رکو صدای در را که آرام پشت سرش بسته شد شنید. مات و مبهوت، در تاریکی و خاموشی، آنجا در پاگرد ایستاد. آیا دیگر هیچکس به او اعتنا نمیکرد؟ بالای پلکان، کنار نرده نشست، آرنجها را روی زانوان تکیه داد و سر را به دست گرفت. حالت بچهی یتیمی را داشت. قلبش را آن تاریکی، سکوت و حتی حالت نشستن خودش میفشرد و در اندوه ژرفی غرق شد. صورتش منقبض شد، میگریست و آرام مینالید: «آی مادرجان! آی مادرجان.» همینطور گریست و گریست. بعد در جیبش جستجو کرد و نامهی مچاله شدهای را بیرون آورد. کبریتی کشید و سعی کرد نامه را بخواند؛ اما ناگهان روی دستش چیزی مرطوب، بسیار سبک و کمی لزج حس کرد. کبریت را بالا برد تا ببیند چیست. یک تار بلند عنکبوت بود که از بالای پلکان آویزان بود. نگاه کردن به کارتُنَک حواسش را پرت کرد و متوجه نشد کبریت میان انگشتانش همچنان میسوزد. از سوزش پوست به خود آمد و در تاریکی چند بار فریاد زد:
«لعنتی! لعنتی! لعنتی!»
کبریت دیگری آتش زد و شروع کرد به خواندن نامه که به حروف بسیار ریز و روی کاغذ زمخت و خاکستری رنگی نوشته شده بود.
خودبهخود و بیفکر اولین کلمات نامه را خواند: «سه ماه است که برایت نامه مینویسم و هنوز...» از روی چند سطر گذشت؛ به کلمهی «پس کی؟» که زیر آن خط هم کشیده شده بود، خیره ماند. بعد کبریت را دور انداخت و نامه به دست با چشمان خیره، در تاریکی نشست.
آن صحنه را دوباره مجسم کرد:
با یک ضربهی محکم در را شکسته و فریادکنان وارد شده بود: «نامه! نامه را بده ببینم!»
مارتا وحشتزده از آن صدای ناگهانی، پشت در گنجهی بزرگی پناه برد که کنار آن مشغول خواندن نامه بود. رکو به شدت در را کشیده و دستهای مارتا را محکم از مچ گرفته بود.
مارتا با درماندگی به چشمان او نگاه کرده و با لکنت گفته بود: «کدام نامه؟ کدام نامه؟»
اما نامهی مچاله شده، که مارتا از ترس میان لباسهای داخل گنجه فرو برده بود، مثل برگ خشکی بر زمین افتاده بود و رکو که هجوم آورده بود تا نامه را بردارد با سر به در گنجه خورده و پیشانیاش زخمی شده بود.
از خشم و درد خون جلوی چشمهایش را گرفته، شروع کرده بود به دشنام دادن و بدون توجه به این که همسرش مراحل اول بارداری را میگذراند، او را با مشت و لگد از خانه بیرون رانده بود.
و بعد معرکهای دیگر با پدرزنش. رفته بود تا آن نامه و تمام نامههای دیگری را که از آلوینیانی در گنجه پیدا کرده بود به پدرزنش نشان بدهد.
«این گناه نیست؟ پس به نظر شما گناه به چه میگویند؟ خیلی عذر میخواهم، حتماً چون دختر شماست؟ بله؟»
فرانچسکو آیالا مثل پلنگ به او پریده بود. «دختر من؟ چه میگویی؟ میگویی دختر من خراب است؟» سپس آرام شده بود.
«ببین رکو، مواظب باش... به خاطر این نامهها دو خانواده را داغان میکنی: خانوادهی خودت و مال مرا. سعی کن ببخشی...»
«دِهِه؟ شما خودتان اگر به جای پدر، شوهرش میبودید او را میبخشیدید؟»
فرانچسکو آیالا نتوانسته بود به این سؤال پاسخ دهد.
در سکوت پلکان رکو با خود اندیشید: چه زرنگ! او نمیبخشید اما من چرا؟»
«حالا دیگر همهچیز تمام شده! همهچیز تمام شده!»
بلند شد ایستاد، کبریت دیگری روشن کرد و همانطور که چشمش به نامهای بود که در دست داشت، پلهها را گرفت و رفت بالا.
کوشش میکرد رمز شعار آلوینیانی را که با خط قرمز بالای نامه نوشته بود کشف کند. با خود میاندیشید: آخر چه معنایی دارد؟...
«من هرگز تقصیری نداشتم.»
3
اتاقی که مادر مارتا، دختر راندهشدهاش را در آن پناه داده بود، کم کم در تاریکی فرو میرفت. قبل از رسیدن مارتا میز شام را چیده بودند؛ ظرف بلورین وسط میز، در تیرگی شب هنوز رگههایی از نور خیابان را حفظ کرده بود.
خانم آگاتا بلندبالا و درشتاندام بود. اما نگاه و زبان شیرینش چنان بود که گویی میخواهد فوراً اثر ناخوشایندی را که بیشک هیکل او در مخاطب به جا میگذاشت، بزداید. چند لحظه پیشتر به اتاق دیگری صدایش زده بودند و هنگامی که برگشت، دو دختر خود را روی نیمکت دید: مارتا دستمالی روی صورتش انداخته و بر پشتی نیمکت لمیده بود، ماریا دست او را گرفته و به طرفش خم شده بود.
