الوئیشس سالیوان پرسید: «خرابه؟ توی خرابه؟»
بریجیت توضیح داد. به چیزهایی اشاره کرد که داخل سبدهای ماهی از آنجا برده شده و همینطور به سیبهای نارس. آقای سالیوان چند لحظهای چشمانش را بست.
«از وضعیت پیش اومده دلخور بوده. نقشهاش این بوده که فرار کنه بلکه بهش توجه کنن.» و بریجیت از حدس و گمانهای خودش گفت و از مختصر اطلاعاتی که دستگیرش شده بود؛ دربارۀ شاخههای نوکتیزی که در تاریکی جنگل سد راهش شده بود، از بار مضاعف پالتویی که با خودش برده بود تا با رسیدن شب گرمش کند، از شاخههای روی زمین که پایش به آنها گیر کرده بود. «از خراشهای روی صورتش خون اومده. مزۀ خون که رفته زیر زبونش ترسیده. طفل معصوم، با اون همه بار کشونکشون راه افتاده تا اینکه اتفاقی رسیده به کلبۀ پدی لیندن و اونجا پناه گرفته. باز صبح که شده سعی کرده برگرده خونه اما با اون ورم پاش چند قدم بیشتر نمیتونسته راه بره. وقتی رفته بیرون دنبال توتِ جنگلی به خاطر پاش دلشوره گرفته. بعدش باز وقتی غذاش داشته ته میکشیده دلشوره گرفته. تمام این مدت فکر میکرده یه نفر پیداش میشه. وقتی خبری نشده، فکر کرده که میمیره.»
الوئیشس سالیوان اصلاً متأثر نشد. «لباسی که توی ساحل شنی پیدا شده بود با هدف گمراهکردن دیگران اونجا رها شده؟ میشه گفت یه عمل حیلهگرانه، یه عمل فریبکارانۀ حساب شده.»
«نه، آقای سالیوان، نه.»
«پس چی بوده؟ خوشمزهبازی؟»
بریجیت از نقش سگ این وسط خبر نداشت – و هرگز هم خبردار نشد – و نظرش این بود که آنچه لای سنگ پیدا شده به اشتباه آنجا رها شده است.
«حقیقتش، آقا، دلیل گمراه شدن ما این بود که حتی یه لحظه هم به فکرمون نرسید که اون فرار کرده. آقا نه به فکر من، نه هنری، نه آقا و خانم.»
وکیل به کنایه پاسخ داد: «بله، میبینم.»
در اتاق مطالعه بودند، روی اثاث همچنان پوشیده بود. دو چراغ روشن بود. در خانه بیشترِ پنجرههای تختهکوب هنوز به همان حالت باقی بودند.
«اینطور که به دلمون افتاده بود آقا، اینکه قضیه همونی بوده که در ظاهر به نظر میرسید، اونجوری هم که اون چیزها پیدا شد...»
«متوجهم بریجیت، متوجهم.»
«از کجا باید به عقلمون میرسید، آقا که راه افتاده سمت دانگروان، بعد شب شده و از وسط جنگل رفته تا رسیده به جاده که چند کیلومتر تا اونجا فاصله داشته؟ با عقلمون نمیخوند، آقا، همونطور که الآن با عقل خودش نمیخونه.»
«خوشحالم، بریجیت، از اینکه اصلاً سروکاری نه با عقل و منطق بچهها دارم نه با چیزهایی که ربطی به اونها پیدا میکنه، گرچه باید اذعان کنم روزی نیست که در کارم به کرات با مواردی از کمعقلی آدمهای بالغ مواجهه نشم. حالا این بچه کجاست؟»
«توی حیاط. پیش هنری.»
«وضعیتش؟»
«هنوز حرف نمیزنه، آقا.» بریجیت ملحفهای را از روی یکی از صندلیهای راحتی برداشت. «بفرمایید، آقا.»
الوئیشس سالیوان مرد درشتهیکلی بود و از این تعارف استقبال کرد. ساق پاهایش درد میکرد، با اینکه با ماشین خودش تا لاهاردین آمده بود. حسی غریزی به او میگفت که این درد ناشی از سنگینی مسئولیتی است که وضعیت جدید غیرمنصفانه بر او تحمیل کرده است. از لحظهای که آن چند خط پیغام اورارد گولت از فرانسه به دستش رسیده بود متوجه تنِش به اشکال گوناگون در بدنش شده بود، که به صورت کهیر زیر یقهاش خودش را نشان میداد و حالا هم که به شکل دردی در ساقهایش بروز پیدا کرده بود. هفتۀ پیش، خبردار شد که فرضیههای شکلگرفته حول سرنوشت کودک غلط از آب درآمدهاند، علائم عارضهای عصبی کمکم در او نمود پیدا کرده بود که سالها خبری از آن نبود.
