نیکولینو که تا آن لحظه مشغول گوله کردن خمیر نان بود، پوزخندی زد. پدرش کلهی ازتهتیغانداخته و سرخرنگش را از روی سینه بلند کرد و گفت: «احمق، کجای این حرف خندهدار است؟ سرنوشت است! در زندگی، هرکس به نحوی حساب پس میدهد. ما هم اینطور!»
و بعد محکم به سرش کوفت و ادامه داد: «بگذریم، مهملاتند! وقتی زَنَک را رد کردیم برود، دیدم بدک هم نیست. هان فوفو؟ اصلاً به عکس، بعضی میگویند شانس هم میآورد. زنگرفتن مثل آکاردئونزدن است. آدم فکر میکند کاری ندارد، همهکس میتواند آکاردئون بزند. بله، دستگرفتنش آسان است اما اگر مردی انگشتانت را به سرعت روی شاسیها تکان بده! میگویند آدم بدجنسی هستم. کجای من بدجنس است؟ کاش همهی دنیا آرامش روح مرا میداشتند. اما خوب، بعضی عاشق اینند که از دیگران بدگویی کنند. اتفاقاً من هم بدم نمیآید. میدانی وقتی میشنوم از من بد گفتهاند چه میکنم؟» با دست روی لُمبرش زد و گفت: «جای دشمن کجاست؟» و لحظهای بعد ادامه داد:
«هرکه آرزوی مرگ دارد، خوب بمیرد. من شخصاً میخواهم زندگی کنم. به شکر خدا سالم هستیم و عنایت خداوندی هم شامل حال ماست. گذشته از اینها، همه میدانند که کار زن خیانت به شوهر است. پسرم، وقتی من ازدواج کردم، پدربزرگت درست همین حرفهایی را که برایت گفتم، کلمه به کلمه، به من گفت. اما من نخواستم به حرفش گوش بدهم همانطور که تو پند مرا نپذیرفتی. قابلفهم هم هست! هرکس باید خودش تجربه کند. راجع به زنم فافا چه فکر میکردم؟ دقیقاً تصوری را داشتم که تو از همسرت داشتی؛ که او یک فرشته است! نمیخواهم از او بدگویی کنم، حتی خودتان شاهدید که از او کینهای هم به دل ندارم. به او خرجی میدهم و به شما هم اجازه میدهم سالی یک بار به پالرمو، به دیدارش بروید. اصلاً او خدمت بزرگی هم به من کرده است: به من آموخته که آدمی باید پندواندرز پدر و مادرش را گوش بگیرد. به همین دلیل است که به این نیکولینو میگویم: پسر عزیزم، اقلاً تو خودت را نجات بده!»
این حرف به مذاق نیکولینو که به تازگی به فکر عشق و عاشقی افتاده بود، خوش نیامد: «شماها فکر خودتان را بکنید، من مراقب خودم هستم.»
پنتاگورا پوزخندی زد و گفت: «خجالت بکش پسرم! خجالت بکش! یا حضرت سیلوستر... یا حضرت مارتین...»
نیکولینو با عصبانیت به او پرید: «خیلی خوب، خیلی خوب بابا؛ اما این مادر بیچارهی ما چه بدی در حق ما کرده، حتی اگر آنچه شما میگویید درست باشد...؟»
پدر از جا برخاست و حرف او را برید: «نیکولینو، دیگر واقعاً حوصلهام را سر بردی! چه سرنوشت مهملی پیدا کردهام! من برای خوبی خودت میگویم. حالا که نمیخواهی از سه تجربه عبرت بگیری، اصلاً برو، برو زن بگیر و اگر واقعاً از قوم پنتاگوراها باشی خودت خواهی دید!»
گربه را با یک حرکت از خود دور کرد، شمعی را از روی گنجه برداشت و بدون آن که روشنش کند، از اتاق بیرون رفت.
رکو پنجره را باز کرد و مدتی طولانی، خیره به بیرون نگریست.
