فصل اول
عشق
1
گیورگی مارینوف با دست راست چهرهاش را پوشاند و با دست چپ خاکستر سیگارش را روی زمین تکاند، زمینی که در روستای دریانووتس به رنگ قهوهای سیر بود و اینجا و آنجا به سیاهی میزد. نشسته بودیم جلوِ خانهاش که نمای بیرونیاش خاکستری بود. مارینوف هفتاد و اندی سال داشت، اما هنوز پشتش خمیده نشده بود. در روستایش، که در شمال بلغارستان واقع شده و اغلب ساکنانش کولیاند، مردانِ کمی به سنوسال او پیدا میشوند.
زنان وضع بهتری نداشتند. روی چارچوبِ درِ خانهی مارینوف آگهی ترحیم زنی نصب شده بود که از چهرهاش برمیآمد اندکی از او جوانتر بوده. این زن همسرش بود که سال قبل فوت کرده بود.
از آن در که آمدیم تو، پس از گذشتن از کنار یک گاری و یک قاطر و کپهای خرتوپرت، به اتاقی کثیف وارد شدیم. وسط اتاق دیرکی فلزی در زمین فرو رفته بود. خرسی ماده به نام وِلا تقریباً بیست سال به این دیرک زنجیر بود.
مارینوف گفت «مثل دخترم دوستش دارم» و صبحهایی را به خاطر آورد که با ولا بر فراز دریای سیاه، شانه به شانهی هم، رو به دریا تکه نانی سق میزدند و بعدش میرفتند تا کنار جاده روی آسفالت سوزان کار کنند. این خاطرات او را نرم کرد، درست مثل آسفالتی که آن روزها جلوِ نور خورشید نرم میشد، و سیگارش را فراموش کرد تا آتشش به انگشت رسید و سوزاندش؛ آنگاه ته سیگار را روی زمین قهوهای تیره انداخت و دوباره خودش را در دریانووتس یافت، جلوِ خانهی خاکستریاش که آگهیِ ترحیمی روی چارچوب درش نصب بود.
درحالیکه سرش را تکان میداد، گفت «خدا شاهد است طوری دوستش داشتم انگار آدم است. مثل یکی از اعضای درجه یک خانوادهام دوستش داشتم. همیشه یک شکمِ سیر نان بهش میدادم. بهترین مشروبمان را مینوشید و برایش توتفرنگی و شکلات و آبنبات میخریدم. اگر میتوانستم، روی کولم هم میبردمش. پس دروغ است اگر بگویید میزدمش یا با من بهش سخت میگذشت.»
2
ورودِ ولا به خانهی مارینوف مصادف بود با دههی غمبار 1990، یعنی وقتی که کمونیسم فروپاشید و متعاقب آن مزارع اشتراکی که در بلغارستان به نام اختصاریِ TKZS شناخته میشد نیز کمکم از بین رفت. مارینوف میگفت «در TKZS رانندهی تراکتور بودم. تراکتوری که میراندم ساخت بلاروس بود و من عاشق کارم بودم. اگر میتوانستم، تا آخر عمر در مزارع اشتراکی کار میکردم. چه مردمان نازنینی. گاهی کار سخت میشد، اما هرچه بود در فضای آزاد بود. هیچوقت نشد چیزی کم داشته باشیم.»
اما از سال 1991 کار در TKZS کساد شد. مدیر مارینوف را صدا زد و گفت که در دنیای سرمایهداری رانندهی تراکتور، علاوه بر راندن تراکتور، باید در نگهداریِ گاوها، بذرافشانی و درو نیز کمک کند. مارینوف به هر حال خیلی وقتها به دیگران در انجام دادن کارشان کمک کرده بود، پس ایرادی نداشت. مدیر پاسخ داد که همهی اینها را میداند، اما حتی اگر رانندههای تراکتورِ مزرعهاش چند کار را پیش ببرند، باز هم نمیتواند در دنیای سرمایهداری هر دوازدهتای آنها را نگه دارد – زیرا تا آن موقع در مزرعهی اشتراکیِ دریانووتس دوازدهنفر رانندهی تراکتور بودند. حداکثر میتواند سه نفر را نگه دارند و مارینوف یکی از آن سه نیست.
