آقای سالیوان، بیهیچ پیشبینیای مبنی براینکه این چند وقتی که از آن حرف زده بود تا کی ادامه خواهد داشت، تصور میکرد که رفتن از آن خانه و به دفعات رد شدن از جلوی پنجرههای تختهکوب شده و درهای قفل و زنجیر شدهاش برای بچهای که خودش باعث و بانی آن همه دردسر بوده ممکن است آزاردهندهتر باشد تا اینکه در همان محیطی که برایش آشناست بماند، حالا برایش مسجل شده بود که آن مردانی که یک بار شبانه پیدایشان شده بود دیگر تا حالا از آن کار منصرف شدهاند. این موضوع را وسط کشید تا مبادا ناخواسته اسباب تشویش خاطر شده باشد.
«هنری میگه اونها دیگه کاری به کارمون ندارن، آقا، چون آقا و خانم رو بیرون کردهن. به قول هنری، همین براشون کافیه.»
آقای سالیوان موافق بود، ولی نظری نداد. استنباطش این بود که لابد هنری چیزی شنیده است؛ و اگر هم نشنیده بوده، میشد به شمّش اعتماد کرد. زخمی شدن آن جوان به کنار، سلسله وقایعی که از شب آن واقعه اتفاق افتاده بود چه بسا حقیقتاً تقاص کمی نبود.
«فعلاً که خونۀ سرایداری درش قفله، آقا. پس تا وقتی برگردن نمیریم اونجا.»
«برداشت دوستمون از اون پیشامد بخصوص چی بوده؟»
«کدوم دوست رو میفرمایید، آقای سالیوان؟»
«منظورم بچهست. دربارۀ برگشتن پدر و مادرش چه فکری میکنه؟ و این بار آیا بدون جاروجنجال باهاشون میره؟»
«ولی وقتی برگردن یعنی نمیخوان بمونن؟ اینجور که این بچه توی خودشه، یعنی نمیمونن؟»
«آرزوی قلبی من هم همینه، بریجیت.»
«از اخباری که به گوشتون میخوره صحبتی از پایان درگیری نیست؟»
«میتونیم چنین امیدی هم داشته باشیم. امید داشتن که ضرری نداره.» آقای سالیوان از جایش بلند شد. «باید بچه رو ببینم.»
«خودتون متوجه میشید که چقدر سر به راه شده، آقا.»
آقای سالیوان آهی کشید و این حرفش را فرو خورد که سر به راه بودن در چنین اوضاعی که هنر نیست.
«فقط یه چیز هست که شاید ازش خبر نداشته باشید، آقا. اون مدتی که اونجا روی زمین افتاده بود استخونش بد جوش خورده و برای همین لنگیدنش روش میمونه.»
«خبر دارم، بریجیت. دکتر کارنی شخصاً اومد تا این خبر رو بهم بده.»
همانطور که حرف میزد از جایش بلند شد و از میان خانۀ تاریک خودش را به حیاط رساند. بچهای که دربارهاش حرف میزدند روی پلۀ اتاقکی نشسته بود که با گذشت زمان از آنِ هنری شده بود. آن طرف حیاط، زیر درخت گلابی که شاخههایش روی دیوار گسترده شده بود دو سگ گلۀ جوان زیر آفتاب یله شده بودند. وکیل که سروکلهاش پیدا شد سرشان را بلند کردند و موهای پشت گردنشان سیخ شد. یکیشان غرغری کرد، ولی هیچ کدامشان از جایش تکان نخورد. باز آرام گرفتند و پوزههایشان روی سنگفرش ولو شد.
از لای درِ باز کارگاهِ هنری آقای سالیوان چشمش افتاد به نیمکتی با گیرههای نجاری، زیر چند ردیف ابزار نجاری دیگر؛ انواع چکش، مغار، رنده، پتک چوبی، رندۀ بالکبوتری، انبردست، تراز، پیچگوشتی و آچار. دو تا جعبۀ چای هم پر بود از تکههای کوچک الوار در ابعاد مختلف، چند اره و سیم پیچ، گلولهای نخ پوسیده و یک داس که از چند قلاب آویزان بود.
