Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

رانده شده - قسمت سوم

رانده شده - قسمت سوم

نویسنده: لوئیجی پیراندلو
ترجمه ی: آزاده آل محمد

بیل جلو میز کوچکی، روی نیمکت کهنه و درب و داغانی نشسته بود. پیشانی‌اش، در نور آباژور شکسته‌ای می‌درخشید؛ پابرهنه، یک پایش را روی دیگری انداخته بود و با ولع ساندویچی را گاز می‌زد. به بطری آبجوی مزخرفی که روبه‌رویش قرار داشت عارفانه خیره شده بود.

در اتاق گویی، هر کاشی یک جارو و یک خاک‌انداز برای روفتن آب دهان آقای مادن می‌طلبید؛ دیوارها و اسباب و اثاثیه‌ی مختصر و کهنه، گردگیری حسابی می‌خواستند؛ تختخواب کوچک لق‌لقو، به بازوان نیرومند خدمتکاری نیازمند بود که لااقل هفته‌ای یک بار مرتبش کند؛ و لباس‌های آقای مادن به جای ماهوت‌پاک‌کن، قشو لازم داشت.

تنها پنجره‌ی اتاق باز بود، ‌اما کرکره‌ها بسته بود. کفش‌های آقای مادن این طرف و آن طرف اتاق افتاده بود. با آن لهجه‌ی خنده‌دار، که صداها را قرقره می‌کرد، می‌جوید، تف می‌کرد، انگار که سیب‌زمینی داغ در دهان داشته باشد، بانگ زد: «بیل ببخشید که دیروقت مزاحم شده‌ام، به تو احتیاج دارم.»

بیل عادت داشت آخرین کلمات مخاطبش را تکرار کند، گویی پاسخ خود را بر آنها می‌آویخت.

«به من؟ یک لحظه اجازه بده. من وظیفه دارم ابتدا کفش‌هایم را بپوشم.» و بعد با ناراحتی به زخم پیشانی رکو خیره شد.

«دعوا کرده‌ام.»

«نمی‌فهمم.»

رکو با انگشت پیشانی خود را نشان داد و فریاد زد: «دعوا!»

«آها فهمیدم، دعوا، بله.» و بعد به زبان‌های انگلیسی، آلمانی و فرانسه ترجمه‌ی لغت «دعوا» را ردیف کرد. «آره، خوب فهمیدم. به زبان ایتالیایی دعوا را می‌گویند «لیته» هان، لی... ته، خوب فهمیدم. چه کمکی من می‌توانم کرد؟»

«به تو احتیاج دارم.»

«لی – ته. متوجه نمی‌شوم.»

«می‌خواهم دوئل کنم.»

«هان، تو دوئل؟»

رکو دنباله‌ی حرفش را گرفت: «اما من هیچ‌چیز، هیچ‌چیز راجع به شمشیربازی نمی‌دانم. چطور دوئل می‌کنند؟ دلم نمی‌خواهد مثل یک سگ کشته شوم.»

«مثل یک سگ، خوب فهمید. به ایتالیایی چطور می‌گویند، هان یک ضربه. خوب من آن را به تو یاد داد. خیلی آسان است. بله، همین الان؟»

و بعد بیل درست مثل یک بوزینه‌ی تربیت‌یافته، در یک حرکت دو شمشیر زنگ‌زده را از دیوار کَند.

رکو از دیدن شمشیرها ناراحت شد: «صبر کن، اول توضیح بده ببینم. من باید حریف را به دوئل دعوت کنم؟ یا باید یک سیلی نثارش کنم تا او مرا به دوئل بخواند؟ شاهدها وارد مذاکره شوند، توافق کنند. گیریم دوئل با شمشیر باشد. به محل تعیین شده می‌رویم. آن وقت چه؟ می‌خواهم به ترتیب، همه مراحل دوئل را یاد بگیرم.»

مادن پاسخ داد: «حق با توست.» او که از نظم و ترتیب در سخن‌گفتن لذت می‌برد، برای این که کمتر اشتباه کند، شروع کرد اصول مقدماتی دوئل را، تا آنجا که می‌توانست، به بهترین وجه توضیح بدهد. میان صحبت‌هایش، رکو با ناراحتی گفت: «لخت؟ آخر چرا لخت؟» مادن که کلمات انگلیسی و آلمانی را قاطی می‌کرد پاسخ داد: «بله، بله، سینه لخت. خوب اگر می‌خواهی غیرلخت.»