«بریجیت، مادرم همیشه میگفت میخوای شیطان رو پیدا کنی برو سراغ بچهها.»
«نه، آقا، اینطور نیست. اون ناراحتیش رو بابت اتفاقاتی که داشت میافتاد میریخت توی خودش. همهمون همینطور بودیم. آقا. از اون شبی که سروکلۀ اون مردها پیدا شد که میخواستن ما رو توی خواب بکشن، این خونه دیگه روی آرامش به خودش ندید. اگه قرار باشه دنبال مقصر بگردیم، اونها مقصرن.»
وکیل آهی کشید. گفت که درک میکند، ولی علیایحال نباید چیزی را که اورارد گولت خودش شخصاً با او در میان گذاشته نادیده بگیرد: اینکه چطور او و همسرش گاهوبیگاه به ساحل شنی میرفتند، چطور روز و شب را در عذاب به سر برده بودند و حالا، ظاهراً، سفرشان هم بیخود بوده. آن هم وقتی که در تمام این مدت کودک سرکششان خودش را با نان و شکر سیر میکرده است.
گفت: «بریجیت، خودت هم بشین.»
ولی بریجیت ننشست. او هرگز در این اتاق ننشسته بود و حالا هم با تمام اتفاقهایی که افتاده بود نمیتوانست به خودش اجازۀ چنین کاری را بدهد. گفت که وقتی هنری بچه بغل وارد شد زهرهاش ترکید. اتفاقی که افتاده بود وحشتناک بود، کاری که از آن بچه سر زده بود وحشتناک بود: حتی لحظهای منکرش نمیشد.
در عمرش کسی را به بیچارگی آن موجودی که هنری با خودش آورد ندیده بود، دستکمی از مرده نداشت.
«بهتر نیست محض احتیاط تلگراف دیگه بفرستیم، آقا، چون شاید اون یکی اشتباه رفته باشه؟»
«اشتباه نرفته، بریجیت.»
بریجیت از نامهای که از فرانسه آمده بود مطلع شد. در جایگاهی نبود که ابرو درهم بکشد ولی نتوانست جلوی خودش را بگیرد؛ آقای سالیوان هم، به نحوی که انگار متوجه شده باشد او چند لحظهای زمان نیاز دارد، مکثی کرد. وقتی باز به حرف آمد توضیح داد در نامهای که به دستش رسیده به اثاث منزل و متعلقاتی که در لاهاردین باقی مانده اشارهای شده بود. برداشتش این بود که خودروهای حمل بار دیر یا زود برای بردن آنها از راه میرسیدند. در نامه گفته شده بود که آنچه به جا مانده دست نخورَد.
«تلگراف شما دریافت شده، بریجیت، همونجایی که تلگراف رو بهش ارسال کردید، تلگراف سروان گولت برای منتفی کردن اجارۀ خونه هم به همونجا ارسال شده بود. طبیعتاً من پیگیر بودم. یقیناً، دیر یا زود، از جا و مکانی که سروان و خانم گولت در اون مستقر شدهن خبری به دستمون میرسه. جای تأسف داره که در حال حاضر به چنین اطلاعاتی دسترسی نداریم.»
به منظور تأکید دو چندان بر این وضع بغرنج، سر روغنزدۀ آقای سالیوان آهسته به این طرف و آن طرف تکان خورد، چشمان خاکستری رنگش محزون بودند. به دنبالش، آهی کشید، دمی طولانی، که لحظهای حبس و سپس آزاد شد.
«قبل از رفتنشون دربارۀ احتمال تغییر برنامهشون چیزی که به شما نگفتن؟ اینکه تصمیم دارن چه کار کنن؟»
نگرانی، که حتی از اخم یک لحظۀ پیش هم کمتر پیرو خواست بریجیت بود، لحظهای در صورتش پدیدار شد. نکند اشارهای گذرا کرده باشند؟ نکند در آن وضعیت که همهشان را هول برداشته بود خوب گوش نکرده بوده؟ کمی بیشتر فکر کرد، بعد سرش را به دو طرف تکان داد.
«فقط نشونی رو دادن آقا.»
