Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

خرس های رقصان - قسمت دوم

خرس های رقصان - قسمت دوم

نویسنده: ویتولد شابوفسکی
مترجم: آیدین رشیدی

سرم جیغ کشید «عقلت را از دست داده‌ای؟ چه‌جوری می‌خواهیم زندگی کنیم؟» و با مشت بهم حمله‌ور شد. باهاش یکی بدو نکردم و از خانه رفتم.

همیشه سعی کرده‌ام در زندگی با زنم هماهنگ باشم و نمی‌توانم بگویم که از رفتار آن روزش ناراحت نشدم، اما تا حدی درکش می‌کردم. زندگیِ مربیان خرس زندگیِ بی‌دردسری نیست. البته می‌توانند خرج زندگی‌شان را دربیاورند. این خانه را می‌بینید؟ به لطف والنتیناست که هنوز پابرجاست. در یک روز خوب در کنار دریا بیشتر از یک ماه تمام کار در مزرعه‌ی اشتراکی درآمد داشتم.

اما این شغل هزینه دارد. باید همیشه گوش‌به‌زنگ باشید که خرستان وحشی نشود و به شما حمله نکند. ولا بیست سال با ما بود، اما یک لحظه هم نمی‌شد احتیاط را کنار گذاشت. نمی‌شود فهمید که کِی غرایز خرسان بیدار می‌شود. مردی را در روستای کناری‌مان می‌شناسم به اسم ایوان میتف که خرسش را پانزده سال داشت. او را از سیرک خریده بود، در نتیجه شاید گمان کنید که همچو خرسی هرگز مشکلی ایجاد نمی‌کند. آدم به خودش می‌گوید مادر و مادربزرگ این خرس هرگز طعم آزادی نچشیده‌اند، پس قاعدتاً غرایزش کاملاً منکوب شده اند. اما، یک روز که ایوان خرسش را محکم نبسته بود، خرس خودش را آزاد کرد و سه مرغ را کشت و خورد. نمی‌دانم چطور این کار را کرد. گاهی که ولا خواب بود مرغ‌ها نزدیک سرش وول می‌خوردند، اما هرگز پیش نیامد که بخواهد آن‌ها را بخورد. اما خرس میتف این کار را کرد. وقتی غرایزش بیدار شد، شروع کرد به حمله‌کردن به آدم‌ها – مربی، همسرش و بچه‌هایش. مدام سعی می‌کرد آن‌ها را گاز بگیرد. ناغافل به دردسر بزرگی افتاده بودند. متأسفانه، خرس‌ها قدرشناس نیستند و به خاطر نمی‌آورند که پانزده سال گذشته از دست شما ذرت و سیب‌زمینی خورده‌اند. وقتی وحشی می‌شوند، شروع می‌کنند به گاز‌گرفتن.

از این مهم‌تر، مربیان خرس بین مردم محبوب نیستند. به ما احترام نمی‌گذارند. من یک عمر با این مشکل روبه‌رو بودم و هرگز با ولا نه اینجا در دریانووتس و نه در روستاهای اطراف نمایش اجرا نکردم. نزدیک‌ترین جایی که گادولکا یا فیدلم را درمی‌آوردم و شروع می‌کردم به کار در شومن بود که تقریباً چهل کیلومتر با ما فاصله دارد.

پس، وقتی آن توله‌خرس را به خانه بردم، زنم تا آخرش را خواند. زن‌ها خیلی عاقل‌اند. زنم، به محض آن‌که آن موجود پشمالوی کوچک را دید، این را هم دید که مردم به ما می‌خندند، که شب زیر باران می‌مانیم و از این خانه به آن خانه می‌رویم به این امید که کسی چند سکه پرت کند طرفمان.

اما من هم همسر عزیز مرحومم را می‌شناختم. می‌دانستم که اگر بگذارم عصبانیش فروکش کند، خیلی زود این خرس را هم مثل بچه‌ی خودش دوست خواهد داشت.

همین‌طور هم شد. وقتی زمستان شد، وادارم کرد هرچه سریع‌تر برای ولا سرپناهی درست کنم، مبادا حیوان یخ بزند. وقتی باران می‌آمد سریع چتر را برمی‌داشت و می‌دوید طرف درختی که ولا را به آن بسته بودیم تا یک وقت خرس کوچولو خیس نشود. اگر می‌توانست، او را در خانه نگه می‌داشت، همان‌طوری که بعضی شهرنشین‌ها سگشان را در خانه نگه می‌دارند.