«و بعد؟»

«و بعد؟ خوب دوئل کردن... شمشیر؛ آاماده باش؛ حرکت.»

رکو ادامه داد: «بسیار خوب، مثلاً این شمشیر را به دست می‌گیرم؛ حالا بگو ببینم بعد باید چکار کنم؟»

بیل اول انگشتان او را روی دسته‌ی شمشیر گذاشت. رکو مثل یک آدم مصنوعی اجازه می‌داد بیل او را خم کند، بکشد، بپیچاند.‌ اما خیلی زود از آن حرکات عجیب و غریب خسته شد. بازوی کشیده‌اش خشک شده بود و ناراحتش می‌کرد. «دارم می‌افتم! دارم می‌افتم!» شمشیر به خلاف تصور خیلی سنگین بود. مادن هم در آن میان مرتب او را تشویق می‌کرد: «هی! هی! آهان! آهان!». «صبرکن بیل! در این ضربه پای چپم چطور می‌تواند ثابت بماند؟ و پای راست چه؟ خدا! خدا!» دیگر نمی‌توانست خودش را نگه دارد! با هر حرکت، خون با شدت تمام به جراحت پیشانی‌اش می‌ریخت.

سایه‌ی حرکات مضحک و بدقواره‌ی دوئل‌کنندگان شبانه، روی دیوارها می‌افتاد و انگار حتی اسباب و اثاثیه‌ی کهنه‌ی اتاق را هم از ترس به لرزه درمی‌آورد.

بوم! بوم! بوم! چند ضربه که با خشم روی کف اتاق کوبیدند شنیده شد.

مادن با پاهای گشاد چند لحظه ایستاد، بر پیشانی فراخش عرق نشسته بود. گوش‌ها را تیز کرد.

«پرفسور لوکا را از خراب پراندیم!»

رکو از خستگی از پای درآمده بود. خودش را روی یک صندلی رها کرد. بازوانش آویزان بود و سرش را بی‌حال، به دیوار تکیه داد. در آن حالت به دوئل‌کننده‌ای می‌مانست که در پایان، ضربه‌ای مهلک از حریف خورده باشد.

بیل به رکو نگاهی کرد و دوباره گفت: «پرفسور لوکا را از خواب پراندیم.»

این مطلب موجب تعجب و ناراحتی رکو نشد. از جا برخاست و گفت: «خودم می‌روم سراغ بلاندینو. تا فردا باید ترتیب همه‌ی کارها را بدهم. بلاندینو شاهد من خواهد بود. متشکرم بیل، خدانگهدار. یادت باشد تو را هم به حساب می‌آورم.»

مادن چراغ به دست، دوستش را تا دم در بدرقه کرد. آنقدر در پاگرد پله صبر کرد تا پرفسور بلاندینو درِ اتاقش را باز کرد و وقتی درِ خانه‌ی طبقه دوم دوباره بسته شد، با حرکت همیشگی و مخصوصش، انگار مگس سمجی را از نوک بینی‌اش می‌پراند، به اتاق برگشت.

لوکا بلاندینو میهمان شبانه را با کج‌خلقی پذیرفت. غرغرکنان و تلوتلوخوران رکو را از میان اتاق‌های خالی، به اتاق خوابش برد. ریش بلند خاکستری‌رنگش درهم و برهم بود و چون از خواب پریده بود چشمانش سرخ و متورم بودند. روی تختخواب نشست؛ پاهای برهنه و پشمالویش آویزان بودند.

«استاد، دستم به دامنتان. معذورم: به من رحم کنید.»

بلاندینو که شمعی در دست داشت نگاهی به او انداخت و با صدای گرفته و شگفت‌زده گفت: «چه اتفاقی افتاده؟ زخمی شده‌ای!»

«بله... اگر می‌دانستید! ده ساعت است که من... می‌دانید. زن من...»

«مصیبتی اتفاق افتاده؟»

«بدتر. زنم به من... از خانه بیرونش کرده‌ام...»

«تو؟ آخر چرا؟»

«به من خیانت می‌کرد... خیانت می‌کرد... خیانت می‌کرد...»

«مگر دیوانه شده‌ای؟»

«نه! چه دیوانه‌ای؟»

رکو صورتش را با دست‌ها پوشاند و میان هق هق گریه نالید: «چه دیوانه‌ای! چه دیوانه‌ای!»

