هالمالو گونههایش را باد کرد، رو به دریا ایستاد و صدای جغد درآورد.
گویی این صدا از اعماق شب به گوش میرسید و شبیه صدای شوم جغد بود. پیرمرد گفت:
- بسیار خب. خوب بلدی.
نوار سبزرنگ گرهخورده را به طرف هالمالو دراز کرد.
- این گرهِ فرماندهی من است. بیا بگیر. هنوز کسی نباید نام مرا بداند. اما همین گره کافی است. گل زنبق را ملکه در زندان تامپل روی آن گلدوزی کرده.
هالمالو زانو زد. با تنی لرزان نوار گلدوزیشده را گرفت و به طرف لبهایش برد. اما گویی از بوسیدنش هراسان شد و پرسید:
- اجازه دارم؟
- بله. مثل آن است که صلیب را میبوسی.
هالمالو نشان زنبق را بوسید. پیرمرد گفت:
- برخیز.
هالمالو برخاست و نوار را میان سینهاش گذاشت. پیرمرد افزود:
- خوب گوش کن. اسم شب این است: «به پا خیزید. امان ندهید.» کنار جنگل سَناُبَن سه بار این عبارت را تکرار میکنی. بار سوم میبینی که مردی از زمین بیرون میآید.
- میدانم، از حفرهای که زیر درختان است.
- این مرد پلانشنو است که به او قلب شاه هم میگویند. نوار گرهخورده را نشانش میدهی. معنیاش را میفهمد. بعد، از راههایی که خودت در جنگل آستیه باز میکنی پیش میروی. آنجا مردی لنگ موسوم به موسکتون را میبینی که به هیچکس رحم نمیکند. به او میگویی که دوستش دارم و باید محلههای اطراف را به جوشوخروش وادارد. بعد به جنگل کوئِنون میروی که در یک فرسخی پلوئِرمِل است. آنجا صدای جغد درمیآوری. مردی از حفرهای بیرون میآید. این شخص آقای توئو نمایندۀ پادشاه در پلوئِرمِل و از اعضای مجلس مؤسسان است و طرفدار ماست. به او میگویی دژ کوئِنون را مسلح کند. این دژ متعلق به مارکی دوگِرِ مهاجر است. آبکَندها و بیشهها و زمینهای ناهموار مکانهای خوبی هستند. آقای توئو مرد درستکار و باهوشی است. بعد به سَناوئانلِتوا میروی و با ژان شوان، که به نظر من فرماندهی واقعی است، صحبت میکنی. بعد به جنگل ویلآنگلوز میروی، گیتِر را که سَنمارتَن صدایش میکنند میبینی و به او میگویی مراقب کسی به نام کورمِنیل باشد. کورمِنیل داماد گوپیل دو پرفنِ پیر است و ژاکوبَنهای آرژانتان را رهبری میکند. همۀ اینها را به خاطر بسپار. چیزی نمینویسم، چون نباید چیزی نوشت. روئاری فهرستی نوشت و همهچیز را به باد داد. بعد به جنگل روژفو میروی. مییِلِت آنجاست. او با تکیه بر چوبی بلند از روی آبکَندها میپرد.
- به آن چوبها چوبپا میگویند.
- بلدی از آن استفاده کنی؟
- مگر اهل برُتانی و روستایی نیستم؟ چوبپا دوست ماست. چوبدستی دستمان را دراز میکند و چوبپا پایمان را.
- یعنی دشمن را کوچک میکند و راه را کوتاه. وسیلۀ خوبی است.
- یک بار با چوبپایم سه مالیاتبگیر را که شمشیر به دست داشتند کشتم.
- کِی؟
- ده سال پیش.
- زمان شاه؟
- بله.
- پس در دوران سلطنت هم جنگیدهای؟
- بله.
- با چه کسی؟
- راستش، نمیدانم. قاچاقچی نمک بودم.
- بسیار خب.
- علیه مالیات نمک مبارزه میکردم. این مبارزه هم با مبارزه علیه شاه یکی است؟
- بله. نه. لازم نیست این را بدانی.