به یاد میآوَرَد «سه ماه حقوقم را پیش پیش دادند و والسلام، اخراجم کردند.» سپس میافزاید «از خانه که بیرون رفتید، اگر کمی به راست بروید و روی تپه بایستید، خواهید دید که از مزرعهی اشتراکیمان چی باقی مانده. مزرعهای زیبا بود با سیصد ماده گاو و هزار جریب زمین که واقعاً عالی اداره میشد. بیشتر کسانی که آنجا کار میکردند کولی بودند، چون این کار باب طبع بلغارها نبود. حالا درش را تخته کردهاند و کولیها بیکار اینور و آنور سرگردان شدهاند. عوضش شیری که در فروشگاه رازگراد میفروشند آلمانی است. اینطور که معلوم است، برای آلمانیها مزرعه بزرگ داشتن میارزد، اما برای بلغارها نه.»
مارینوف در سال 1991 چیزی را از خودش پرسید که هر کارگر اخراجشدهای از خودش میپرسید: «چه کار دیگری از من برمیآید؟» او گفت «پاسخ دادن به این سؤال برای من آسان بود. من بلد بودم چطور به خرسها رقصیدن یاد بدهم.»
پدر و پدربزرگش مربیِ خرس بودند و برادرش استفان از وقتی مدرسه را ترک کرده بود مربیِ خرس شده بود. مارینوف میگوید «در خانواده من تنها کسی بودم که در مزارع اشتراکی کار میکرد. میخواستم زندگیِ دیگری را امتحان کنم چون خرسها برایم تازگی نداشتند. خیلی از کسانی که خرس نگه میداشتند مثل من در مزارع اشتراکی مشغول به کار شدند. اما من با خرسها بزرگ شدهام. همهی آوازها، ترفندها و داستانهای آنها را میدانم. من با شیشه شیر به دو خرس پدرم شیر میدادم. وقتی پسرم به دنیا آمد، او و خرسها را با هم نگه میداشتیم. خیلیوقتها اشتباه میکردم و از شیشه شیر خرسها به پسرم شیر میدادم و از شیشۀ پسرم به خرسها. این شد که من را از مزارع اشتراکی اخراج کردند، به یک چیز یقین داشتم، این که اگر میخواهم زنده بمانم باید هرچه سریعتر یک خرس پیدا کنم. بدون خرس یک سال هم دوام نمیآوردم.
«چطور خرس پیدا کردم؟ صبر کن، بگذار سیگار دیگری بگیرانم تا داستانش را از اول تا آخر برایت تعریف کنم.»
3
رفتم پارک ملیِ کورمیساش تا یک خرس گیر بیاورم. آنجا منطقهی شکار معروفی دارد؛ ظاهراً برژنف یک میلیارد لوا بدهیِ کمونیستهای ما را بخشید که در عوض بگذارند آنجا شکار کند. این ماجرا را یکی که چهل سال در کورمیساش کار کرده بود برایم تعریف کرد، راست و دروغش با خودش.
اول باید میرفتم صوفیه، به وزارتخانهای که مسئول جنگلها بود، چون یکی از دوستان دوران مدرسهام را آنجا میشناختم. به لطف او، توانستم مجوز خرید یک خرس از کورمیساش را بگیرم. از صوفیه یک راست رفتم به پارک ملی. نام خانوادگیام به گوششان خورده بود، چون برادرم استفان به همراه بقیهی مربیهای خرس پیش آنها میرفتند و آن روزها برادرم خیلی مشهور بود. معمولاً در رستورانی بسیار گران در ساحل دریای سیاه نمایش اجرا میکرد، رستورانی که سران عالیرتبه حزب کمونیست اغلب به آنجا میرفتند. چند بار هم در تلویزیون نشانش داده بودند. خیلیها در سراسر بلغارستان او را میشناختند.
استفان خرسش را از باغوحشی در صوفیه گرفته بود. سربازی مست دزدکی وارد محوطهی خرسها شده بود و یک خرس مادر، که برحسب اتفاق آن زمان صاحب چند توله بود، به او حمله کرده و جابهجا کشته بودش. هربار که یکی از حیواناتِ باغوحش آدمیزادی را بکشد باید حیوان را بکشند و دربارهی آن خرس مادر هم چارهای جز این نبود. استفان ماجرا را شنید و رفت که یکی از تولهها را بخرد.
