Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

نود و سه - قسمت آخر

نود و سه - قسمت آخر

نویسنده: ویکتور هوگو
ترجمۀ: محمدرضا پارسایار

آن گاه دست در جیبش کرد، یک کیف پول با یک کیسۀ کوچک درآورد و آن‌ها را در دست هالمالو گذاشت.

- در این کیف سی‌هزار فرانک اسکناس انقلابیون است، چیزی معادل سه لیور و ده سو. البته این اسکناس‌ها تقلبی‌اند، اما اسکناس‌های حقیقی درست همین‌قدر ارزش دارند. در این کیسه هم، دقت کن، صد لویی طلاست. هرچه دارم به تو می‌دهم. من اینجا دیگر به چیزی احتیاج ندارم. علاوه براین بهتر است پولی همراه من نباشد. برگردیم سر صحبتمان. از مون‌شِوریه به طرف آنترَن می‌روی. آنجا آقای دوفروته را می‌بینی. از آنترَن می‌روی به ژوپلیِر و آقای دوروشکوت را می‌بینی. از ژوپلیِر هم می‌روی نواریو و با پدر بودوئَن ملاقات می‌کنی. همۀ این‌ها یادت می‌ماند؟

- بله، مثل نام پدرمان.

- در سَن‌بریس‌آن‌کوگل آقای دوبواگی، در موران که دارای برج و باروست آقای تورپَن، و در شاتوگونتیه پرنس دو تالمومن را می‌بینی.

- آیا یک پرنس با من صحبت می‌کند؟

- بله، همان‌طور که من با تو صحبت می‌کنم.

هالمالو کلاهش را برداشت.

- با دیدن گل زنبقِ ملکه همه از تو استقبال می‌کنند. فراموش نکن که باید از جاهایی بروی که کوه‌نشینان و روستاییان در آنجا باشند. لباست را عوض می‌کنی. کاری ندارد. این جمهوری‌خواهان آن‌قدر ابله‌اند که با یک دست لباس آبی و یک کلاه سه‌گوش و یک نشان سه‌رنگِ کلاه همه‌جا می‌توانی بروی. دیگر از هنگ خبری نیست، از لباس نظامی خبری نیست و افراد شماره ندارند. هرکس هر رخت کهنه‌ای که بخواهد می‌پوشد. به سَن‌مِروه می‌روی. آنجا گولیه مقلب به پدربزرگ را می‌بینی. به قرارگاه پارنه می‌روی، جایی که مردانش صورتشان را سیاه کرده‌اند. آن‌ها سنگریزه در تفنگشان می‌گذارند و باروتش را دو برابر می‌کنند تا صدای بیش‌تری بدهد. کار خوبی می‌کنند. اما مخصوصاً به آن‌ها بگو که تا می‌توانند بکشند. به اردوگاه واش‌نوار برو که وسط جنگل شارنی، بالای تپه است. بعد به ارودگاه آووئَن، بعدش به اردوگاه وِر و بعد از آن به اردوگاه فورمی می‌روی. به گران‌بُرداژ برو که به آن اُدوپره هم می‌گویند. آنجا بیوه‌ای ساکن است که ترِتون مقلب به انگلیسی با دخترش ازدواج کرده. گران‌بُرداژ در قلمرو کشیش کُلِن است. به دیدن اِپینولوشِوروی، سیه لوگیوم، پاران و همۀ افراد در همۀ جنگل‌ها می‌روی. یارانی خواهی داشت و آن‌ها را به کنارۀ مِن علیا و سفلا می‌فرستی. با ژان ترِتون در قلمرو کشیش وِژ، با سان‌رُگره در بینیون، با شامبور در بُنشان، با برادران کُربَن در مِزونسِل، و با لوپتی‌سان‌پُر در سَن‌ژان سوراِرو دیدار می‌کنی. به او بوردوازو هم می‌گویند. همۀ این کارها را که کردی و اسم شبِ «به پا خیزید، امان ندهید» را که به همه گفتی، به سپاه بزرگ ملحق می‌شوی. منظورم سپاه سلطنتی کاتولیک است. آنجا آقایان دِلبه، دوِلسکور، دولاروش ژاکلَن، فرماندهانی را که تا آن وقت زنده مانده‌اند، می‌بینی و نوار گره‌خوردۀ فرماندهی را نشانشان می‌دهی. آن‌ها می‌دانند این چیست. تو فقط یک ملوانی، اما کاتلینو هم فقط یک گاریچی است. از طرف من به او می‌گویی: زمان دو نبرد فرا رسیده است، نبرد بزرگ و نبرد کوچک. نبرد بزرگ سروصدای زیادی به پا می‌کند و نبرد کوچک تأثیر بیش‌تری دارد. نبرد وانده خوب است، نبرد شوان‌ها بدتر است؛ اما در جنگ داخلی، نبردِ بدتر بهتر است. خوبی یک نبرد با بدی‌هایی که می‌کند سنجیده می‌شود.