 

5

وقتی توله را آوردم اینجا، بزرگ‌ترین دردسر را یکی از این سرگردهای میلیشیا برایم درست کرد، شاید هم آن موقع اسمش را به پلیس تغییر داده بودند. درست یادم نمی‌آید، آخر تغییرات این‌قدر سریع رخ می‌داد که کسی نمی‌رسید آن‌ها را به خاطر بسپرد. این سرگرد وقتی فهمید که یک توله‌خرس آورده‌ام آمد پیشم و گفت «شهروند مارینوف، شنیده‌ام که در خانه‌ات خرس نگه می‌داری. هفت روز مهلت می‌دهم شرش را کم کنی.»

سعی کردم نرمَش کنم و گفتم «اما، جناب سرگرد، منظورتان چیست؟ من این خرس را قانونی خریده‌ام و از پارک کورمیساش رسید دارم. به هرحال، به لطف تحولات اقتصادی‌تان از کار بیکارم کرده‌اند، پس بگذارید کار دیگری راه بیندازم.»

اما سرگرد گوشش بدهکار نبود. گفت «شهروند مارینوف، هفت روز مهلت داری. والسلام.»

این رفتارش مشکوک بود، چون آن زمان شش نفر دیگر در روستایمان خرس داشتند، از جمله برادرم، استفان. پس چرا این وسط به من گیر داده بود؟ نمی‌دانم. شاید از دست خرس‌ها خسته شده بود یا شاید رشوه می‌خواست. زحمت پرسیدنش را به خودم ندادم. از لحاظ قانونی ریگی به کفشم نبود، در نتیجه دلیلی نداشت که چیزی بهش بدهم. رفتم به شومن تا نمایندگان وزارت فرهنگ را ببینم و از آن‌ها خواستم به حساب من تلفن کنند به صوفیه و این‌طوری بود که تأیید‌کردند من تمام اسناد لازم را دارم. نمی‌شود غیرقانونی خرس نگه داشت. دامپزشک باید معاینه‌اش کند و وزارت فرهنگ باید تأیید کند که برنامه‌ام کیفیت هنریِ بالایی دارد. وزارت تأیید کرد همه‌ی مدارک لازم را دارم و در رازگارد یک نامه‌ی دیگر هم صادر کردند و به سرگرد میلیشیا گفتند که دست از سرم بردارد.

او هم دست از سرم برداشت. فقط گفت که حواسش به من هست. او را دو بارِ دیگر دیدم و بعد غیبش زد.

تنها کاری که باقی مانده بود تعلیم‌دادن بود. برای این کار دو تا مکتب داریم.

بعضی از مربیان خرس از روش سختگیرانه استفاده می‌کنند. خرس را کتک می‌زنند، او را از پوزه می‌کشند و بهش لگد می‌زنند.

من هیچ‌وقت از این دسته نبودم. اولاً این شیوه با شخصیتم نمی‌خواند – من آدم ملایمی‌ام. دوم آن که پدرم همیشه می‌گفت خدا همه‌چیز را می‌بیند. او خرس را به تو داده و اگر با او بد‌رفتاری کنی، خدا قهرش می‌گیرد. من این را قبول دارم، چون برای خیلی از مربیان خرس اتفاق افتاده. دیر یا زود، خدا تقاص بد‌جنسیِ آدم را می‌گیرد.

خرسی که کتک می‌خورَد منتظر است به شما حمله کند. مردی را می‌شناختم که با بیل خرسش را می‌زد. خرس هروقت بیل را می‌دید فاصله‌اش را حفظ می‌کرد. اما یک بار که مرد بدون بیل نزدیکش رفت خیلی بد‌جور گازش گرفت.

شاهد دیگرش ایوان میتف است، همان مردی که خرسش یاد گرفته بود مرغ بخورد. او احمقانه‌ترین کاری را کرد که می‌شد تصور کرد. سرآسیمه شد و از یک شکارچی خواست کمکش کند. آن‌ها خرس را رها کردند که برود جنگل و آن‌وقت شکارچی به او شلیک کرد و کشتش، چند ماه بعد ایوان خودش هم مرد. قلبش از کار ایستاد. گفتم که، خدا هر کاری با خرستان کنید می‌بیند و دیر یا زود تقاصش را ازتان می‌گیرد.