دو دست تپل آقای سالیوان آسوده روی خطوط راهراه آبی ظریفی که از روی زانوانش میگذشت قرار گرفته بود. «اینجا اوراقی هست که بشه نگاهی بهشون انداخت، بریجیت؟ بلکه سرنخی پیدا کنیم؟»
بریجیت چند ملحفۀ دیگر را هم برداشت. اما در کشوهای میزتحریر و در کشوهای گنجۀ اتاق ناهارخوری هیچ چیزی نبود که به مصیبتی که بر آنها نازل شده بود مرتبط باشد. چراغها را که به طبقۀ بالا بردند، داخل کشوهای میز آرایش هم چیز به درد بخوری نبود.
بریجیت اطلاع داد: «اینجا جز رسید چیزی نیست.» آقای سالیوان چراغ را برای بریجیت نگه داشته بود تا قفسههای کمد گوشۀ پاگرد اول را بگردد. جایی دیگر، لابهلای باقی مکاتبات، یک کارت پستال عکسدار پیدا شد که از طرف برادر سروان بود، به نشانی هنگ مستقر در هند و به تاریخ حدود سه سال پیش. با تاریخی نزدیکتر، در میان معدود نامههایی که از طرف عمۀ الوئیز در ویلتشِر رسیده بود یادداشتی بود آکنده از ملامت و شکوه و شکایت.
آقای سالیوان گفت: «قرارومدارهای سروان قبل از رفتنش در خصوص خونه و خود شما کمافیالسابق به قوت خودش باقیه. این پیشامد تازه تغییری در اون ایجاد نمیکنه.»
هزینههای آتی، با پیشبینی وضعیت اضطراری، تأمین شده بود. گولتها هیچ نکتهای را نسنجیده باقی نگذاشته بودند، حتی اگر سفرشان ناگهانیتر از آن پیش میآمد. وکیل اعتراف کرد تنها امیدش به خانه است، اینکه جایی در آن خانه چیزی پیدا شود و نشان دهد در لحظۀ آخر چه تغییری در برنامههایشان صورت گرفته است.
به اتاق مطالعه که برگشتند گفت: «در به در دنبالشون گشتهم. از هر کسی که به فکرم رسید پرسوجو کردهم. گفتم شاید خبری چیزی به عموزادههایش در مَونتبِلیو رسیده باشه ولی علیالظاهر اونها هم مدتی قبل از ایرلند رفته ن. شما خبر دارید با هم زیاد در تماس بودن یا نه؟»
بریجیت خبر نداشت. به خاطر داشت که زمانی در تماس بودند، ولی از وقتی از انگلیس رفته بودند اسمی از آنها نشنیده بود. کشوهای طبقۀ پایین را هم که دوباره گشتند نامهای از آنها پیدا نشد؛ ولی عکس عموزادههای ساکن مونتبلیو در آلبوم عکس بود، در حال گشتوگذار روی چمنها در لاهاردین که مربوط به ده سال پیش میشد.
وکیل که چیزی یادش آمده بود گفت: «اگه اشتباه نکنم، یکی از اون پسرها رفته بود پَشِندِیل. توی همون هنگی که خود سروان هم بود.»
«چیزی دراینباره نشنیدهم.»
«نگران شدی، بریجیت. خبری که با خودم آوردم تکاندهنده بود. ولی دیر یا زود یه تماسی حاصل میشه، در اینباره شکی نیست. هنگ مستقر در هند هم هست. اگه سروان با برادرش تماس بگیره، حتی اگه هنگ جابهجا شده باشه، هر تماسی رو از جانب من به اطلاعشون میرسونن. این مایۀ مباهات ارتشه.»
«میمونه بچه، آقا.»
«گزارش دکتر کارنی برام ارسال میشه، بریجیت. با هم صحبت کردیم.» آقای سالیوان مکثی کرد. «میتونم ازتون خواهش کنم تا مدتی به همین منوال پیش برید؟ فقط تا چند وقت، بریجیت؟»
«به همین منوال، آقا؟»
«فقط تا چند وقت.»
«یعنی من و هنری توی اتاقهای بالا بمونیم؟ منظورتون اینه، آقا؟»
«منظورم اینه که در وضعیت فعلی، حالا که اون برگشته اینجا، شاید بهتر باشه بذاریم بچه توی همین خونه بمونه. اگه اشکالی نداره. با در نظر گرفتن همۀ جوانب، به نظرم اینجوری بهتره، تا اینکه ببریدش به خونۀ سرایداری.»
بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمیشود.
بخش بعدی متن را میتوانید در داستان لوسی گولت - قسمت آخر مطالعه نمایید.