Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

خرس های رقصان - قسمت چهارم

خرس های رقصان - قسمت چهارم

نویسنده: ویتولد شابوفسکی
مترجم: آیدین رشیدی

میما، جوان‌ترین خرس، بی‌دردسر تن به قفس داد. پسر دومیِ استانف تکه‌ای نان در گوشه‌ی قفس گذاشت و چهره‌ای خشم‌آلود به خود گرفت، به این ترتیب خرس کوچک‌ترین مقاومتی نشان نداد. اما کار برای دو خرس دیگر این‌قدرها آسان نبود.

ماریکا، همسر استانف، گفت «آن‌ها داشتند گریه می‌کردند. می‌دانم باورش سخت است که خرس‌ها مثل آدم‌ها گریه کنند. اما من نصف عمرم را با خرس‌ها گذرانده‌ام و می‌دانم چه می‌گویم. آن‌ها اشک می‌ریختند، اشک‌هایی به درشتیِ نخود.»

واسیل دیمیتروف شانه‌هایش را بالا انداخت و گفت «نمی‌دانم که گریه می‌کردند یا نه، اما می‌دانم که استانف‌ها کار را برایشان آسان‌تر نکردند. آن‌ها بودند که گریه می‌کردند، داد می‌زدند و خودشان را روی ما یا روی خرس‌ها می‌انداختند. مادربزرگ موهایش را می‌کَند، پدربزرگ مدام ما را با عصایش می‌زد و دزد خطابمان می‌کرد. پسرشان برایمان آرزوی آتش جهنم می‌کرد. مطمئنم که این کار تأثیر خوبی روی خرس‌ها نگذاشت. میما رفت داخل قفس. معجزه‌ای تمام بود که اسولتا گذاشت متقاعدش کنند که داخل قفس شود. اما میشو کله‌شق بود. آن‌ها یک ساعت با او کلنجار رفتند. واسلین و دیمیتار سعی کردند با گذاشتن آب‌نبات در قفس و نجوا در گوشش ترغیبش کنند. اما میشو زیر بار نمی‌رفت. روی دو پای عقبش ایستاد و شروع کرد به غرش و نفس نفس زدن.

«واسلین گفت "می‌توانم از بینی‌اش بکشمش توی قفس، اما اگر حلقه پاره شود نمی‌دانم چه اتفاقی خواهد افتاد. ممکن است قیمه‌قیمه‌مان کند. فراموش نکن که او حیوانی وحشی است. اگر غرایزش بیدار شود، کارمان تمام است."

«آن‌ها از من و فیلمبرداران آلمانی خواستند که خانه را ترک کنیم. آلمانی‌ها درنگ نکردند – تا همین‌جا از دو خرس فیلم گرفته بودند، پس چرا خطر می‌کردند؟

«اما من می‌ترسیدم که مقاومت میشو یکی از حقه‌های کولی‌ها باشد. یک کلمه از حرف‌هایشان را باور نکردم، در نتیجه گفتم تا آخرِ کار همان‌جا خواهم ماند.

«اشتیاقی نشان ندادند، اما مخالفتی هم نکردند. وقتی آلمانی‌ها رفتند، دیمیتار نوه‌ی کوچکش را صدا زد که پنج‌ساله به نظر می‌رسید. کودک به اتاق رفت و در گوش خرس چیزی گفت، تنگ بغلش کرد، خاراندش، به موهایش دست کشید و بعد خودش رفت درون قفس.

«میشو انگار هیپنوتیزم شده بود دنبالش وارد قفس شد. در تمام مدت موهایم سیخ شده بود. می‌دانستم که اگر اتفاقی برای آن کودک بیفتد، اگر میشو فقط خراشی به او بیندازد، کل جشنمان دود می‌شود و به هوا می‌رود.

«همه‌ی ما – خرس‌ها، استانف‌ها و من – شدیداً مضطرب بودیم. من می‌ترسیدم که کسی دادی بزند، چیزی صدا بدهد یا کسی به در بکوبد و میشو به سرش بزند و کاری احمقانه کند. خرس‌ها چنگال‌هایی به طول پنج سانتیمتر دارند. اگر ازشان استفاده می‌کرد تکه‌ی بزرگ آن پسر گوشش بود. واقعاً برایش کاری نداشت.

