Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

رانده شده - قسمت پنجم

رانده شده - قسمت پنجم

نویسنده: لوئیجی پیراندلو
ترجمه ی: آزاده آل محمد

حالا آگاتا خانم اطمینان داشت که شوهر خشمگین تمام امتیازاتی را که او در سالیان دراز با مهربانی و خوش‌رفتاری‌اش به دست آورده بود به رُخش می‌کشید.

در سکوت جاده آرام صدا زد: «فرانچسکو»

آیالا از جا پرید، روی نرده‌ی بالکن خم شد و با صدای بلند پرسید: «کی آنجا است؟»

«تویی؟ کی به تو گفته بود بیایی اینجا؟ برو! زود برگرد برو! کاری نکن فریاد بکشم!»

«در را باز کن، قَسَمت می‌دهم...»

«گفتم برو! نمی‌خواهم هیچ‌کس را ببینم! فوراً برگرد برو خانه! خانه! برنمی‌گردی! کاری نکن بیایم پایین!»

فرانچسکو آیالا نرده بالکن را محکم تکان داد و خودش را کنار کشید.

آگاتا همچون گدایی سر به زیر افکند، به درگاهی تکیه داده بود و گه‌گاه چشمان اشک‌آلودش را با دستمالی که از چهار ساعت پیش در دست داشت، خشک می‌کرد. صدای قدم‌هایی سنگین از راهرو شنیده شد: در کوچک سمت راست درگاهی باز شد؛ آیالا خم شد، سرش را بیرون آورد و بازوی زنش را چَسبید.

«اینجا آمده‌ای که چه کنی؟ چه می‌خواهی؟ اصلاً تو کی هستی؟ من دیگر هیچ‌کس را نمی‌شناسم. هیچ‌کس را ندارم؛ نه خانواده دارم نه خانه! همه‌تان بروید گمشید! گمشید! حالم را بهم می‌زنید! بروید! بروید!» و آگاتا را محکم هل داد.

آگاتا که بازویش به شدت درد گرفته بود همان‌جا جلو در ایستاد؛ سپس چون سایه‌ای داخل شد؛ مصمم بود آنقدر صبر کند تا فرانچسکو تمام دق‌دلش را سر او خالی کند. حاضر بود حتی کتک هم بخورد.

آیالا ایستاده در تاریکی راهرو، دست‌ها را پشت گردن به هم قفل کرده بود و سرش را میان بازوان می‌فشرد. زیر نور پریده‌رنگ ماه، به در شیشه‌ای انتهای راهرو زُل زده بود. صدای گریه‌ی زنش را شنید؛ با مشت‌های گره‌کرده به طرف او برگشت و با تمسخر غرید:

«به خانه راهش دادی؟ حتماً دختر قشنگت را ماچ هم کردی و نازش را هم کشیدی؟ حالا از جان من چه می‌خواهی؟ بگو ببینم این‌جا منتظر چه هستی؟»

آگاتا گریان آهسته گفت: «تو می‌خواهی بروی...»

«بله، همین الان! چمدانم را...»

«می‌خواهی کجا بروی؟»

«می‌خواهی بدانی؟»

«آره... تا بدانم در چمدانت چه بگذارم... چند وقته می‌روی...»

او فریاد کشید: «چند وقته؟ فکر می‌کنی که برمی‌گردم؟ در خانه‌ی بی‌آبروی شما پا بگذارم؟ برای همیشه می‌روم! یا زندان یا زیر خاک! به هر قیمتی شده...»

آگاتا اندوهگین گفت: «آخر فکر می‌کنی این منصفانه است؟»

فرانچسکو با زهرخندی بسیار زننده خروشید: «نخیر! منصفانه این است که دختر نام پدرش را به گند بکشد! کاری کند که شوهرش مثل یک فاحشه از خانه بیرونش کند و بعد برگردد و هنرش را به خواهر کوچکش یاد بدهد! منصفانه این است، من تو را می‌شناسم برای تو این منصفانه است!»

آگاتا جواب داد: «هرچه تو بخواهی. فقط می‌خواستم بگویم آیا بهتر نیست قبل از این که از خود‌بی‌خود شوی...»

«هان، چی؟»

«بهتر نیست ببینی راهی پیدا می‌شود که بتوان جلوی آبروریزی را گرفت؟»

فرانچسکو فریاد زد: «چطور جلو آبروریزی را بگیریم؟ رکو آمده بود اینجا!»

«این‌جا؟»

«آمده بود نامه‌ها را به من نشان بدهد.»

آگاتا با نگرانی پرسید: «وای، تو نامه‌ها را دیده‌ای؟ آخرین نامه را هم؟ همین ثابت می‌کند که مارتا...»