در نمایشی که در رستوران اجرا میکرد، اول چند دختر میآمدند و روی ذغال داغ میرقصیدند، و سپس او روی صحنه میآمد. اولِ نمایش با خرس کشتی میگرفت و آخرش خرس شانههای مدیر رستوران را مشتمال میداد.
بعد، صفی بلند از کسانی تشکیل میشد که میخواستند خرس شانههای آنها را هم مشتمال دهد. برادرم از این راه پول خوبی به جیب میزد. البته مجبور بود آن پول را با مدیر رستوران تقسیم کند، اما برای هر دوشان کافی بود.
برگردیم به داستان خودم. تا آنجا گفتم که برای گرفتن خرس رفتم به کورمیساش. جنگلبان از من خواست سلامش را به برادرم برسانم و آنوقت خرس کوچولو را برایم آوردند. چند ماه بیشتر نداشت. اینجوری بهتر است، چون هنوز خیلی به مادرشان وابسته نشدهاند و بدون جاروجنجال صاحب جدیدشان را میپذیرند. اگر خرسی از این بزرگتر را از مادرش جدا کنید، ممکن است اینقدر غذا نخورد تا بمیرد.
خرس کوچولو به من نگاه میکرد و من هم به او. فکر کردم «آیا پیشم میآید؟» زانو زدم و دستم را دراز کردم طرفش و صدا کردم «بیا اینجا کوچولو.» حرکتی نکرد، فقط چشمانش را که دو تکه زغال سیاه بود به من دوخته بود. چطور میشود عاشق آن چشمها نشد.
یک تکه نان از جیبم درآوردم و گذاشتم توی قفس و صبر کردم که برود داخل. لحظهای تردید کرد، اما بعد وارد قفس شد. پیش خودم گفتم «خوب یا بد، حالا مال منی.» چون خوب میدانستم که خرس احتمالاً تا سی سال با آدم زندگی میکند، یعنی نصف عمر آدم!
سه هزار و پانصد لوا برایم آب خورد، اما برای یک قرانش هم پشیمان نیستم. یکباره مهرش به دلم افتاد. پول را بابت تسویهحساب از مزرعهی اشتراکی گرفته بودم. کمی هم قرض کرده بودم. آن موقع با حدود چهارهزار لوا میشد یک خودروِ موسکویچ خرید.
اما نمیتوانستم هم خرس بخرم و هم موسکویچ، برای همین بخشی از راه را همراه تولهخرس با اتوبوس رفتم که خیلی لذتبخش بود، چون خرسم برای بچهها جذاب بود و همه میخواستند نازش کنند. این را به فال نیک گرفتم، و معلوم بود که خرسم دوستداشتنی و تودلبرو است. با خودم گفتم «اسمت را میگذارم والنتینا. این نامِ قشنگ انگ خرسی به خوشگلیِ توست.» اسمش به او میآمد. والنتینا یا به اختصار ولا.
بعد باید سوار قطار میشدیم و ولا در کوپهی باری سفر کرد. کنترلچیِ قطار نمیخواست برای او بلیت حساب کند؛ فقط خواست بگذارم نازش کند. البته که اجازه دادم، اما اصرار هم کردم که بلیتش را حساب کند. من این جوریام – دوست ندارم زیر دین کسی باشم. همیشه برای ولا بلیت میخریدم، انگار آدم بالغی است و برای ناز کردنش هیچ تخفیفی قبول نمیکردم. فقط یک بار این کار را کردم و آن موقعی بود که یک کنترلچیِ قطار اصرار کرد و گفت که یکی از اعضای خانوادهاش در بیمارستان است و او این خرس را نشانهای خوب تعبیر میکند که برای آن آدم بیمار شگون دارد. میتوانستم اهمیتی را که این قضیه برایش داشت درک کنم، پس همین یک بار استثنا قائل شدم و پولی پرداخت نکردم.
بزرگترین مشکلی که داشتم زنم بود. بدون آنکه به او بگویم به کورمیساش رفته بودم و وقتی ناگهانی مرا جلوِ در با یک خرس دید عقل از سرش پرید...
بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمیشود.
بخش بعدی متن را میتوانید در خرس های رقصان - قسمت دوم مطالعه نمایید.