«می‌پرسید اصلاً چرا گذاشتم که آن بچه برود توی قفس؟ خب کسی نظر من را نخواست! قبل از این‌که شستم خبردار شود، او رفته بود توی قفس.

«به‌علاوه، مشتاق بودیم که خرس‌ها را بدون تزریق آرام‌بخش از آنجا ببریم. قرار بود آن‌ها را ببریم به پارکی که مؤسسه‌مان در کوهستان پیرین در بلیتسا باز کرده بود برای خرس‌هایی که از اسارت کولی‌ها رها می‌شوند. آنجا مجبوریم آن‌ها را مدتی بیهوش کنیم تا چند آزمایش پزشکی ازشان بگیریم. این جور تزریق‌ها را نباید زیاد انجام داد. پس اگر راهی بلد بودند که خرس را بدون تزریق ببرند توی قفس، چرا باید مخالفت می‌کردم؟ آن‌ها با این خرس‌ها زندگی کرده بودند، آن کودک فرزندشان بود، پس حتماً می‌دانستند چه می‌کنند.

«سرآخر درِ قفس را بستیم. میشو آرام بود. تنها مشکلی که مانده بود این بود که چطور بچه را از آنجا بیاوریم بیرون.

«قفس‌هایی که برای حمل‌ونقل خرس‌ها استفاده می‌کردیم از دو طرف در داشتند. پدربچه به او گفت تا جایی که می‌تواند نزدیک خروجیِ دیگر بماند.

او سریع در را باز می‌کرد، بچه از قفس بیرون می‌پرید و خرس داخل می‌ماند.

«فقط مسئله این بود که بچه اصلاً دلش نمی‌خواست بیرون بیاید. او میشو را در آغوش گرفته بود، موهایش را نوازش می‌کرد، سرش را می‌بوسید و وقتی به او می‌گفتند که باید رهایش کند گوش نمی‌داد.

«اوضاع قاراشمیش شده بود. اسولتا و میما شروع کردند به غریدن. واسلین دور ایستاده بود حرص می‌خورد و نفرین می‌کرد، اما صدایش را پایین نگه داشته بود تا بیخود خرس را عصبانی نکند. همه منتظر بودند که پدربزرگ دیمیتار کاری کند، کلمه‌ای بر زبان بیاورد و بچه یا خرس را جادو کند. سرفه‌ای کند، تفی کند – خلاصه هرکاری که گرهِ پیش آمده را باز کند.

«اما استانفِ پیر هیچ کاری نکرد. فقط از پنجره به بیرون نگاه می‌کرد و در فکر فرو رفته بود.

 

5

هیچ‌کس نمی‌توانست فکرش را هم بکند که این نخستین جلوه‌ی بیماری‌ای است که به زودی او را به دیار باقی خواهد برد.

 

6

بعد از چند دقیقه که اندازه‌ی چند ساعت طول کشید، سرانجام پدرِ بچه، واسلین استانف، او را متقاعد کرد که منطقی باشد. واسیل از اعضای چهارپنجه در قفس را باز کرد، بچه پرید بیرون و در را پشت سرش بستند.

سرانجام، عکاسان عکس‌هایشان را گرفتند و روزنامه‌نگاران پایان‌بندی‌شان را نوشتند – آخرین خرس‌های عذاب‌کشیده‌ی اروپا به زندگیِ آزاد بازگشتند.

یکی اضافه کرد «آن‌ها در قفس به سوی زندگیِ آزادشان می‌روند»، اما این ایرادِ زیرکانه جوِ موفقیت و پیروزیِ آن روز را خراب نکرد.

