‌اعتنایی به لج مادر و خواهرش، بر چهره کشید. اینان به‌جای آن‌که بی‌بصیرتی و بی‌عدالتی سرسخت پدر را محکوم کنند، از آسیبی که به تندرستی او می‌خورد، می‌ترسیدند و نگران بودند و گناهش را به گردن مارتا می‌انداختند.

مارتا مخصوصاً از ماریا جویای حال یکی از دوستان مادرش می‌شد که پیشتر همیشه به دیدن آنها می‌آمد و هنگامی که ماریا با دستپاچگی جواب می‌داد، مارتا نیشخند مرموزی زد و می‌گفت:

«معلوم است که از حالا به بعد دیگر هیچ‌کس به دیدن ما نخواهد آمد...»

آیا این دیگر پایان همه‌چیز بود؟ می‌بایست بر‌ای همیشه، انگار که دنیا به آخر رسیده است؛ در آن زندان، آن تاریکی، آن خفقان، آن عزا، باقی بمانند؟

افراد خانواده به گوشه‌هایی از خانه، هرچه دورتر از خلوت‌گاهی که فرانچسکو آیالا خودش را زندانی کرده بود، پناه برده بودند. فرانچسکو روی مبلی کنار تخت می‌نشست، به نوری که از زیر در سیاه به درون می‌تابید خیره می‌شد. صدای هیچ‌کس را نمی‌شنید، تنها گوشش می‌کرد حدس بزند، کدام یک از آنان، در اتاق پهلو، با احتیاط و پاورچین راه می‌رود. مسلماً «او» نمی‌تواند باشد: حتماً آگاتا بود.... یا ماریا... یا مستخدم...

روزی همسرش به او یادآور شد:

«پس دباغخانه چه می‌شود؟ می‌خواهی همه‌چیز از بین برود؟»

و او جواب داد: «همه‌چیز! همه‌چیز! از گرسنگی تلف خواهیم شد.»

«پس ماریا چه؟ آخر مگر او هم دختر تو نیست؟ ماریای بیچاره چه گناهی کرده؟»

آیالا برخاست، روبه‌روی زنش ایستاد و برآشفته فریاد زد: «پس من چی؟ من چه گناهی داشتم؟ تو این‌طور خواستی!»

بر خودش مسلط شد، دوباره برجای نشست و سپس با صدایی گرفته ادامه داد:

«بگو خواهرزاده‌ات پائولو سیستری بیاید مرا ببیند. اداره‌ی دباغخانه را به دست او خواهیم سپرد. حالا دیگر غرورمان را هم باید کنار بگذاریم. یادت هست خواستگار مارتا بود؟ اگر راست می‌گوید حالا بیاید او را بگیرد! حالا دیگر مارتا مال همگان است!»

«اوه فرانچسکو!»

«بس است! همه‌تان بروید! بفرست دنبال پائولو.»

 

 

بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمی‌شود.

بخش بعدی متن را می‌توانید در رانده شده - قسمت هفتم مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب رانده شده نشر دامون
  • تاریخ: یکشنبه 30 مرداد 1401 - 01:38
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 2379

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 61
  • بازدید دیروز: 2589
  • بازدید کل: 23048852