فصل دوم
آزادی
1
هیچکس در خانوادهی استانف تا عمر دارد روزی را که دکتر امیر خلیل خرسهایشان را از آنها گرفت فراموش نمیکند.
در ژوئن 2007 و در خیابان پلارگونیومِ روستایی کوچک به نام گِتسُوو در شمال بلغارستان، درختها سبزیِ خیرهکنندهای داشتند. از صبح خیلی زود، خودروها به سوی خانهای دوقلو روان بودند که با بلوکهای سیمانیِ خاکستریرنگ ساخته شده بود. روزنامهنگاران، فعالان حقوق حیوانات، پلیس، مقامات محلی، کسانی که برای تماشا آمده بودند و همسایهها جمع شده بودند و حتی یک دسته کودک اطراف بزرگترها میپلکیدند و شیطنتکنان به خودروها چوب پرت میکردند. همه میخواستند – آنطور که فردایش در رسانهها گفتند – پایانِ سُنتِ بربریِ رقصاندن خرسها را ببینند. طولی نمیکشید که مردمی که برای تماشا آمده بودند میرفتند و داستان را برای همسایههایشان تعریف میکردند و روزنامهنگاران خبر را به گوش جهانیان میرساندند.
در خانهی راستیِ این خانهی دوقلو مردی قویهیکل و سبیلو به نام دیمیتار استانف به همراه همسرش ماریکا زندگی میکرد.
در خانهی چپی نیز دو پسرش به همراه همسر و فرزندانشان ساکن بودند.
هریک از این سه زوج برای خودش خرسی داشت. میان مربیان خرس معمول بود که در همسایگیِ یکدیگر زندگی کنند و با هم نسبت خانوادگی داشته باشند. آنها خانوادههایی بودند که چند نسل به این کار مشغول بودند و کشور را به مناطق کوچکی تقسیم کرده بودند تا با هم تداخل پیدا نکنند و مشتریهای یکدیگر را قاپ نزنند.
اما این تعیینِ قلمرو دیگر موضوعیت نداشت، زیرا استانف آخرین مربیِ خرس در بلغارستان و در کل اتحادیهی اروپا بود. به همین دلیل اینهمه آدم برای تماشا آمده بودند و روزنامهنگاران نیز خودشان را رسانده بودند: چیزی برای همیشه به پایان میرسید. مردم چیزهایی را که اینطور برای همیشه به پایان میرسند دوست دارند.
دیمیتار در تمام عمرِ شصتسالهاش کاری جز تربیت خرس نداشت. مربیان خرس از تمام بلغارستان به دیدن او میآمدند تا ترفندهای این حرفه را به آنان بیاموزد یا برای خرید تولهخرس کمکشان کند. شیطانِ پیرِ حیلهگری بود و همه میگفتند پیش از هر چیز به فکرِ منافع خودش است – اما جذابیتهای خاص بسیاری هم داشت. مهمتر از همه اینکه او این حرفه را بهتر از هرکس دیگری بلد بود. برای هر سؤال جوابی در آستین داشت و هروقت پیشش میرفتید میدانست از چه کسی میشود خرس خرید.
برادرش پنچو استانف نیز، که او هم سبیل داشت و سیگار از کنج لبش جدا نمیشد، شهرتی افسانهای داشت. پنچو وقتی دید مدیر یکی از باغوحشها قیمت بسیار زیادی برای تولهخرس طلب میکند به جنگل رفت و خودش خرسی را گرفت. حداقل این داستانی است که بین مربیان خرس قدیمی، از وارنا تا روسه، پیچیده. آنها میگویند اینکار در زمان پدربزرگ و پدر پدربزرگهایشان معمول بوده، اما اینکه کسی در قرن بیستم به جنگل برود و خودش خرسی را بگیرد واقعاً عجیب است. سالها بود که کولیها در بالکان خرسهایشان را از مدیران باغوحش یا شکارچیان میخریدند. گرفتن خرس با دستِ خود کاری افسانهای بود و پنچو با این کار بیدرنگ احترام کل جامعهی مربیان خرس را برانگیخت.
چند هفته قبلتر، استانف اسنادی در یک دفتر اسناد رسمی امضا کرده بود که به موجب آن اذعان میکرد، سرانجام پس از هفت سال دعوا، خرسهایشان را به مؤسسهی چهارپنجه تحویل خواهند داد.
اعضای مؤسسهی چهارپنجه میگفتند «خرسهای استانف آخرین خرسهای رقصنده در جهان متمدناند.» دکتر امیر خلیل، دامپزشک اتریشی، که مدیر پروژه بود، لبخندی به پهنای صورت برچهره داشت.
عکاسان سعی میکردند در بهترین محل برای عکسبرداری مستقر شوند. این کار آسان نبود، چون تمام ماجرا در مسیر باریکی بین خانهی کولیها و حصار همسایگانِ بلغارشان اتفاق میافتاد. عکاسان، درحالیکه مانده بودند روی سقف خودرو بایستند یا دوربین را روی دست بگیرند یا از درخت بروند بالا، با خود میگفتند «برای چهجور عکسی باید آماده شوم؟»
خبرنگاری بلغار که آن روز در گتسوو بود سالها بعد به من گفت «خبر واقعاً دستِ اول بود. کولیهایی بودند که تولهخرسها را دزدیده بودند یا غیرقانونی خریده بودند. آنها حلقهای فلزی از بینیِ خرسها رد میکردند که به آن هولکا میگفتند. بینیِ خرسها بسیار حساس است. فروکردن چیزی مثل آن در بینیِ آنها مثل فروکردن میخی زنگزده در آلت تناسلیِ مردهاست. آنها خرس را تمام عمر حلقهبهبینی دنبال خود میکشیدند و اینجوری آنها را مجبور به رقصیدن میکردند. دیدن آنها واقعاً دردناک بود. معلوم بود که حیوانِ زبانبسته رنج میکشد. در نتیجه، آنروز احساس سربلندی میکردم که اعضای چهارپنجه یک بار برای همیشه به این ظلم پایان میدهند.»
2
همه خودشان را برای روز مستردکردن خرسها تمام و کمال آماده کرده بودند.
پلیس هم همهچیز را برای مقابله با مقاومت احتمالی مهیا کرده بود. خانوادهی استانف همیشه سعی میکرد از تنش با مقامات پرهیز کند، اما همهی مردم ناحیه میدانستند که خرسها مهمترین چیز در زندگیِ آنها هستند و هرکاری میکنند که آنها را پیش خود نگه دارند.
مقامات محلی انتظار موفقیت بزرگی را داشتند. با حضور روزنامهنگارانی که بعضیشان به نمایندگی از رسانههای سرآمدِ اروپایی آمده بودند، تبلیغی بهتر از این برای کل منطقه متصور نبود.
تماشاچیها انتظار دیدن صحنهای باشکوه را میکشیدند.
فقط خرسها آمادگی نداشتند. عصبی و بیقرار بودند و نمیتوانستند غوغایی را که ناگهان به پا شده بود درک کنند.
3
خانوادهی استانف پشت درهای بسته منتظر بودند. دیمیتارِ پیر و دو پسرش، فرزندانش و چندین نوه در خانه بودند. قهرمانان امروز یعنی میشوی نوزدهساله، اسولتای هفدهساله و میمای شانزدهساله نیز آنجا بودند. آنها با حلقههای فلزی در بینیشان که به زنجیرهای آهنی بسته بود همراه خانواده نشسته بودند توی خانه.
