Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

داستان لوسی گولت - قسمت دهم

داستان لوسی گولت - قسمت دهم

نویسنده: ویلیام ترِوِر
ترجمۀ نگار شاطریان

هنری گفت که مچ یکی از پاهایش وضع بدی دارد. وارد حیاط که شدند خواسته بود خودش راه برود ولی هنری او را زمین نگذاشته بود. معلوم نبود مچش چطور به این حال و روز افتاده. شاید استخوانش خرد شده بود، معلوم نبود. هنری گفت که دنبال دکتر کارنی می‌رود.

«می خوای اول ببرمش بالا؟»

بریجیت با خودش گفت تا آن بچۀ ژولیده نرود طبقۀ بالا هنری یک کلمه هم حرف نمی‌زند. تا آن موقع از تعریف کردن ماجرا خبری نبود و تازه آن وقت برایش تعریف می‌کرد که چطور به او برخورده و لوسی به او چه گفته، البته اگر اصلاً چیزی گفته بود. بچه حالا آن‌قدر ساکت بود که انگار دیگر هیچ‌وقت زبان باز نمی‌کرد.

«صبرکن چند تا بطری آب داغ برای داخل تخت پُر کنم.»

بریجیت تسبیحش را باز روی طاقچۀ بالای اجاق گذاشت و کتری را که به جوش آمده بود عقب عقب کشاند روی حرارت اجاق. تقریباً یکباره از کتری بخار بلند شد و جلزولز کرد. سروان، خانم و هنری ساحل شنی را مدام بالا و پایین می‌رفتند و سنگ‌ها را زیرورو می‌کردند: بازیچۀ شیطان شده بودند، خودش هم مثل آنها، که همین اوضاع را خراب‌تر کرد. بریجیت حالا، در روشنایی خیره‌کننده‌ای، آنها را می‌دید که بیهوده آنجا سرگردان بودند.

«چیزی می‌خوری، لوسی؟ گشنه‌ای؟»

لوسی سرش را به این طرف و آن طرف تکان داد. هنری هم نشسته بود و کلاه قهوه‌ای رنگش کمی به جلو کج شده بود، انگار در مسیر از وسط جنگل که می‌آمده، چیزی به آن برخورد کرده و وقتی بارش را روی صندلی گذاشته بود یادش نبود که صافش کند.

بریجیت زیرلب گفت: «ای عزیز، خودت کمکش کن.» و گرمای اشک‌هایش را که روی گونه‌هایش احساس کرد تازه فهمید که گریه‌اش گرفته، تازه فهمید که احساس حماقتش نابجاست.

زیرلب گفت: «خدا رو شکر» و یکباره شانه‌های نحیف لوسی را در آغوش کشید. «خدا رو شکر.»

هنری گفت: «دیگه جای هیچ نگرانی‌ای نیست، لوسی.»

بریجیت دو بطری آب داغ آماده کرد. در چشمان کودک می‌شد به نوعی عجز و درماندگی را دید، به تقلایی جانکاه می‌ماند.

«حالت تهوع داری، لوسی؟ پات درد می‌کنه؟»

لحظه‌ای چیزی در چشمانش تجلی یافت که می‌شد به نوعی انکار تعبیرش کرد، ولی هنوز خبری از پاسخ نبود، دریغ از یک کلمه، دریغ از یک حرکت. هنری ایستاد، تا آن بدن لَخت و وارفته را دوباره بغل بگیرد. طبقۀ بالا، بریجیت دو چراغی را که روشن کرده بود نگه داشت تا هنری بچه را روی تختی بگذارد که هفتۀ پیش ملحفه‌ها و پتوهایش جمع شده بود.

بریجیت سفارش کرد: «تا خود دکتر کارنی رو ندیدی نیا. زود بیارش. درشکه رو ببر، پیاده نری. من خودم از پس بقیۀ کارها برمی‌آم.»

ملحفه‌هایی را که تا کرده و در گنجۀ پاگرد گذاشته بود زیرورو کرد و یک لباس راحتی پیدا کرد.

سعی کرد تا حد امکان بدون تکان دادن آن بدن بی‌جان که دراز به دراز آنجا افتاده بود تخت را آماده کند و بعد گفت: «می‌خوایم حمام کنیم.» ولی حمام باید می‌ماند برای وقتی که دکتر رفته بود. این بود که در حمام لگن را از آب داغ پر کرد و با خودش آورد. صدای تق‌وتوقی از بیرون می‌آمد، به نظرش رسید هنری قبل از آنکه سراغ دکتر کارنی برود نردبانی گذاشته و دارد تخته‌های پنجرۀ اتاق لوسی را از جا درمی‌آورد. آدم می‌ماند که یعنی عقلش نمی‌رسید سرچنین چیزی وقت تلف نکند.