من هیچ‌وقت خرس‌ها را نزدم، به خصوص ولا را. خدایا! حتی فکرش هم گریه‌ام می‌اندازد. این کار خودم را بیشتر از او شکنجه می‌داد.

خب، پس چطور تعلیمش دادم؟ خیلی راحت. بردمش جایی نزدیک روستا و با خودم گادولکا و مقداری آب‌نبات برداشتم. گادولکا را می‌نواختم و ترغیبش می‌کردم روی دو پا بایستد. وقتی می‌ایستاد، یک تکه آب‌نبات بهش می‌دادم.

خیلی زود یاد گرفت. بعدتر، وقتی بهار شد، کم‌کم کارهای پیچیده‌تری یادش دادم. مثلاً می‌گفتم «حالا، ولا، نشان بده که عروس چطور دست مادرشوهرش را می‌بوسد.» او هم آن‌قدر زیبا دست همه‌ی زن‌ها را می‌بوسید که در سفرمان به سرتاسر کشور انعام زیادی عایدمان کرد.

یک ژیمناستیک‌کار معروف داشتیم به اسم ماریا جیجووا که حتی بعد از پایان دوران قهرمانی‌اش خیلی محبوب بود. بعضی‌وقت‌ها من و ولا وسط شهر جایی برای ایستادن پیدا می‌کردیم و من می‌گفتم «حالا، ولا، نشانمان بده که جیجووا چطور مدال‌هایش را برد.» ولا هم پنجه‌هایش را به زیبایی جمع می‌کرد و لی‌لی می‌کرد و آخر هم تعظیم می‌کرد. مردم می‌خندیدند، دست می‌زدند و عکس می‌گرفتند، ما هم چند سکه گیرمان می‌آمد.

یک نفر دیگر هم بود به نام یانکو روسف، وزنه‌بردار اهل شومن، که در المپیک طلا گرفته بود و پنج بار قهرمان جهان شده بود. می‌گفتم «عزیزم، نشانمان بده روسف چطور وزنه‌ها را بلند می‌کنه.» ولا هم زانوهایش را خم می‌کرد، دستانش را مثل وزنه‌بردارها به میله‌ای خیالی می‌گرفت و نفس‌های عمیق می‌کشید.

وقتی هم که فوتبالیست قهرمانمان، هریستو استویچکف، به تیم بارسلونا رفت، می‌گفتم «حالا نشانمان بده استویچکف چطور تمارض می‌کند.» ولا هم روی زمین دراز می‌کشید و یک پایش را محکم در دست می‌گرفت و بلند نعره می‌زد.

بعضی مربیان خرس شیرین‌کاری‌هایی سرهم می‌کردند که به مسائل سیاسی مربوط بود. چیزهایی مربوط به ژیوکُف، رهبر رژیم کمونیستی، یا افرادش یا درباره‌ی حکومت‌های جاهای دیگر. به خصوص وقتی ژیوکوف از مسند قدرت پایین آمد، صدها لطیفه درباره‌اش سر زبان‌ها افتاد.

هیچ‌وقت از این کار خوشم نمی‌آمد. اولاً، بهتر است آدم با مقامات درنیفتد. آن سرگرد همیشه جلوِ چشمم بود که فقط منتظر بود بهانه‌ای علیه من گیر بیاورد. هیچ‌کس نمی‌دانست حکومت جدید چقدر دوام می‌آورد، اما آن سرگرد به نظر می‌رسید تا ابد سرکار خواهد ماند.

ثانیاً، من همیشه کمونیستی ثابت‌قدم بوده‌ام. قبل از جنگ، کولی‌ها داخل آدم حساب نمی‌شدند. به لطف کمونیست‌ها بود که بعد از جنگ صاحب حق، شغل، و آپارتمان شدیم، مردممان خواندن و نوشتن یاد گرفتند و بلغارها برایمان کمی احترام قائل شدند.

دوران کمونیسم برای بلغارها هم بهتر بود. در این کشور رسم است که در عید سن‌گرگوری گوسفند بکشند. آن‌موقع تقریباً همه‌ی اهالیِ روستایمان استطاعتش را داشتند که گوسفندی بخرند و در آن عید بخورند. این روزها فقط معدودی بضاعت این کار را دارند. در مزارع اشتراکی که زمانی چندده نفر درشان کار می‌کردند الآن فقط سه نفر کار می‌کنند. تازه، به همان سه نفر هم گاهی حقوق می‌دهند و گاهی هم نه. وقتی می‌شنوم مردم می‌گویند دوران کمونیست‌ها چقدر ننگین بوده، خیلی ناراحت می‌شوم، چون چیزی که از آن دوران در خاطر من مانده کاملاً متفاوت است. به نظر من، دوران کمونیسم معرکه بود. افسوس می‌خورم که آن دوران خرس نداشتم. آن زمان حال مردم بهتر بود. شاد بودند. اما این روزها چیزی جز استیصال نیست. هرکس فقط سرش به کار خودش است.