فرانچسکو به او پرید: «حتماً می‌خواهی بگویی که بی‌گناهی مارتا را ثابت می‌کند، درست می‌گویم یا نه؟» بعد بازویش را چسبید، او را به عقب هل داد و محکم تکانش داد. «بی‌گناه است؟ هنوز جرأت می‌کنی در حضور من بگویی مارتا بی‌گناه است؟»

این را گفت و چندین بار وحشیانه به گونه‌های خودش سیلی زد.

«این‌جا، این‌جا. سرخی شرم را این‌جا نداری؟»

سپس ادامه داد:

«بی‌گناه... باوجود چنین نامه‌هایی؟ پس بگو این کارها از تو هم برمی‌آید؟ خفه شو! سعی نکن از او دفاع کنی؟»

آگاتا نالان ولی آرام گفت: «از او دفاع نمی‌کنم اما می‌توانم ثابت کنم که دخترم سزاوار چنین عقوبتی نیست...»

آیالا دوباره خروشید: «این را من هم به آن احمق گفتم...»

آگاتا انگار نور امیدی بر او تابیده باشد فریاد زد: «دیدی گفتم؟»

فرانچسکو دوباره محکم بازوی زنش را گرفت، تکان سختی به او داد و گفت: «اما بعد او از من پرسید اگر من جای او بودم آیا زنم را می‌بخشیدم... و معلوم است که نه! چون من، من هرگز تو را نمی‌بخشیدم: تو را می‌کشتم!»

«بدون هیچ گناهی.»

«آن نامه‌ها کافی نیست؟»

مادر عاقبت تسلیم شد: «بله، مارتا گناهکار است، اما گناه او فقط سبکسری است نه چیز دیگر. اما حالا تو می‌خواهی چه کنی؟ بروی به جنگ رکو، تو؟ و متوجه نیستی که چنین مصیبتی به این ترتیب... تو را به خدا بگذار حرفم را بزنم! من ایمان دارم، ایمان دارم که بالاخره روزی به زودی، حقیقت روشن خواهد شد...»

«از او دفاع نکن! دفاع نکن!»

«من از مارتا دفاع نمی‌کنم؛ به خودم نفرین می‌کنم که باعث این ازدواج شدم...»

«پس به این ترتیب مرا هم مسئول می‌دانی.»

«مگر خودت نگفتی که از کرده‌ات پشیمانی؟ ما برای شوهردادن مارتا خیلی عجله کردیم و قبول کن که انتخاب بدی هم کردیم! چقدر از اذیت و آزار عمه‌ی عجوزه و آن پدر نفرت‌انگیز زجر کشید تا بالاخره رکو تصمیم گرفت خانه‌اش را از آنها سوا کند! درست است، می‌دانم، این دلیل کافی نیست که گناه او را بشوید؛ اما به نظر من، اقلاً می‌تواند از شدت مجازاتش کم کند. دخترم بدبخت شده است... آری بدبخت...»

دیگر نتوانست ادامه دهد. صورتش را در دستمال پنهان کرد. تمام بدنش از هِق هِق گریه‌ای غیرقابل خودداری می‌لرزید.

فرانچسکو آرنج را به دیوار تکیه داده بود و دست روی پیشانی گذارده بود. با نوک پا کُپه‌ای از خرده آهن را که در آنجا در راهرو کود شده بود، برهم می‌زد. ابروان پرپشتش را گره کرده بود و به نظر می‌رسید که تمام هوش و حواسش فقط به حرکت موزون پایش متوجه است. سپس با صدای گرفته گفت:

«حالا که تقصیر از من و تو است، باید کفاره‌ی گناهمان را هم پس بدهیم. باشد! با تو به خانه باز می‌گردم؛ خانه‌ای که از همین الان زندان من و تو خواهد بود. فقط جسد من از آن خانه خارج خواهد شد!» و رفت بالا تا درِ ایوان را که بازمانده بود ببندد. همسرش در تاریکی راهرو مدتی منتظر شد، وقتی دید نمی‌آید به دنبال او بالا رفت. فرانچسکو صورتش را به دیوار تکیه داده بود تنها، می‌گریست.

«فرانچسکو...»

«برویم! برویم! برویم!»

خشمگین زنش را هُل داد، در دباغخانه را بست و مسافت کوتاه از آنجا تا خانه را در سکوت پیمودند. جلوی در خانه، فرانچسکو به زنش دستور داد که اول وارد شود و با لحن تهدیدآمیزی اضافه کرد: «مبادا ببینم‌اش!»

اندکی بعد، خودش هم بالا رفت و در اطاق را به روی خود قفل کرد؛ در تاریکی، با لباس خودش را روی تختخواب افکند و چهره‌اش را در میان متکاها فرو برد، با انگشتانش لبه‌ی تشک را چنگ می‌زد.