هنری، نشسته روی پله در کنار بچه، داشت هواپیمایی چوبی را رنگ میکرد، با رنگ سفید. هواپیما با حدود سی سانتیمتر طول، با دو جفت بال ولی هنوز بدون ملخ، روی یک ظرف مربا با دقت ثابت شده بود. بالها با چوب کبریت وصل شده بودند و محل و زاویۀ نصبشان از روی عکسی بریده شده از روزنامه الگوبرداری شده بود که آن هم روی پله بود.
آقای سالیوان صدا زد: «لوسی.»
لوسی جواب نداد. هنری هم چیزی نگفت. فرچۀ رنگ، که برای چنین کاری زیاد بزرگ و سنگین بود، همچنان سطح ناصاف چوب را با آنچه در نظر وکیل دوغاب بود میپوشاند.
گفت: «لوسی، حواست به من هست؟»
هنری که دید جوابی در کار نیست گفت: «چه هوای خوبی، آقای سالیوان.»
«همینطوره، هنری. همینطوره. لوسی، گوش میکنی؟ میخوام یکی دو تا سؤال ازت بپرسم.»
آیا او هرگز از زبان پدر و مادرش شنیده که دوست داشتند به کجاها سفر کنند؟ آیا شنیده بود دربارۀ شهرهایی که دوست داشتند ببینند صحبت کنند؟ کشور خاصی که از آن حرفی زده باشند؟
بچه، در سکوت به نشانۀ انکار، سرتکان داد و با هر سؤال تکانهای سر، که نشان میداد سؤال را دریافته، شدیدتر میشد و موهای روشنش اطراف سرش پریشان میشدند. چهرهای که آقای سالیوان از بالا به آن نگاه میکرد کم و بیش همان چهرۀ مادرش بود، چشمها، بینی، خط برجستۀ دورلبها. روزی زیبایی هم به آن افزوده میشد؛ و او در این فکر بود که آیا آن زیبایی، عاقبت، این روزگاری را که اکنون بر او میگذشت تلافی میکرد.
«اگه چیزی یادت اومد به بریجیت یا هنری میگی، لوسی؟ این لطف رو در حق من میکنی؟»
در صدایش تمنایی بود که خودش میدانست ربطی به درخواستش ندارد، بلکه التماسی بود به کودک تا بخندد، چرا که لبخندهایش در گذشته به یادش آمده بود. در راه برگشت به اتاق مطالعه زیرلب نجوا کرد: «لوسی، لوسی.»
برای پذیرایی از او بساط چای چیده بودند و چراغها همچنان روشن بود. دو فنجان نوشید و روی تکهای کلوچه عسل مالید. تأملاتش دردآور بود. حالا در این خانه بود، نحوۀ وقوع این فاجعه که او را به آنجا کشانده بود در نظرش حتی غریبتر از زمانی میآمد که مطلع شده بود کودک زنده است. چه تقدیری باعث شده بود که اورارد گولت راهش را بر ساحل از کنار آن تکه لباس که چشم هم درست نمیدیدش نکشد و نرود؟ چه عنادی در کار بود که هیچکس به خدمتکارِ با محبت طبقۀ بالا که میتوانست مأمنی برای کودکی سرگشته باشد فکر نکرد؟
پاسخی نیافت. الوئیشس سالیوان، از جایش که بلند میشد، لبهای کَرهایاش را با دستمالی که برایش همراه بساط چای آورده بودند پاک کرد. خرده شیرینیها را از روی زانوانش تکاند و جلیقهاش را صاف کرد. در سرسرا بریجیت را صدا زد و وقتی او آمد باهم تا ماشین قدم زدند.
«برشون میگردونید، آقا؟»
بعد از هندلزدن، موتور پتپتکنان روشن شد. بله، برشان میگرداند، آقای سالیوان با اطمینان خاطر قول داد.
وجب به وجب دنبالشان میگشت. همهچیز درست میشد.
بریجیت ماشین را تماشا کرد که در خیابان از نظر دور شد و دود اگزوزش تا کمی بعد در هوا معلق ماند. دعا کرد وکیل موفق شود و باز در آشپزخانه دست به دعا شد و تنها همین را خواست، چون مهم همین بود و بس.