- از اینکه چنین سؤالی از عالیجناب کردم از عالیجناب معذرت میخواهم.
- برویم سر حرفمان. میدانی تورگ کجاست؟
- میدانم تورگ کجاست! من اهل تورگم.
- چطور؟
- در واقع اهل پارینیهام.
- بله، تورگ مجاور پارینیه است.
- میخواهید بدانید چقدر تورگ را میشناسم! دژ مدوّر بزرگی دارد که متعلق به خانوادۀ اربابم است. این دژ یک درِ آهنی بزرگ دارد که عمارت نو را از عمارت کهنه جدا میکند و توپ هم داغانش نمیکند. کتاب مشهوری که دربارۀ سَنبارتِلِمی نوشتهاند در عمارت نو است و مردم از روی کنجکاوی برای دیدنش میآیند. میان علفزار قورباغه است. بچه که بودم، با قورباغهها بازی میکردم. و اما معبر زیرزمینی! آن را میشناسم. شاید کسی بهتر از من آن را نشناسد.
- کدام معبر زیرزمینی؟ نمیدانم منظورت چیست؟
- مربوط به خیلی قدیم است، زمانی که تورگ را محاصره کرده بودند. کسانی که داخل کاخ بودند میتوانستند از طریق این معبر زیرزمینی که به جنگل ختم میشد خود را نجات دهند.
- در واقع، چنین معبری در دژهای ژوپلیِر و اونوده و شامپِئون هست، اما در دژ تورگ چنین معبری وجود ندارد.
- چرا، عالیجناب. معابری را که اعلیحضرت میگویند من نمیشناسم. من فقط معبر تورگ را میشناسم، چون اهل آنجا هستم. هنوز هم من تنها کسی هستم که از وجود آن معبر باخبرم. صحبتی از آن نمیکردند. قدغن بود، چون هنگام نبردهای آقای دو روآن از استفاده کرده بودند. پدرم از این راز باخبر بود و آنجا را نشانم داد. میدانم چگونه باید واردش شد و چگونه از آن بیرون آمد. اگر در جنگل باشم، میتوانم وارد برج شوم و اگر در برج باشم، میتوانم به جنگل بروم، بدون آنکه دیده شوم. وقتی دشمن وارد برج شود، کسی دیگر آنجا نیست. این چیزی است که از تورگ میدانم. بله، آنجا را بلدم.
پیرمرد لحظهای خاموش ماند. سپس گفت:
- قطعاً اشتباه میکنی. اگر چنین رازی بود، من از آنجا باخبر بودم.
- عالیجناب، شکی ندارم. آنجا سنگی هست که میچرخد.
- آه، بله! شما دهاتیها به سنگهایی که میچرخند یا آواز میخوانند یا شبها سرِ چشمه میروند و آب میخورند اعتقاد دارید. همۀ اینها افسانهاند.
- ولی خودم سنگ را چرخاندهام...
- مثل بعضیها که آواز سنگ را شنیدهاند. تورگ دژی امن و محکم است، رفیق. دفاع از آن آسان است. اما کسی که روی معبر زیرزمینی آن حساب کند آدم سادهلوحی است.
- ولی، عالیجناب...
پیرمرد شانه بالا انداخت.
- وقت را تلف نکنیم. از کارمان بگوییم.
این لحن آمرانه باعث شد هالمالو دیگر اصرار نکند.
پیرمرد صحبتش را ادامه داد:
- گوش کن. از روژفو میروی به جنگل مونشِوریه. بِنِدیسیته، فرمانده دوازده تن، آنجاست. او هم هوادار ماست. به او بِنِدیستیه میگویند، چون موقع تیرباران افراد این دعا را میخواند. در جنگ احساسات جایی ندارند. از مونشِوریه میروی...
ناگهان حرفش را قطع کرد.
- پول یادم رفت.
بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمیشود.
بخش بعدی متن را میتوانید در نود و سه - قسمت آخر مطالعه نمایید.