ببین، آن جوانی که جلوِ خانه‌ام ایستاده نوه‌ام ایوان است. باهوش‌ترین پسر خانواده‌ی ماست. تازگی دبیرستان را تمام کرده. نمره‌های خوبی در امتحاناتش گرفته و دوست دارد برود دانشگاه. اگر پدربزرگش هنوز خرس داشت، سوار خودرو یا اتوبوس می‌شد و تا وقتی زنده بود از وارنا تا بورگاس می‌رفت و می‌آمد تا برای تحصیل این پسر پول درآورد. این‌طوری شاید چند سال دیگر در خانواده یک مهندس داشتیم. در میان مربیان خرس از این موارد کم نبود.

اما من دیگر خرس ندارم، پس دارم بیخودی خودم را خسته می‌کنم – این پسر امتحاناتش را قبول شده، اما به جای این که برود دانشگاه مجبور است این‌ور و آن‌ور دنبال کار بگردد.

من هیچ‌وقت به کمونیسم نخندیدم، هرچند یکی از دوستانم تزار سیمئون را که قبلاً نخست‌وزیرمان بود مسخره می‌کرد. او وقتی قدرت را در دست گرفت قول داد طی صد روز وضع زندگیِ همه‌ی بلغارها را بهتر کند. دوستم به خرسش می‌گفت «نشانمان بده تزار سیمئون چطور زندگی را برای بلغارها بهتر کرده.» خرس هم روی زمین دراز می‌کشید و سرش را در پنجه‌هایش پنهان می‌کرد و بلند نعره می‌کشید. این شیرین‌کاری عالی بود – خوب نشان می‌داد زندگیِ بلغارها پس از رهاشدن از کمونیسم چه تغییری کرده.

 

6

مردم از خرس‌ها، غیر از شیرین‌کاری، انتظار دارند که ماساژشان دهند و شفایشان دهند. اگر کسی خیلی بیمار باشد و پزشک‌ها از او قطع امید کرده باشند، می‌آید پیش مربیِ خرس. او هم خرس را روی بیمار می‌خواباند. مردم معتقدند که بیماری از بیمار منتقل می‌شود به خرس، و خرس هم چون بزرگ و قوی است می‌تواند از پس آن برآید. اگر از من می‌پرسید، این اعتقاد پربیراه هم نیست. آن موقع‌ها که در بازارهای مکاره دور می‌گشتم، هر سال به همان روستاهایی می‌رفتم که سال پیش رفته بودم. حتی الآن هم تاریخ همه‌ی بازارهای مکاره‌ی استانمان را یادم است: روسوکاسترو در ششم مه، کامنُوو در بیست‌و‌چهارم مه، بویاژیک در دوم ژوئن و الی آخر.

در این بازارها معمولاً به کسانی برمی‌خوردم که سال قبلش وقتی نگاهشان می‌کردی فکر می‌کردی آفتابِ‌لبِ‌بام‌اند، اما چون ولا رویشان دراز کشیده بود حالا بهتر شده بودند. برای تشکر می‌آمدند و برایش آب نبات می‌آوردند. بارها شنیدم که می‌گفتند «خرس تو بود که جانم را نجات داد.»

ماساژ هم چیز دیگری بود. هیچ‌چیز به اندازه‌ی خرس برای کمردرد خوب نیست. شخص باید دمر بخوابد. بعد، خرس پنجه‌هایش را می‌گذارد پشت او و از بالا به پایین حرکت می‌دهد. زنی که شما را به دیدار من آورد احتمالاً یادش می‌آید که یک‌بار ولا را بردم پدرش را ماساژ دهد. او آن‌موقع خیلی کوچک بود و از ترس این که اتفاق بدی برای پدرش بیفتد از گریه خانه را گذاشته بود روی سرش. مجبور شدیم وانمود کنیم من دارم می‌روم و، بعد، مادرش او را به اتاق دیگری برد، آن‌موقع بود که توانستیم ماساژ را انجام دهیم. مؤثر هم واقع شد. تنها کاری که قبول می‌کردم در روستای خودم انجام دهم شفا‌دادن مردم بود. اینجا هیچ‌وقت نمایش اجرا نکردم، چون خیلی خجالت می‌کشیدم. اما نمی‌شد از شفا‌دادن مردم امتناع کرد.