***
هنری گفت: «رنگش تا فردا خشک میشه. میذاریمش بیرون، خوبه؟»
«او من رو دوست نداره.»
«عجب، معلومه که دوستت داره. شک نکن، همه دوستت دارن، اصلاً برای چی دوستت نداشته باشن؟»
هنری هواپیما را، با تکههای چوبهایی که موقع ساختنش اضافه آمده بود، به پله تکیه داد. گفت تا صبح به رنگش دست نزنند.
دوباره گفت: «خیلی هم دوستت داره.»
***
الوئیشس سالیوان پرسوجو در انیسیلا و کیلوران را از سر گرفت. به دوستان سروان گولت که میشناختشون نامه نوشت و به دوستان انگلیسی همسرش که ظاهراً همچنان با آنها در تماس بوده است. به نشانی محل سکونت گولتهای مونت بلیو، در انگلیس، و خویشاوندان دور خاندان گولت در کانتی راسکامِن دست پیدا کرد. به رغم تلاشهایش هیچ سرنخی در مورد محل تبعیدشان پیدا نکرد؛ حاصلش حیرت و دلواپسی بود که آیا اصلاً پرسوجو ضرورتی دارد. نامهای که از اورارد گولت به دستش رسیده بود از شهر کوچک بلفور در فرانسه ارسال شده بود، با نوشتهای کوتاه درج شده زیر نشانی هتل دوپارک، بلوار لویی یازدهم. الوئیشس سالیوان، با مدتی تأخیر، از صاحب هتل اطلاعاتی دریافت کرد با این مضمون که میهمانانی که دربارهشان پرسوجو شده تنها یک شب در اتاق شمارۀ سه اقامت کردهاند. از مقصد بعدیشان اطلاعی در دست نبود.
مدیر بانک الوئیز گولت، در وارمینستِر واقع در ویلتشر، ابتدا از افشای جزئیات برخی دستورهایی که به وی ابلاغ شده بود سر باز میزد، ولی در نهایت فاش کرد خانم گولت طی نامهای از سوئیس به او دستور داده حسابش را ببندد. تتمۀ موجودیاش نیز به بانکی در بازل انتقال یافته بود و از شواهد اینگونه برمیآمد که سهامش در راهآهن ریوورد همانجا فروخته شده است. تا همینجا بیشتر ردی از آنها نداشتند و همین آقای سالیوان را بر آن داشت که با شرکت کارآگاهان، آقایان تیمز و ولدون، در خیابانهای هوبرن لندن، مکاتبه کند.
این احتمال میرود که موکلان من در آن شهر سکونت گزیده باشند یا شاید بشود در آنجا سرنخی از مکان فعلیشان به دست آورد. خواهشمندم برآوردی از اجرتتان برای اینجانب ارسال بفرمایید تا چنانکه مشکلی نبود از خدمات شما در این زمینه بهره بگیرم.
در نهایت، آقای بلِنکیننامی از شرکت تیمز و ولدون به سوئیس اعزام شد. چهار روز در بازل بود، که ثمرهاش چیزی جز تأیید فروش سهام نبود. هیچ سرمایهگذاری تازهای بلافاصله پس از آن صورت نگرفته بود؛ اشخاصی که او در پیشان بود مدتی کوتاه در آن شهر در هتل کوچکی در شوتسنگرابن اقامت کرده بودند؛ از مکان فعلیشان اطلاعی در دست نبود. آقای بلنکین، برای پیگیری فرضیهای که به ذهنش رسیده بود، عازم آلمان شد و هفتهای بیحاصل را در هانوفر و شهرهای دیگر سپری کرد و پس از آن در اتریش، لوکزامبورگ و پرووانس تحقیقاتی کرد. تا اینکه، در پاسخ تلگرافی که برای دریافت دستورهای بعدی زده بود، و پس از رایزنی میان آقایان تیمز و ولدون و آقای سالیوان، آقای بلنکین به هایهوبرن احضار شد.
بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمیشود.