Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

نود و سه - قسمت دوازدهم

نود و سه - قسمت دوازدهم

نویسنده: ویکتور هوگو
ترجمۀ: محمدرضا پارسایار

ملوان سر به زیر انداخت و به فکر فرو رفت. پیرمرد افزود:

- اگر روحم را تباه کنی، روح خودت را هم تباه کرده‌ای. گوش کن. هر کاری می‌خواهی بکن، ولی من دلم به حالت می‌سوزد. کمی پیش با نجات جان برادرت و بعد گرفتن جانش به تکلیفم عمل کردم. حالا هم با نجات روح تو به تکلیفم عمل می‌کنم. خوب فکر کن. به خودت مربوط است. صدای غرش توپ‌ها را می‌شنوی؟ آنجا مردانی هستند که می‌میرند، نا امیدانی که رو به مرگ‌اند، شوهرانی که دیگر زنانشان را نمی‌بینند، پدرانی که دیگر فرزندانشان را نمی‌بینند، برادرانی مثل تو که دیگر برادرشان را نمی‌بینند. همۀ این‌ها تقصیر کیست؟ تقصیر برادرت. تو به خدا ایمان داری، مگر نه؟ خب، می‌دانی که خدا در این لحظه رنج می‌برد. خدا در وجود فرزند خلف مسیحی‌اش، پادشاه فرانسه، رنج می‌برد، فرزندی که مثل عیسای کودک کودکی بیش نیست و اکنون در برج تامپل زندانی است. خدا در کلیسای برُتانی رنج می‌برد؛ در کلیساهایش که حرمتشان هتک می‌شود، در انجیل‌هایش که پاره می‌شوند، در خانه‌های سنگی‌اش که به زور واردشان می‌شوند، و در وجود کشیشانش که به قتل می‌رسند رنج می‌برد. در این ناو که اکنون نابود می‌شود ما چه کردیم؟ خدا را یاری دادیم. اگر برادرت خدمتگزار خوبی بود، اگر چون فردی دانا و کارآمد خالصانه به وظیفه‌اش عمل می‌کرد، توپ مصیبت به بار نمی‌آورد، کنترل کشتی از دست نمی‌رفت، راه را گم نمی‌کردیم و در این ورطه نمی‌افتادیم. آن وقت همگی ما، که جنگجویان دلیر و مردان دریاییم، در ساحل فرانسه پیاده می‌شدیم و شمشیر به دست، با پرچم سفیدِ افراشته، خرسند و شادمان، به یاری روستاییان دلیر وانده می‌شتافتیم و فرانسه و شاه و خدا را نجات می‌دادیم. این کار را می‌کردیم و همین کار را خواهیم کرد. این همان کاری است که من، تنها بازمانده، می‌خواهم انجام دهم. اما تو نمی‌گذاری. در نبرد کفار با کشیشان، در نبرد شاه‌کشان با شاه، در نبرد شیطان با خدا، تو طرف شیطانی. برادرت معاون اول شیطان بود، تو معاون دومش هستی. او شروع کرد، تو تمامش می‌کنی. در نبرد با تاج و تحت، تو یار شاه‌کشانی و در نبرد با کلیسا یار کافرانی. تو آخرین یاور خدا را از او می‌گیری. چون من، که نمایندۀ شاهم، آنجا نخواهم بود و روستاها همچنان به آتش کشیده می‌شوند، خانواده‌ها اشک می‌ریزند، خون کشیشان ریخته می‌شود، مردم برُتانی عذاب می‌کشند، شاه در زندان می‌ماند و عیسی مسیح رنج می‌برد. آن وقت چه کسی مسبب این‌هاست؟ تو. بیا کارت را بکن. راجع به تو عکس این را فکر می‌کردم. اشتباه کردم. بله، درست است، حق با توست، من برادرت را کشتم. برادرت مرد شجاعی بود. پاداش شجاعتش را دادم. جرمی مرتکب شد. مجازاتش کردم. او به وظیفه‌اش عمل نکرد، من کردم. اگر باز هم پیش بیاید، همان کار را می‌کنم. به سَنت‌آن‌دورۀ بزرگ که شاهد اعمال ماست قسم که اگر پسرم هم جای او بود تیربارانش می‌کردم. حال اختیار با توست. بله، دلم به حالت می‌سوزد. تو به فرماندهت دروغ گفتی. تو، ‌ای مسیحی، بی‌دینی؛ تو، ‌ای برتانیایی، بی‌شرفی. گمان کردند درستکاری که مرا به دستت سپردند، حال آنکه خیانتکاری. به کسانی که بهشان وعده دادی از جانم محافظت کنی جسدم را می‌دهی؟ می‌دانی چه کسی تباه می‌شود؟ خودت. جانم را می‌گیری تا به شاه خدمت نکنم و آخرتت را به شیطان می‌فروشی! به مدد تو شیطان پیروز می‌شود، به لطف تو کلیساها ویران می‌شوند، به یاری تو کفار همچنان ناقوس‌ها را ذوب می‌کنند و با آن‌ها توپ جنگی می‌سازند؛ با آنچه باعث رهایی روحشان می‌شد جانشان را می‌گیرند. در همین لحظه که من با تو صحبت می‌کنم، ناقوسی که هنگام غسل تعمیدت نواخته شد شاید مادرت را بکشد. بیا شیطان را یاری کن. درنگ نکن. بله، من برادرت را محکوم کردم، ولی این را بدان که من ابزاری در دست پروردگارم. ‌ای وای، تو برای ابزار پروردگار هم نظر می‌دهی! نکند می‌خواهی رعد و برق آسمان را هم داوری کنی، ‌ای بیچاره، اوست که تو را داوری می‌کند. حواست باشد چه می‌کنی. هیچ می‌دانی که من آمرزیده می‌شوم یا نه؟ نه، نمی‌دانی. زود باش و کارت را بکن. می‌توانی مرا به جهنم بفرستی و خودت هم با من بیایی. هر دو گرفتار عذاب الاهی می‌شویم. تو در برابر خدا مسئولی. در این مهلکه ما هر دو تنها و رودرروی همیم. بیا، تمامش کن، کار را یکسره کن. من پیرم و تو جوان. من بی‌سلاحم و تو مسلح. مرا بکش.

در همان حال که پیرمرد ایستاده بود و با صدایی بلندتر از صدای دریا سخن می‌گفت، تلاطم امواج بر او گاه سایه می‌انداخت و گاه روشنی. ملوان رنگش پریده بود. قطرات درشت عرق از پیشانی‌اش سرازیر بود. چون برگ درختان می‌لرزید. گاه بوسه بر تسبیحش می‌زد. هنگامی که پیرمرد دم فروبست، ملوان تپانچه‌اش را انداخت و زانو زد. سپس فریاد زد:

- مرا ببخشید، عالی‌جناب! مرا عفو کنید! شما مثل خدای مهربان صحبت می‌کنید. من اشتباه کردم. برادرم اشتباه کرد. همه کار می‌کنم تا جنایتش را جبران کنم. هر دستوری بدهید، اطاعت می‌کنم.

پیرمرد گفت:

- تو را می‌بخشم.

 

2- حافظۀ روستایی با دانش فرمانده برابری می‌کند

آذوقه‌ای که در قایق بود بی‌فایده بود.

دو فراری، که به ناچار از مسیرهای انحرافی دورودراز می‌رفتند، پس از سی و شش ساعت به ساحل رسیدند. یک شب را در دریا گذراندند، ولی شب زیبا بود و برای کسانی که می‌خواستند پنهان بمانند بیش از حد مهتابی بود.

ابتدا مجبور بودند از ساحل فرانسه فاصله بگیرند تا به ژرسه برسند.

آخرین غرش توپ‌های کشتی چون غرش شیری که در جنگل به دست شکارچیان کشته می‌شود به گوش می‌رسید. سپس سکوت بر دریا حکم‌فرما شد.

ناو کلِیمور مانند ناو وانژور نابود شد، ولی افتخار نصیبش نشد. کسی که با کشورش بجنگد قهرمان به شمار نمی‌رود.

هالمالو ملوان عجیبی بود. در هوش و مهارت همتا نداشت. جهت‌یابی‌اش در میان صخره‌ها و امواج و کمین دشمن بی‌نظیر بود. باد کاهش یافته و دریا آرام گرفته بود.

هالمالو از کودمنکیه دور شد، شوسه اُبُف را دور زد و در خلیج کوچکی که در شمال آن قرار داشت پناه گرفت تا ساعاتی استراحت کند. سپس به سمت جنوب رفت و توانست، بی اینکه از طرف دیده‌بانان شوزه و گران‌ویل دیده شود، راهی بیابد تا از میان این دو جزیره عبور کند. آن‌گاه وارد لنگرگاه سَن‌میشل شد که اقدامی جسورانه بود، چون این لنگرگاه در کنار کانکال یعنی لنگرگاه ناوهای ساحلی قرار داشت.

شب روز دوم، تقریباً ساعتی قبل از غروب آفتاب. تپۀ سَن‌میشل را پشت سر گذاشت و در کرانه‌ای خلوت پهلو گرفت. آنجا به دلیل شن‌های موّاجش مکانی خطرناک بود.

خوشبختانه زمان مدّ دریا بود.