استاد که آن‌طور ناگهانی از خواب پریده بود، باور نمی‌کرد آنچه را که می‌دید و می‌شنید حقیقت داشته باشد.

«به تو خیانت می‌کرد؟»

«وقتی نامه‌ای را... می‌دانید از کی؟ از آلوی‌نیانی!.... می‌خواند غافلگیرش کردم.»

«آه، آن پدر سوخته گرگوریو؟ گرگوریو آلوی‌نیانی؟»

رکو گریه‌اش را قطع کرد و گفت: «بله، آقا، حالا متوجه شدید استاد؟‌اما کار نمی‌باید، نباید این‌طور تمام شود! او هم رفته.»

«گرگوریو آلوی‌نیانی؟»

«فرار کرده آقا، همین‌امشب. نمی‌دانم کجا رفته،‌ اما بالاخره، خبردار می‌شوم. ترسیده... استاد دستم به دامنتان.»

«من؟ من این وسط چه کاره‌ام؟»

«استاد یک دلخوشی، من اقلاً باید یک دلخوشی داشته باشم، در مقابل مردم این شهر. قبول ندارید؟ مگر می‌توانم همین‌طوری ادامه بدهم؟»

«آرام، آرام پسرم... به مردم شهر چه ربطی دارد؟»

«استاد چطور ربطی ندارد؟ ناموس من در میان است! باید در مقابل اهل شهر از ناموسم دفاع کنم.» لوکا بلاندینو با تنگ‌حوصلگی شانه بالا انداخت.

«مردم را وِل کن! باید خوب فکر کرد، استدلال کرد. قبل از هر چیز: آیا مطمئن هستی که به تو خیانت می‌کرد؟»

«به شما می‌گویم. نامه‌ها را در اختیار دارم، نامه‌هایی که او از پنجره برای زنم می‌انداخت!»

«گرگوریو! نامه‌ها را از پنجره می‌انداخت تو؟... ها! ها! راست می‌گویی؟... درست مثل یک پسربچه؟»

«بله آقا، همه‌ی نامه‌ها را این‌جا دارم!»

«اما آخر ببین... خانم تو، ‌ای خدای بزرگ! مگر خانم تو دختر فرانچسکو آیالا نیست؟ دوست عزیزم احتیاط کن! فرانچسکو آیالا یک جانور درنده است... حالا خون راه می‌افتد... چه به من گفتی؟ چه به من گفتی؟ واه... واه... واه... از پنجره؟ نامه‌ها را از پنجره تو می‌انداخت؛ مثل یک پسربچه؟»

«استاد می‌توانم به شما ‌امیدوار باشم؟»

«به من؟ چطور؟ هان تو می‌خواهی... دست نگهدار پسرم، باید منطقی عمل کرد... تو حسابی مرا گیج کردی... الان ‌امکان نداره که...»

از تخت پایین آمد؛ به رکو نزدیک شد، روی شانه‌اش دست گذاشت و افزود:

«پسرم به خودت بیا... الان تو خیلی درد می‌کشی، می‌دانم. ‌اما فردا؟ در نور آفتاب. فردا دوباره در این مورد صحبت خواهیم کرد؛ حالا دیروقت است... اگر برایت ‌امکان دارد برو بگیر بخواب... برو بخواب پسرم...» رکو پافشاری کرد: «اما از حالا به من قول بدهید که...»

بلاندینو او را به طرف در راند و سخنش را قطع کرد: «بهت قول می‌دهم...‌اما راستی چه آدم رذلی! نامه‌ها را از پنجره می‌انداخت تو؟ عزیز من، در این دنیای فساد، انسان باید انتظار هر چیزی را داشته باشد! تو را به خدا نگاه کن رکوجان، به تو خیانت می‌کرد!... خوب برو، برو، خودت را نباز.»

«استاد شما را قسم می‌دهم، مرا رها نکنید! به شما‌ امید بسته‌ام!»

بلاندینو تکرار کرد: «فردا؛ فردا. آری رکوی بیچاره‌ی من... آخ زندگی! چه بدبختی‌ای... شب‌بخیر پسرم، شب‌بخیر، شب‌بخیر...»

 

 

بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمی‌شود.

بخش بعدی متن را می‌توانید در رانده شده - قسمت چهارم مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب رانده شده نشر دامون
  • تاریخ: پنجشنبه 27 مرداد 1401 - 01:52
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 2131

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 276
  • بازدید دیروز: 2589
  • بازدید کل: 23049067