پیرمرد اندکی سکوت کرد. سپس افزود:

- هالمالو، من همه‌چیز را به تو می‌گویم. تو کلمات را نمی‌فهمی، اما مقصود مرا می‌فهمی. وقتی قایق می‌راندی، فهمیدم که می‌توانم به تو اعتماد کنم. تو هندسه نمی‌دانی، ولی در دریا حرکات حیرت‌انگیز می‌کنی. کسی که بتواند قایقی را از میان امواج نجات دهد می‌تواند قیامی را رهبری کند. آن‌طور که دسیسۀ دریا را خنثی کردی، مطمئنم که از پس هر مأموریتی برمی‌آیی. باز هم می‌گویم. آنچه را که گفتم تقریباً آن‌طور که بتوانی به فرماندهان می‌گویی و همین خوب است. من نبرد در جنگل را به نبرد در دشت ترجیح می‌دهم. دلم نمی‌خواهد صد هزار روستایی را جلوی توپ سربازان آبی‌پوش و گلوله‌باران آقای کارنو بفرستم. یک ماه نشده می‌خواهم پانصدهزار جنگجو در جنگل‌ها کمین کرده باشند. قشون جمهوری‌خواهان برای من حکم شکار را دارد. پنهانی شکار کردن جنگیدن است. شیوۀ من نبرد در بوته‌زار است. خب، این هم کلامی دیگر که تو درکش نمی‌کنی، ولی مهم نیست. این را می‌فهمی؛ امان ندهید! همه‌جا کمین کنید! می‌خواهم بیش‌تر شورش کنم تا آنکه در وانده بجنگم. این را هم بگو که انگلیسی‌ها با ما هستند. جمهوری‌خواهان را از دو طرف زیر آتش می‌گیریم. اروپایی‌ها ما را یاری می‌دهند. کار انقلاب را یکسره می‌کنیم. شاهان برای قلمروشان می‌جنگند، ما جنگ محلی می‌کنیم. این را هم بگو. فهمیدی؟

- بله، باید همه‌جا را به خاک و خون کشید.

- درست است.

- نباید امان داد.

- به هیچ‌کس. درست است.

- همه‌جا می‌روم.

- مراقب باش. چون در این کشور خیلی راحت آدم می‌کشند.

- مرگ کاری به من ندارد. کسی که اولین قدم را برمی‌دارد ممکن است آخرین کفشش را به پا کند.

- تو مرد شجاعی هستی.

- اگر اسم عالی‌جناب را از من پرسیدند، چه بگویم؟

- هنوز کسی نباید بداند. بگو نمی‌دانی. دروغ هم نگفته‌ای.

- عالی‌جناب را کجا خواهم دید؟

- همان‌جا که هستم.

- از کجا بدانم کجایید؟

- همه این را خواهند فهمید. تا هشت روز دیگر همه از من حرف می‌زنند. سرمشق دیگران خواهم شد. انتقام پادشاه و دین را می‌گیرم و تو خواهی فهمید که از من حرف می‌زنند.

- می‌فهمم.

- هیچ‌چیز را فراموش نکن.

- مطمئن باشید.

- حالا برو. خدا به همراهت. برو.

- همۀ کارهایی را که گفتید انجام می‌دهم. می‌روم. حرف می‌زنم. اطاعت می‌کنم. فرمان می‌دهم.

- بسیار خب.

- و اگر موفق شدم؟

- نشان شوالیۀ سَن‌لویی را به تو اعطا می‌کنم.

- مانند برادرم؛ و اگر موفق نشدم، می‌دهید تیربارانم کنند.

- مانند برادرت.

- فهمیدم، عالی‌جناب.

پیرمرد سر خم کرد. گویی به فکر و خیال فرورفت. وقتی سر برداشت، تنها بود. هالمالو نقطۀ سیاهی بیش نبود که در افق ناپدید می‌شد.

خورشید غروب کرده بود. مرغان دریایی بازمی‌گشتند. دریا جای استراحت نیست.

فضا آکنده از دلشوره‌ای بود که معمولاً قبل از فرا رسیدن شب احساس می‌شود. قورباغه‌ها قورقور می‌کردند. پاشَلَک‌ها صفیرکشان از آبگیر پر می‌کشیدند. کلاغ‌ها و کاکایی‌ها قیل‌وقال شبانه‌شان را آغاز می‌کردند. پرندگان ساحل یکدیگر را صدا می‌زدند. اما صدای هیچ انسانی شنیده نمی‌شد. تنهایی بس عمیق بود. در خلیج اثری از کشتی‌های بادبانی و در دشت اثری از روستاییان نبود. تا چشم کار می‌کرد گستره‌ای خلوت بود. بوته‌های بزرگ خار میان نتزار می‌لرزیدند. آسمان سپید غروبگاهی روشنایی کم‌فروغ و پهناوری بر ساحل می‌افکند. در دوردست، در دشت تیره، آبگیرها چون صفحاتی از قلع به نظر می‌رسیدند که بر زمین پهن کرده باشند. از جانب دریا باد می‌وزید.

 

 

بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمی‌شود.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب نود و سه - انتشارات هرمس
  • تاریخ: یکشنبه 16 مرداد 1401 - 01:51
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 2005

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 2285
  • بازدید دیروز: 6030
  • بازدید کل: 23028937