هالمالو تا جایی که می‌توانست قایق را جلو برد، شِن زیر پایش را امتحان کرد و دید استوار است. قایق را همان جا متوقف کرد و به ساحل پرید.

پیرمرد پس از او قدم بر ساحل گذاشت و چشم به افق دوخت.

هالمالو گفت:

- عالی‌جناب، اینجا مصب رود کوئِنون است. سمت راستمان بُووار و سمت چپمان اوئین قرار دارد. برج ناقوسِ مقابلمان متعلق به صومعۀ آردوُن است.

پیرمرد به طرف قایق خم شد، بیسکویتی برداشت، در جیبش گذاشت و به هالمالو گفت:

- بقیه را بردار.

هالمالو باقی بیسکویت و گوشت را برداشت، درون کیسه‌ای گذاشت، کیسه را روی دوشش انداخت و گفت:

- عالی‌جناب، باید شما را راهنمایی کنم یا دنبالتان بیایم؟

- هیچ کدام.

هالمالو شگفت‌زده پیرمرد را نگاه کرد.

پیرمرد سخنش را ادامه داد:

- هالمالو، ما از هم جدا می‌شویم. دو نفری کاری از پیش نمی‌رود. یا باید هزار بود یا یک نفر.

آن‌گاه سخنش را قطع کرد. از یکی از جیب‌هایش نوار ابریشمی گره خوردۀ سبز رنگی را بیرون آورد که شبیه نشانِ روی کلاه بود. وسط نوار تصویر زنبق طلایی گلدوزی شده بود. به هالمالو گفت:

- خواندن بلدی؟

- نه.

- خوب است. کسی که خواندن می‌داند مایۀ دردسر است. حافظه‌ات خوب است؟

- - بله.

بسیار خب. گوش کن هالمالو. تو به طرف راست می‌روی، من به طرف چپ، من از سمت فوژِر می‌روم، تو از سمت بازوژ. کیسه‌ات را نگه دار، سر و وضع روستایی به تو می‌دهد. سلاحت را پنهان کن. از میان چپرها یک چوب‌دستی تهیه کن. از میان ساقه‌های چاودار که بلندند عبور کن. از پشت حصارها برو. از روی چپرها رد شو تا از میان مزارع بگذری. از رهگذرها فاصله بگیر. از جاده‌ها و پل‌ها دوری کن. به پونتورسون نرو، وای، باید از کوئنون بگذری. چطور از آنجا رد می‌شوی؟

- با شنا.

- بسیار خب. یگ گدار آنجاست. می‌دانی کجاست؟

- بین آنسه و ویووی‌یِل.

- بسیار خب. معلوم است اهل اینجایی.

- ولی هوا دارد تاریک می‌شود. عالی‌جناب کجا می‌خوابند؟

- جایی را پیدا می‌کنم. تو کجا می‌خوابی؟

- خزه هست. قبل از آنکه ملوان شوم، روستایی بودم.

- کلاه ملوانی را از سرت بردار تا لو نروی. می‌توانی یک کلاه روستایی دست و پا کنی.

- یک کلاه محلی می‌خرم؛ همه‌جا هست. اولین ماهیگیری را که ببینم، کلاهش را به من می‌فروشد.

- بسیار خب. حالا، گوش کن. جنگل‌ها را می‌شناسی؟

- همه شان را.

- همۀ جنگل‌های منطقه را؟

- از نوار موتیه تا لاوال را.

- اسم‌هایشان را هم بلدی؟

- جنگل‌ها، اسم‌ها، همه‌چیز را بلدم.

- هیچ کدام را فراموش نمی‌کنی؟

- ابداً.

- بسیار خب. حالا، دقت کن. روزی چند فرسخ می‌توانی راه بروی؟

- ده، پانزده، هجده، و اگر لازم شود، بیست فرسخ.

- لازم می‌شود. هیچ‌کدام از حرف‌هایی را که زدم فراموش نکن، به جنگل سَن اُبَن برو.

- نزدیک لامبال.

- بله. در حاشیۀ آبکَند، بین سَن‌ریول و پله‌دِلیاک، یک درخت شاه‌بلوط تنومند هست. آنجا توقف می‌کنی. کسی را نمی‌بینی.

- می‌دانم، ولی ممکن است کسی آنجا باشد.

- باید علامت بدهی. بلدی؟

 

 

بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمی‌شود.

بخش بعدی متن را می‌توانید در نود و سه - قسمت سیزدهم مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب نود و سه - انتشارات هرمس
  • تاریخ: پنجشنبه 13 مرداد 1401 - 15:32
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 2385

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 415
  • بازدید دیروز: 9027
  • بازدید کل: 22928381