شب نمناکی بود. آن پایین، در پس آخرین خانههای روی تپه، دشت خلوت و پهناور زیر پوشش غمگینی از مه، تا کرانهی دریا که زیر نور رنگپریدهی ماه میدرخشید، ادامه داشت. بیرون آن پنجرهی باریک چه فضای وسیعی بود! آن بالا، به آن خانه که محزون در مسیر باد و باران قرار گرفته بود خیره شد! به پایین نگاهی انداخت، به آن کوچهی خلوت و تاریک که یگانه نگهبانش چراغی رقّتبار بود، و به بامهای آن خانههای کهنهی در خواب فرورفته؛ حس کرد اضطرابش شدت میگیرد. مبهوت، گویی جان از بدنش رفته باشد ایستاده و خیره به دشت مینگریست. درست چون ابرهای سبک و سرگردانی که پس از طوفانی سهمگین، در آسمان میچرخند، افکار عجیب و غریب و خاطرههای گنگ و دور به ذهنش هجوم آورده بود. به یاد میآورد در آن کوچهی تنگ، اوان کودکی، درست زیر آن چراغ کمنور و لرزان، شبی مردی را کشته بودند. بعدها خدمتکاری به او گفته بود روح مقتول در افراد دیگری حلول کرده است. رکو از این داستان خیلی هراسیده بود و مدت زیادی دیگر جرأت نمیکرد شبها از پنجره به بیرون نگاه کند... و اکنون پس از دو سال به خانهی پدری بازگشته و خاطرات گذشته با حملهای خُردکننده به او هجوم آورده بودند. رکو دیگر بار چون زمان تجردش آزاد شده بود. آن شب میبایست، در آن اتاقک لُخت، روی آن تختخواب کوچک همیشگی، تنها بخوابد، تنها، خانهی خودش با آن اسبابهای نو و زیبا، خالی و تاریک مانده بود... پنجرههایش باز مانده بود... بیشک از اتاقخوابش ماه که از پشت ابرها، بر دریایی دوردست پرتو میافشاند، دیده میشد... آه تختخواب دو نفریاش که به پردههای دیبای صورتیرنگ آراسته بود... آه! چشمانش را فرو بست و مشتش را گره کرد. و فردا؟ و فردا چه میشد، وقتی همهی مردم شهر خبر میشدند که او همسر زناکارش را از خانه رانده است؟
رکو غرق در خلوتِ افسردۀ شب که گهگاه با جیغ تند خفاشان نامرئی میشکست، با مشتهای گره کرده و حالتی برانگیخته نالید:
«چه باید بکنم؟ چه باید بکنم؟»
نیکولینو که هنوز سر میز نشسته و به رومیزی زُل زده بود، آرام گفت:
«برو سری به انگلیسیه بزن.»
رکو با صدای برادرش از جا پرید. برگشت و حیرتزده از این پیشنهاد و این که برادرش همچنان خونسرد زیر نور چراغ نشسته بود، به او چشم دوخت. اخم کرد و پرسید:
«بروم دیدن بیل؟ برای چه؟»
نیکولینو تمام گلولههای خمیرنان را از روی میز جمع کرد و همانطور که میرفت آنها را از پنجره بیرون بریزد، با لحنی آرام و مصمّم جواب داد:
«من اگر جای تو بودم دوئل میکردم.»
رکو تکرار کرد: «دوئل؟» قدری فکر کرد: «اوا آره، اوا آره، حق باتوست! چطور خودم به این فکر نیفتاده بودم؟ معلوم است، دوئل!»
زنگ کُند کلیسای محله فرا رسیدن نیمهشب را اعلام کرد.
«نیمهشب است.»
«انگلیسیه حتماً هنوز بیدار است.»
رکو کلاهش را از زمین برداشت و گفت: «رفتم سراغش.»
2
رکو پنتاگورا مدتی در پلکان تاریک ایستاد. مردّد بود در خانهی انگلیسیه را بزند یا همسایه پایینیاش پرفسور بلاندینو را.