میشو آن روز صبح جلوِ دوربین عکاسی قرار گرفت و عکاسان خبری در عوضش به او شکلات و اسنیکرز دادند. واسلین استانف، پسر دیمیتار، برای آنکه نشان دهد خانوادهشان چقدر با خرس صمیمیاند، پای کودک نوزادش را در دهن خرس گذاشت. خرس آن را لیسید. به نظر واسلین، این ثابت میکرد که این حیوانات شدیداً به خانوادهاش علاقه دارند، چون اگر خرس وحشی بود اول نوزاد، بعد واسلین و آخر سر روزنامهنگاران و دوربینهایشان را یک لقمهی چپ میکرد. او – آنطور که واسلین تأکید داشت – کاملاً و قانوناً عضوی از خانوادهی استانف بود.
رأس ساعت ده، دکتر خلیل درِ خانهی استانفها را زد تا زندگیِ خرسها را به رؤیایی درونِ بروشور گردشگران ببرد – رؤیایی با درختان کاج، برکهای برای حمام و چشماندازی از کوهستان ریلا.
دکتر خلیل دقیقاً چه کلماتی را بر زبان میآورد؟ احتمالاً همان حرفهایی را میزد که همیشه در اینجور موقعیتها میگویند: «صبح بخیر. طبق توافقی که کردهایم برای بردن خرسها آمدهام.»
یا سادهتر میگفت «میدانید برای چه اینجاییم.»
مهمتر از آن حرفهایی بود که خلیل به روزنامهنگاران میگفت، پس از آنکه استانفها خرس را در قفسهایی که از پیش برایشان آماده شده بود سوار میکردند.
میگفت «خانمها و آقایان، در 14 ژوئن 2007 سنتِ بلغاریِ رقصاندنِ خرسها به پایان رسید.»
4
در دنیایی آرمانی، به محض آنکه دکتر خلیل این کلمات را بر زبان میآورد، افرادش با لباسهای متحدالشکل که آرم چهارپنجه رویشان حک شده بود میشو، اسولتا و میما را به نوبت از خانهی استانفها بیرون میآوردند. اینجوری برای نشاندادن در اخبار خیلی عالی میشد و گزارشگرانِ رادیو جلوههای صوتیِ جذابی روی آن میگذاشتند مثل غرش خرسها. (از آنجا که مؤسسهی چهارپنجه با کمکهای مالیِ مردم سرپاست، برایش مهم است که رسانهها عکسها و صداهای خوبی از ماجرا ضبط کنند.)
عکاسان خبری عکسهایی چشمنواز میگرفتند و کل ماجرا به خوبی و خوشی تمام میشد و میرفت.
اما این اتفاقی نبود که در واقع افتاد.
ابتدا، واسلین استانف دکتر خلیل را جلوِ در نگه داشت و بیرون آمد تا به خبرنگاران اعلام کند هرکس میخواهد از تحویلدادن آخرین خرسهای رقصنده از داخل خانه آخرین مربیانِ خرس عکسِ اختصاصی بگیرد باید هزار یورو بپردازد.
واسیل دیمیتروف، یکی از اعضای مؤسسهی چهارپنجه، به من گفت «به او گفتم عقلت را از دست دادهای. گفتم که این حرف را به انگلیسی ترجمه نمیکنم. اما او اصرار کرد، در نتیجه به خبرنگاران گفتم که از گفتن این حرفها احساس حماقت میکنم، اما این کولیِ حریصِ ابله برای عکسگرفتن از خرسها هزار یورو میخواهد. چرا ابله؟ دیگر چطور میتوان این طرز رفتار را توصیف کرد؟ اما میدانید چه شد؟ خبرنگاری از یکی از کانالهای تلویزیونیِ آلمانی سریع دستش را توی جیبش کرد و پول را درآورد و به او داد. آلمانیها همیشه من را انگشتبهدهان میکنند.»
این شد که دیمیتروف، فیلمبرداران آلمانی و خانوادهی استانف با قفسها پشت درهای بستهی خانهی سیمانی ناپدید شدند.
بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمیشود.
بخش بعدی متن را میتوانید در خرس های رقصان - قسمت چهارم مطالعه نمایید.