وقت‌هایی که ولا بیمار می‌شد خودم از او مراقبت می‌کردم. من دقیقاً می‌دانستم چه کسالتی دارد. وقتی احساس ناخوشی می‌کرد می‌فهمیدم. درکی که من و او از هم داشتیم خیلی بیش از درکم از آدم‌ها بود. آن‌قدر که من و او همدیگر را می‌فهمیدیم هیچ آدمیزادی را درک نمی‌کردم. کافی بود نگاهش کنم تا بفهمم چه می‌خواهد بگوید.

وقتی دندان‌درد داشت، با پنجه به پوزه‌اش اشاره می‌کرد و من هم مقداری پنبه در راکیا می‌خیساندم و روی محل دردناک می‌گذاشتم. من دندان‌های او را نکشیدم. بقیه مربیان خرس مدام به من می‌خندیدند و می‌گفتند یک‌روز گازم می‌گیرد و آن‌وقت می‌فهمم چه بلایی سر خودم آورده‌ام. شاید واقعاً احمق بودم. یک بار دانشجویی مست خواست با سیگار ولا را بسوزاند. ولا دستش را با دندان گرفت اما فشار نداد. خب، شاید در تربیتم رقیق‌القلب بودم. اگر آن روز دندان‌هایش را فشرده بود، کار هر دومان تمام بود. او را می‌کشتند و من را می‌انداختند زندان. آن دانشجو هم یک دستش را از دست می‌داد.

حسابی بهش غذا می‌دادم، چون اگر گرسنه بود کار نمی‌کرد. روزی هشت قرص نان می‌خورد. یک ضرب‌المثل بلغاری می‌گوید «خرس گرسنه برایت هورو نمی‌رقصد.» هورو رقصِ ملی ماست. من هم با این ضرب‌المثل موافقم. نمی‌شود چیزی برای خوردن به حیوان ندهی و انتظار داشته باشی برایت کار کند.

ماهی یک بار حمامش می‌کردیم، چون عاشق حمام‌کردن بود. وانی می‌آوردیم، ولا می‌رفت داخلش و من و همسرم وان را با آب گرم پر می‌کردیم. با ما بد نمی‌گذراند. می‌گویی جایی خوانده‌ای که بعضی مربیان روی سطحی داغ به خرسشان یاد می‌دادند که برقصند. اصلاً با عقل جور درنمی‌آید. شاید این‌کار را قبل از جنگ می‌کردند – من بی‌اطلاعم. مطمئناً بعد از جنگ دیگر چنین کاری نمی‌کردند. من هیچ‌وقت نمی‌گذاشتم ولا روی آسفالتی که از تابش خورشید تَف کرده راه برود، مبادا پنجه‌هایش آسیب ببیند.

 

7

من خیلی شانس آوردم خرسی نصیبم شد که برای یاد گرفتنِ شیرین‌کاری زور و کتک لازم نداشت. هیچ‌وقت نمی‌توانستم همچو رفتاری با او داشته باشم، و اگر این‌طور بود او را می‌فروختم به یکی دیگر.

خوشبختانه ولا همه‌ی این کارها را دوست داشت. ذاتاً هنرمند بود. خوشش می‌آمد که مردم کف بزنند، بخندند و انعام بدهند. وقتی برایش آب جو می‌ریختند کیف می‌کرد. این را بیشتر از همه دوست داشت. مطمئنم در آن پارک ملی هم دلش برای نمایش‌هایی که اجرا می‌کردیم تنگ می‌شود.

البته، درست مثل هنرمندهای واقعی، گاهی هم حال و حوصله‌ی اجرا نداشت. می‌گفتم «ولا، نشانمان بده جیجووا چطور از روی خرک می‌پرد.» اما او می‌غرید، ناله می‌کرد و نق می‌زد. کاملاً طبیعی است – بعضی روزها سرحال نبود و دلش نمی‌خواست کار کند. من به این حالش احترام می‌گذاشتم. این‌جور موقع‌ها، گاهی بیرون دکه‌ی فروش بلیت بخت‌آزمایی می‌ایستادیم و مردمی که برای خرید بلیت بخت‌آزمایی می‌آمدند دیدن ولا را به فال نیک می‌گرفتند. گاهی هم کل روز هیچ کاری نمی‌کردیم.