تمام شب را همین‌طور سپری کرد. هرازگاهی ناگهان از جا می‌پرید و روی تختخواب می‌نشست. گوش‌ها را تیز می‌کرد. با این که مسلماً هیچ‌کس در خانه خواب نبود، کوچک‌ترین صدایی شنیده نمی‌شد.

آن سکوت عمیق جان نگرانش را می‌آزرد. همان‌طور که نشسته بود، با مشت‌های گره‌کرده، به بازوان و پاهایش می‌کوفت. دلش می‌خواست گریه کند، فریاد بکشد و این همچون میلی جنون‌آمیز و نشدنی بر گلویش چنگ انداخته بود. بعد دوباره خودش را روی تختخواب می‌افکند و صورتش را میان متکای خیس از اشک، می‌فشرد.

چطور! پس گریسته بود؟

کم کم، بر اثر افکار یکنواخت کابوس‌وارش، به سرگیجه افتاد و مدتی طولانی بی‌حرکت و تقریباً مدهوش برجای ماند. گاه‌به‌گاه با خستگی آه می‌کشید. و یا اندکی به خود می‌آمد و با چشمانی بی‌رمق در تاریکی اتاق به روبه‌رویش زُل می‌زد.

روشنایی از میان شکاف کرکره‌ها به چشم می‌خورد؛ و نورهای باریک نور در آن صبحگاه نمناک در تاریکی اتاق می‌درخشید: آفتاب!

فرانچسکو دست‌ها را پشت گردن به هم حلقه کرده و به کرکره‌ها خیره شده بود. همان‌طور که در تختخواب گرم و نرمش آرمیده بود، در حالت منگی، صحنه‌های رفت‌وآمد بامدادی را که آن پایین در خیابان، از سر گرفته می‌شد، در ذهنش مجسم می‌کرد. آنجا، صبح زود... کار... کارگران پهلوی هم، کنار پیاده‌رو نشسته و منتظر بودند تا درِ دباغخانه باز شود. آهان! زنگ به صدا درمی‌آید، و کارگران دو به دو یا سه نفر سه نفر، خوشحال یا غمگین، با بسته‌ای کوچک زیر بغل، وارد می‌شوند. سُکومای پیر، آن که هرگز لب به سخن نمی‌گشاید... دختر او...

«دختر من هم همین‌طور! دختر من هم همین‌طور! مالِ من حتی بدتر! دختر او خیانت کرد، به او خیانت شد و حالا این بدبختی...»

از تخت بیرون پرید؛ دلش می‌خواست بدود گیسوان مارتا را بگیرد، روی زمین بکشدش و تا جان دارد کتکش بزند.

دو ضربه‌ی ملایم به در خورد.

از جا پرید و فریاد زد: «کیه؟»

آوای نرمی از پشت در به گوش رسید: «منم...»

«برو پی کارت! هیچ‌کس را نمی‌خواهم ببینم!»

«اگر چیزی احتیاج داشتی...»

«گفتم برو! برو پی کارت!»

صدای پای زنش را که آرام آرام دور می‌شد شنید و در ذهنش او را دنبال کرد. «او» کجا بود؟ چه می‌کرد؟ چطور جرأت می‌کرد به چشمان مادر و خواهرش نگاه کند؟ و چه می‌گفت؟ بی‌شرم! بی‌شرم!

تمام روز بی‌قرار و متشنج، به دخترش فکر می‌کرد. کنجکاو بود و درعین حال انگار نیازمند دیدن او و رد کردن تمنای ملتمسانه‌ی او بود که در مقابل پدر زانو می‌زد، می‌لرزید، می‌گریست و طلب بخشش می‌کرد. اتاقش در تاریکی فرو رفته بود اما پرتوی نوری که از لای کرکره‌ها تو می‌زد، هر بار که قدم‌زنان به طرف پنجره می‌رفت، چشمانش را به شدت می‌آزرد.

دیروقت بود که بالاخره راضی شد در را به روی دختر کوچکش باز کند. در را گشود و دوباره روی تختخواب دراز کشید.

«زود در را ببند!»

ماریا فوراً در را بست و کورمال کورمال پیش رفت. فنجان سوپی روی میز کوچک کنار تختخواب گذاشت.

«حالت خوب نیست؟»

فرانچسکو با خشونت پاسخ داد: «هیچ چیزیم نیست.»

ماریا آهی کشید و کنار تخت روی زمین نشست. دستمال سفره‌ای در دست داشت.

پدر روی آرنجش بلند شد، سعی می‌کرد در تاریکی اتاق و دخترش را ببیند.

 

 

بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمی‌شود.

بخش بعدی متن را می‌توانید در رانده شده - قسمت ششم مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب رانده شده نشر دامون
  • تاریخ: شنبه 29 مرداد 1401 - 01:41
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 1943

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 1049
  • بازدید دیروز: 5070
  • بازدید کل: 23645023