خشمش باعث شد به نوعی خودش را تخلیه کند و آرام بگیرد.

«می خوای بعد از اینکه تروتمیزت کردیم برات تخم‌مرغ آب پز کنم؟ تخم‌مرغ فنجونی، لوسی؟»

لوسی دوباره سرش را تکان داد. از ظاهر مچش این‌طور برمی‌آمد که یکی از استخوان‌ها شکسته باشد، بیشتر کبود شده بود تا آبی، و مثل توپی بزرگ باد کرده بود. کل پا از کار افتاده شده بود و مثل چیزی بی‌جان عقبش آویزان بود.

بریجیت گفت: «صبرکن تبِت رو بگیرم.» یک جایی یک تب‌سنج داشتند، ولی یادش نمی‌آمد که کجا و فکر کرد نکند، به نحوی، از خانه خارج شده باشد. به ناچار باید به دکتر کارنی می‌سپردند.

«تا دکتر بیاد تروتمیزت می‌کنیم.»

بچه سرتاپایش کثیف بود، پاها و دست‌هایش، و موهایش به هم ریخته بود، دست‌ها و صورتش هم خراش برداشته بود. دنده‌هایش بیرون زده و شکمش به دنده‌هایش چسبیده بود. تخم‌مرغ آب‌پز هم‌زده با نان تست در فنجان همیشه غذای مورد علاقه‌اش بود. «شاید دکتر کارنی که برسه اشتهات باز بشه.»

آب لگن درجا سیاه شد. بریجیت در حمام خالی و دوباره پرش کرد. منظورش از لقمۀ شکر چه بود؟ کلبه هم که قبلاً ریخته بود. یعنی آن بچه از آن موقع آنجا بود؟ و آیا این کارش از سر بچگی بوده، مثلاً می‌خواسته تا ابد آنجا بماند چون دوست نداشته از اینجا بروند؟ کل این بلبشو علتش همین بود، علت دردی که آدم بر‌ای دشمنش هم نمی‌خواهد؟ کاش به هنری می‌گفت تلگرافی به آن نشانی‌ای که گذاشته بودند بفرستد. ولی آن وقت باید برای یک تکه کاغذ یک سر تا خانۀ سریداری می‌رفت، برای همین امیدوار بود که هنری خودش این فکر به سرش بزند، چون دیر می‌شد.

بریجیت گفت: «مامان و بابایی رفته‌ن. ولی دیگه کم‌کم برمی‌گردن.»

یکی از بطریی‌ها را بین ملحفه‌های سرد گذاشت تا گرمشان کند و دیگری را پایینشان. چفت پنجره را باز کرد و پنجرۀ بالایی را کمی پایین کشید. هنری تعداد زیادی از تخته‌ها را از جا درآورده بود، ولی چندتایی هنوز مانده بود.

بریجیت، که نمی‌دانست باید چه بگوید، گفت: «دکتر کارنی زود می‌رسه.»

***

 

داخل سرسرا هنری، به شکل نامحسوس، با حرکت سر، به اتاق خوابی اشاره کرد که تخته‌های پنجره‌اش را از جا درآورده بود. «بله اونجاست. ما هیچی نمی‌دونیم، مگه اینکه خودش چیزی به شما بگه.»

«هیچی؟ خودش هم که تازه از چنگ مرگ دررفته!»

هنری گفت که او یک قدم هم نمی‌توانسته بردارد. همین چند قدمی هم که راه آمد تا خودش را به نقطه‌ای برساند که پیدایش کرده برایش خیلی بوده. او هم، اگر بنا نبود شکاف دیوار را که گوسفندها مدام از آن رد می‌شدند تعمیر کند، امکان نداشت پیدایش کند.

«ماجرای این لقمه‌های شکر چیه؟»

چند برش کره، که داخل تکه‌ای روزنامه پیچیده شده و دوروبرش هم دانه‌های شکر ریخته بوده. چند تا سیب هم خودش از درخت چیده، که هنوز نارس بودند ولی با این حال خورده بودشان، چون ته‌مانده‌شان روی زمین افتاده بود. هنری گفت که خوب از عهدۀ خودش برآمده است.

«این بچه ناقص‌العقله، هنری؟»

«نه، اصلاً!»

«وقتی فرار می‌کرده خودش می‌دونسته داره چی کار می‌کنه؟»

«البته که می‌دونسته.»

«باید به آقای سالیوان خبر بدیم. همین‌طور به انگلیس هم باید پیغام بفرستیم.»

«تو فکرش بودم.»

تشخیص دکتر شکستگی یکی از استخوان‌ها بود که نیاز به بررسی بیشتر داشت و همین‌طور آسیب‌دیدگی رباط‌های اطرافش، خون‌ریزی داخلی، تب، سوء‌تغذیه. عصارۀ گوشت یا شیرداغ و برای شروع فقط یک برشِ نازک نان که برشته شده. هنری با او به کیلوران برگشت تا تلگراف بفرستد. در آشپزخانه بریجیت برشی نان را روی اجاق برشته کرد.

امشب به ناچار باید در خانه می‌خوابیدند. هنری در راه برگشت به لاهاردین چنین تصمیمی گرفت؛ بریجیت هم وقتی سینی غذا را بالا می‌برد این فکر از ذهنش گذشت. گذشته از اینکه ممکن بود دوباره آن محل را به آتش بکشند، نمی‌توانستند بچه را به حال خودش رها کنند، نه در وضعیت فعلی. تا زمانی که تدبیری اندیشیده می‌شد، تا زمانی که سروان و خانم گولت برمی‌گشتند، باید آنجا می‌ماندند.

هنری که برگشت بریجیت از او پرسید: «چه تلگرافی فرستادی؟»

لوسی زنده در جنگل پیدا شد؛ پیغام به انگلیس ارسال شده بود.

 

 

در بازل ماندند و برآورد کردند ببینند زندگی در آنجا را به چه نحو باید پیش ببرند که ارثیۀ الوئیز کفاف آن را بدهد. اولش نگران شدند که مبادا خوش‌بینی الوئیز که پیش‌بینی کرده بود پول به قدر کافی هست بر واقعیات منطبق نبوده؛ که البته به قدر کافی بود. تنها دارایی سروان، همان خانه و زمینی که گذاشته و آمده بودند، دست نخورده باقی می‌ماند، مگر اینکه اتفاقی دور از ذهن اوضاع را جور دیگری رقم می‌زد. پیدا کردن کار در شرکت باربری یا جایی مشابه در کشوری دیگر ساده نبود؛ خوشبختانه نیازی هم نبود.

در گرماگرم صحبت دربارۀ اینها بود که سروان متوجه شد نگاهشان به آینده دیگر با هم فرق می‌کند، که گرچه هر دو چیزی کم و بیش یکسان را از سر گذرانده بودند، دیگر چندان احساس نمی‌کرد همدیگر را دارند، آن‌طور که وقتی این تعبیر را به کار برده بود علی‌الظاهر داشتند. در این مختصر زمانی که از حرکتشان گذشته بود رفته رفته این احساس به سراغش آمد که به اشتباه تصور می‌کرده هرگز آرزومند بازگشت به خانه‌ای که ترکش کرده بودند نخواهد بود. ولی درعین حال احساس می‌کرد عواطف متضاد الوئیز هرچه پیش‌تر رفته بودند فرسنگ به فرسنگ قوت گرفته بود. تبعید همان چیزی بود که الوئیز مشتاقش بود، جایی که همۀ باورش، و امیدش، بود. قصد نداشت منصرفش کند؛ وظیفه‌اش بیش از هر چیز مراقبت از او بود. در او هنوز شبحی از آن زنی که تا کمی پیش بود وجود داشت.

وقتی کاری که بنا داشتند در بازل انجام دهند به سرانجام رسید باز به راه افتادند. به جنوب رفتند، به لوگانو، و چند روزی کنار دریاچۀ آرامَش ماندند. بعدازظهر یکی از روزهای صاف پاییزی از مرز ایتالیا رد شدند و، همچنان، آهسته پیش رفتند.

 

 

بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمی‌شود.

بخش بعدی متن را می‌توانید در داستان لوسی گولت - قسمت یازدهم مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب داستان لوسی گولت - نشر بیدگل
  • تاریخ: دوشنبه 27 تیر 1401 - 18:57
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 2240

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 437
  • بازدید دیروز: 3765
  • بازدید کل: 25096262