 

7

در عوض، استانف‌ها بار دیگر به جدوجهد کوشیدند که جو را به هم بریزند. واسلینای کوچک که حالا شانزده ساله است یادش می‌آید که پدرش چطور سر دکتر خلیل فریاد می‌زد. هنگامی که خرس‌ها سردرگم – از این بابت که نمی‌دانستند آن دکتر آن‌ها را به سرزمین رؤیایی خرس‌ها با درختان کاج و برکه و آزادی خواهد برد – شروع کردند به غرش و سعی کردند که از قفس بیرون بیایند، واسلین استانف فریاد زد «حالا کیست که حیوانات را عذاب می‌دهد؟ بگو دیگر؟»

سپس، اضافه کرد «آن‌ها در خانه‌ی ما هرگز در قفس نبودند. هیچ کدامشان. حتی یک دقیقه. کنارمان زندگی می‌کردند و همان غذایی را می‌خوردند که ما می‌خوردیم.»

یکی از روزنامه‌نگاران نسنجیده گفت «اما شما کتکشان می‌زدید.»

واسلین برآشفته گفت «من گاهی بچه‌هایم را کتک می‌زنم. نکند می‌خواهید آن‌ها را هم از من بگیرید؟! قسم می‌خورم که وضع زندگیِ آن‌ها از ما بدتر نبود.»

روزنامه‌نگاران گفته‌ی آن کولی را شوخی گرفتند – زبان‌بسته‌ها را عذاب می‌داده، حالا قشقرق هم به پا می‌کند. بین روزنامه‌نگاران معمول بود که زندگیِ جدید خرس‌ها از زندگی شاد یا حتی کمی خیالی و زندگیِ قدیمی‌شان را عذابی بی‌پایان نشان دهند. «زندانیان عاقبت به آزادی رسیدند» و «پایان مصائب خرس‌های بلغاری» چیزهایی بود که روزنامه‌های محلی روز بعد نوشتند.

دکتر خلیل از شنیدن این که خرس‌ها همان غذایی را می‌خوردند که خانواده‌ی استانف می‌خوردند ترش کرد. افرادش با اشتیاق برای علاقه‌مندان توضیح دادند که خوردنِ همان چیزهایی که صاحبانشان می‌خوردند برای خرس‌ها بسیار بد است. رژیم غذاییِ خرس‌ها باید متنوع باشد؛ زیرا آن‌ها به طور طبیعی تقریباً همه‌چیزخوارند: آن‌ها میوه، سبزیجات و آجیل می‌خوردند اما نان، سیب‌زمینی با گوشت خوک، چیپس و آب‌نبات – یعنی چیزهایی که خانواده‌ی استانف می‌خوردند – در رژیم غذاییِ طبیعی‌شان جایی ندارد. در نتیجه، اعضای مؤسسه‌ی چهارپنچه فقط می‌توانند به حالِ این احمق‌ها که اسم خودشان را گذاشته‌اند مربیِ خرس افسوس بخورند.

درهای آمبولانسِ مخصوص حمل‌ونقل خرس‌ها بسته شد. راننده استارت زد و تهویه‌ی مطبوع را کار انداخت – که روی دمای مناسب برای خرس‌ها تنظیم بود – و نیز چراغی روشن کرد که نور ملایم و مخصوصش طبق نظر روان‌شناسانِ حیوانات آن‌ها را آرام می‌کند.

پول این آمبولانس را غربی‌های نیکوکاری اهدا کرده بودند که به فکر رفاه خرس‌های بلغاری بودند.

فقط هشت ساعت مانده بود تا به کوهستان ریلا برسند و رؤیای خرس‌ها که هنوز از آن بی خبر بودند به واقعیت بپیوندد.

 

8

برای رسیدن به پارک خرس‌های رقصنده در بلیتسا باید در جاده‌ای زیبا برانید که در امتداد تنگه‌ای کوهستانی پیچ می‌خورد، جاده‌ای که آسفالتش به مرور زمان و با جهدِ آب‌هایی که از کوه جاری است تقریباً به طور کامل از بین رفته است.

میشو، اسولتا و میما گرچه به خوبی این سفر طولانی از گتسوو را تحمل کرده بودند، احتمالاً در ده کیلومتر آخر دچار حالت تهوع شدند. از اینجا به بعد، هربار که ون در چاله‌چوله‌ها می‌افتاد و بالا و پایین می‌پرید، راننده زیرلب مسئولان محلی را نفرین می‌کرد که این همه سال عرضه نداشتند مسئولان استانی را راضی کنند تا این جاده تعمیر شود.

در ابتدای ورود، مثل همه‌ی خرس‌های تازه‌وارد، دامپزشکی بیهوششان کرد و چند آزمایش اصلی از آن‌ها گرفت: آزمایش‌های خون، فشار خون، وضعیت دندان‌ها، چشم‌ها و وضعیت اعضای تناسلی.

همگی‌شان مشکلاتی در پوست و دندانشان داشتند. دیمیتار ایوانوف، که پارک بلیتسا را اداره می‌کند، در مقام توضیح گفت «اولاً، چون در زندگی با صاحبشان شیرینیِ زیادی خورده‌اند و ثانیاً، چون کولی‌ها معمولاً دندان‌های آن‌ها را وقتی هنوز بچه‌اند می‌کشند تا خیالشان راحت شود که هرگز گازشان نخواهند گرفت. آن‌ها به این توجه نمی‌کنند که خرس بدون دندان نمی‌تواند غذایش را خوب بجود و در نتیجه بیمار می‌شود. همه‌ی خرس‌های ما مشکلِ دندان دارند. دندان‌پزشکی از آلمان به اینجا می‌آید تا به دندان‌هایشان رسیدگی کند.»

نتیجه‌ی آزمایش‌های میشو از همه بدتر بود. ایوانوف گفت «انتظارش را داشتیم. او تقریباً هیچ مویی به تن نداشت و وقتی موهای خرس ریخته باشد به این معناست که شدیداً بیمار است. به علاوه، فشار خونش هم زیاد بود و چشمش عفونت ناجوری داشت. برای نجات چشمش از صوفیه چشم پزشک آوردیم. او موفق شد چشمش را خوب کند و حالا میشو می‌تواند به خوبی ببیند.

«مشکل دیگری که باید برآن فائق می‌آمدیم اعتیادشان به آب‌نبات بود و الکل. می‌دانستید که کولی‌ها از قصد آن‌ها را مست می‌کردند، چون می‌دانستند این‌طوری سرکشی نخواهند کرد؟ آن‌ها از صد سال پیش همچو کاری می‌کردند. کسی که به الکل اعتیاد دارد توانِ سرکشی ندارد.

«باید خرس‌هایی را ترک می‌دادیم که در بیست سال گذشته هر روز الکل نوشیده بودند. اگر الکلشان را ناگهانی قطع می‌کردیم می‌مردند. این کار را باید به تدریج انجام داد. امروز با سربلندی می‌گویم که تمام خرس‌هایمان پاک‌اند.»

 

9

خرس‌ها، پس از به هوش آمدن، چند روز اول را در غاری کوچک می‌گذرانند که کارکنان پارک مخصوصاً برای آن‌ها کنده‌اند. به گفته‌ی دیمیتار ایوانوف، خرس‌ها قبل از آن که آزاد شوند «باید به بوهای جدید مکان جدید و غذای تازه عادت کنند. پیش از آن‌که رهایشان کنیم، چند روزی بهشان فرصت می‌دهیم تا با این چیزهای جدید کنار بیایند.»

آزادی برای خرس‌ها مثل شوک است، پس نمی‌شود یکهو از قفس آزادشان کرد و در جنگل به امان خدا ولشان کرد. باید چند روز فرصت داشته باشند تا با آزادی‌شان کنار بیایند.

آزادی یعنی مخاطرات جدید، صداهای نو، بوهای نامنتظر، غذاهای نو. آزادی برای آن‌ها ماجراجوییِ بزرگی است.

یکی از کارکنان پارک می‌گفت «وقتی سرانجام می‌گذاریم به جنگل بروند، اصلاً نمی‌دانند چه کنند و در ابتدای آزادی‌شان گیج می‌زنند. خب، تقصیری هم ندارند. وقتی کسی بعد از بیست سال از زنجیرها رها شود طبیعی است که چنین واکنشی نشان دهد.»

 

 

بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمی‌شود.

بخش بعدی متن را می‌توانید در خرس های رقصان - قسمت پنجم مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب خرس های رقصان نشر گمان
  • تاریخ: شنبه 22 مرداد 1401 - 01:37
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 2253

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 2542
  • بازدید دیروز: 6030
  • بازدید کل: 23029194