تنها باری که مجبور شدم اذیتش کنم وقتی بود که از بینی‌اش حلقه رد کردم.

او را کشاندم به جنگل. آتشی کوچک روشن کردم و یک میله فلزی را داغ کردم. گفتم «کوچولو، این کمی اذیتت می‌کند، اما باید این کار را بکنیم. اگر نکنیم نمی‌توانیم باهم باشیم. یا به من آسیب می‌زنی یا به کسی دیگر.»

هیچ چاره‌ی دیگری نبود. این حلقه برای خرس مثل فرمان خودرو است. بدون آن نمی‌توانید او را به جایی که می‌خواهید ببرید. بند کافی نیست، چون وزن خرس از 180 کیلو هم بیشتر می‌شود و راحت بندش را پاره می‌کند.

اول میله‌ی گداخته را فرو کردم در بینی‌اش. از درد به خودش پیچید و زوزه کشید. سعی کرد فرار کند، اما با تمام زوری که داشتم او را بین زانوها و آرنج‌هایم نگه داشتم.

تعجبی نداشت. بینیِ خرس خیلی حساس است. تازه، درست هم انجامش ندادم، چون ولا اولین خرسم بود. برادرم استفان مطمئناً بهتر این‌کار را می‌کرد، اما نمی‌توانستم از او بخواهم. خیلی مهم است که مربیِ خرس خودش حلقه را از بینیِ خرس رد کند. چرا؟ چون خرس تا آخر عمر این لحظه را به خاطر خواهد داشت. حلقه را که از بینی‌اش رد کنید، دیگر اربابش می‌شوید. این حلقه فرمان خرس است و این‌طوری عنان خرس در اختیار شما خواهد بود.

بالاخره توانستم سوراخی در بینی‌اش باز کنم. مدتی خون آمد و بعد کمی چرک کرد. او زوزه می‌کشید و تقلا می‌کرد و با چشمان ترسان نگاهم می‌کرد. سریع مفتول را سوراخ کردم و با انبر خمش کردم. سپس آهنگر آن را برایم محکم‌تر کرد تا هیچ‌وقت پاره نشود. تا چند روز بعد ولا پوزه‌اش را با پنجه گرفته بود. بعد از چند روز، کل ماجرا را فراموش کرد و آن حلقه شد بخشی از بینی‌اش.

 

8

زنم، درست پیش از مرگش، به من گفت که زندگی‌ای بهتر از آن‌که با ولا داشتیم در خیالش نمی‌گنجید. وقتی خرس را در سال 2006 ازمان گرفتند زنم شدیداً ضربه خورد. هیچ‌کدام تا چند ماه نمی‌توانستیم لب به غذا بزنیم. دیوانه‌وار دلتنگش بودیم. از آن روز تا الآن روزی نبوده که دلتنگش نباشم. زنم دیگر از دنیا رفته است. چند ماه بعد از آن‌که ولا را از ما گرفتند و به بلیتسا بردند مریض شد.

یک روز به زنم گفتم «بیا سوار اتوبوس شویم و برویم آنجا. برویم ببینیم حال ولایمان چطور است. هنوز ما را می‌شناسد یا نه؟ الآن دیگر وحشی شده یا هنوز می‌رقصد؟ اگر با دیدن ما شروع کرد به رقص یعنی هنوز ما را دوست دارد، چون همان‌قدر که ما دوستش داشتیم او هم ما را دوست داشت. از این مطمئنم.»

اما زنم رویش را برگرداند و گفت «دلم نمی‌خواهد چشمم به چشم آن دزدهایی بیفتد که او را از ما دزدیدند.»

جدایی از والا بزرگ‌ترین غم زندگیِ او بود. معتقد بود که ظلم بزرگی به ما شده. آن‌ها یکی از اعضای خانواده‌مان را از ما گرفته بودند.

به گمان من هم همین‌طور است.

 

 

بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمی‌شود.

بخش بعدی متن را می‌توانید در خرس های رقصان - قسمت سوم مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب خرس های رقصان نشر گمان
  • تاریخ: پنجشنبه 20 مرداد 1401 - 12:35
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 2014

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 2617
  • بازدید دیروز: 9027
  • بازدید کل: 22930583