ماریا گیج و مبهوت از آن مصیبت نابهنگام اعلام کرد: «میخواهد برود...» مارتا درحالیکه سرش را تکان میداد و دستهایش را به هم میفشرد بالاخره به سخن آمد: «مادر، او فهمیده، فهمیده، فهمیده است و دیگر نمیخواهد به خانه بازگردد. میدانم که مرا نخواهد بخشید. تو برو پیدایش کن؛ مادر به او بگو برگردد؛ من خواهم رفت. میدانم دیگر مرا شایستهی این نمیداند که در خانهاش بمانم. به او بگو که من آمدهام اینجا... چون نمیدانستم کجا بروم. اما از اینجا خواهم رفت. نمیدانستم کجا بروم.»
دو بازوی پر محبت او را به طرف خود کشیدند.
مادر پرسید:
«کجا میخواهی بروی؟ کجا میتوانی بروی؟ همینجا پهلوی ماریا بمان. من میروم با او صحبت کنم...»
شال پشمی سیاهرنگی بر سر انداخت و بیرون رفت.
جادهی دراز حومهی شهر که روزها پر از جمعیت بود، شب هنگام در سکوت و تنهایی فرو میرفت. پنجرهی ردیفِ خانههای بلندی که در کنار جاده بودند، انگار نور سبز ماه را، در سرزمینی رویایی، باز میتاباندند.
هرازگاه ابری تیره نور ملایم ماه را میپوشاند و بر جادهی مرطوب سایهای سیاه میافکند.
مادر دستش را به سوی کلیسای انتهای جاده بالا برد و نالید: «آه حضرت فرانچسکو!»
آنجا، در چند قدمی خانهی او، کنار همان جادهی حومهی شهر، دباغخانهی وسیع فرانچسکو آیالا قرار داشت. همینطور که نزدیک میشد، شوهرش را روی ایوان طبقهی اول دید. از تصور روبهروشدن با خشم و درد او به خود لرزید؛ خیلی خوب میدانست شوهرش چقدر نامتعادل است.
شوهرش از او بلندتر بود و اندام غولآسایش بر پنجرهی ایوان سایه افکنده بود.
مصیبت نه یک بلکه دو تا بود. دردِ پدر بسیار عمیقتر از ناراحتی مارتا بود. چرا که مارتا شاید با قدری استدلال و چند روز شکیبایی، آرام میگرفت اما با پدر جایی برای استدلال نبود.
مدتها بود که خانم آیالا، هر ناراحتی و رنجی را با میزان خشمی که در شوهرش برمیانگیخت، میسنجید. وگرنه خودش ناگواریهای زندگی را خیلی خوب تحمل میکرد. مثلاً اگر خدای نکرده، در خانه چیزی کمارزش اما نایاب در شهر، میشکست یا خراب میشد، تمام اهل خانه عزا میگرفتند... و همسایهها در این مواقع میخندیدند و مسخره میکردند. خوب حق هم داشتند. به خاطر یک بطری ناچیز؟ یک قاب عکس؟ یک شیء بیمقدار؟ اما میبایست توجه داشت که برای شوهرش از بین رفتن آن شیء چه معنایی دارد: هتک حرمت، نه به شیء بیارزش و ناچیز، بلکه به خود او، به او که آن را خریده بود. آیا خسیس بود؟ به هیچ وجه! قادر بود به خاطر همانچیز بیارزش نیمی از وسایل خانه را از خشم خرد کند.
پس از سالها زندگی زناشویی، خانم آیالا موفق شده بود با رفتار ملایم، شوهرش را کمی رام کند. بارها گناهان او را، که پارهای وقتها سنگین هم بودند، بخشیده بود، بدون اینکه ذرهای از اعتبار خود بکاهد و یا بلندنظریاش را به رخ او بکشد. اما هرازگاهی، اتفاق میافتاد که فرانچسکو آیالا به خاطر هیچ و پوچ به شدت از کوره درمیرفت. البته زود هم پشیمان میشد؛ اما نمیخواست و شاید نمیتوانست گناهش را به گردن بگیرد: اعتراف را معادل با شکست و پستی میدانست: دلش میخواست مردم خودشان حدس بزنند او از کردهی خویش پشیمان است. اما چون در چنین مواردی هیچکس جرأت نمیکرد در حضورش نفس بکشد، عصبانیت او شدت میگرفت، هفتهها خودش را حبس میکرد و با کسی حرف نمیزد. ته دلش میدانست – و دلخور هم بود – که نزدیکانش خیلی تلاش میکنند بهانه به دستش ندهند و نسبت به اینکه خیلی چیزها را از او پنهان میکنند مشکوک بود؛ اگر پس از مدتها میفهمید واقعاً موضوعی را از او پنهان کردهاند، به کلی فراموش میکرد که این کار به خاطر نیازردن او بوده است و از خشم منفجر میشد.
خودش را در خانهاش بیگانه میپنداشت و حس میکرد افراد خانوادهاش هم او را به چشم بیگانه نگاه میکنند. به همه شک داشت مخصوصاً به زنش.
آگاتا خانم در واقع به خصوص از اینکه شوهرش دو تصور غلط از او داشته باشد خیلی رنج میبرد: یکی اینکه بدجنس و دیگر این که دورو است. البته بیشتر از این ناراحت بود که گاهی فکر میکرد فرانچسکو در این مورد کموبیش حق دارد؛ چون پارهای وقتها به دلیل عدم تفاهمی که با همسرش داشت، مجبور میشد مطالبی را از او پنهان کند و دروغ بگوید.
بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمیشود.
بخش بعدی متن را میتوانید در رانده شده - قسمت پنجم مطالعه نمایید.