آنتونیو پنتاگورا آن ساختمان را که به برجی میمانست، طبقه به طبقه ساخته بود. حالا به طبقهی چهارم رسیده بود و عجالتاً کار ساختمان را متوقّف گذارده بود. هنوز موفق نشده بود یک آپارتمان کامل از ساختمان را اجاره دهد. معلوم نبود اشکال از اخلاق بد خودش است که مردم را میراند، یا چون بنا در مکانی پرت واقع شده بود. سالها بود که طبقه اول به کلی خالی مانده بود. پرفسور بلاندینو یک اتاق در طبقهی دوم اجاره کرده بود و دوشیزه خانم پوپونیکا تمیزکاریاش را انجام میداد؛ در طبقه سوم هم آن مرد انگلیسی آقای ه.و. مادن معروف به بیل، اتاق دیگری را اجاره کرده بود. همهی اتاقهای دیگر در اشغال موشها بود. دربان ساختمان وقار یک صاحب محضر را داشت اما چون بیش از پنج لیر در ماه دستمزد نمیگرفت، هیچوقت به کسی سلام نمیکرد.
لوکا بلاندینو دبیر فلسفهی دبیرستان بود. پنجاهساله به نظر میآمد؛ بلندبالا، لاغراندام و طاسِ طاس بود، اما در عوض، ریشی انبوه داشت. آدم عجیبی بود و در شهر به کمحواسی شهرت داشت. از ناچاری معلمی میکرد و همیشه در افکار خودش غرقه بود. از این رو حواسش متوجه هیچکس و هیچچیز نبود. با این حال اگر کسی موفق میشد او را تحتتأثیر قرار بدهد و از ژرفای تفکراتش بیرون بکشد، در او رفیقی خوب و بیغرض مییافت. رکو این را میدانست. عجیبتر از بلاندینو، مادن بود. او هم معلم خصوصی زبانهای خارجی بود. ایتالیاییاش چندان تعریفی نداشت اما انگلیسی و آلمانی و فرانسه درس میداد. در مقابل، وجه بسیار ناچیزی دریافت میکرد. بدین ترتیب پیشانی فراخ او چهارراه بینالمللی زبانهای مختلف بود. موهای طلایی نازکش گویی از ترس بینی بزرگ و عقابی او، از پیشانی و شقیقههایش دور میشدند؛ درحالیکه دو رگ برآمده، از نوک ابروانش، چون مار میخزیدند و میرفتند تا میان موها پنهان شوند.
زیر ابروان، چشمانش، ریز، آبی – خاکستری، گاه حیلهگر، گاه پر از درد، سوسو میزدند. انگار سنگینی پیشانی خردشان کرده باشد. سبیل زردرنگش را دورادور لب، خیلی منظم اصلاح میکرد.
طبیعت، اندام درشت او را به چابکیِ یک بوزینه برخوردار کرده بود؛ و آقای مادن از این خصوصیت ناب به خوبی بهره میگرفت: در اوقات فراغت، درس شمشیربازی میداد؛ اضافه کنیم که هیچگونه ادعایی نداشت.
بیشک، بیل بینوا، خودش هم نمیدانست چگونه گذراش از میهنش ایرلند، به یک شهر کوچک در جزیرهی سیسیل افتاده بود. هرگز از ایرلند نامهای دریافت نمیکرد! با تیرهبختیاش در گذشته و آینده، تنهای تنها بود. با اینکه در آغوش هوسباز سرنوشت رها شده بود، امیدش را از دست نمیداد. در واقع مغز آقای مادن، به جای فکر، انباشته از کلمه بود، کلماتی که مرتباً با خودش تکرار میکرد.
همانطور که نیکولینو هم پیشبینی کرده بود مادن هنوز بیدار بود.
بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمیشود.
بخش بعدی متن را میتوانید در رانده شده - قسمت سوم مطالعه نمایید.