بریجیت اثاث خانه را برق انداخت و بعد با ملحفههای کهنهای که هیچوقت دور نمیانداختند رویشان را پوشاند. پنجرهها را قبل از اینکه تختهکوب شوند پاک کرد. راهپلۀ فرش نشدۀ پشتی و سنگ کف سگرو را سایید. لحافهای پَر و پتوها را جمع کرد و کنار گذاشت.
صبح، در خانهای که غرق در تاریکی شده بود، وقتی دیگر کاری نمانده بود جز کارهای آشپزخانه و ظرفشویخانه، جایی که نور روز هنوز در آن غالب بود، هنری با چراغی در اتاقهای طبقۀ بالا پرسه میزد. هنوز چیزی نگذشته هوا دم کرده بود. آن شب تمام در و پنجرههای خانه را قفل میزدند.
هردو غمزده بودند. در همین چند روزی که از رفتن گولتها گذشته بود روزی نبود که بدون امید سپری شده باشد؛ که ماهیگیری از راه برسد و خبر بدهد چیزی در تورشان یا به پارویی گیر کرده است. ولی کسی نیامد که نیامد. گولتها میخواستند بدانند کسی آمده یا نه؟ برای بریجیت سؤال بود و هنری، که جوابی نداشت بدهد، سرش را به این طرف و آن طرف تکان داد.
در سرسرا هنری حباب روی چراغ را برداشت و فتیله را خاموش کرد. در دامداری دبههایی را که قبلتر از کارگاه لبنیاتی آورده بود شست. خطاب به بریجیت وقتی مقابل در پشتی خانه پیدایش شد داد زد: «یه دیوار هست که باید تعمیرش کنم.» و از همان فاصله دید که او سر تکان داد. در این فکر بود که وقتی برگردد، نشستن پشت میز آشپزخانه برای آخرین بار چه حالی دارد. بریجیت تکهای بیکن میپخت.
سگهای گله با شنیدن صدای سوت هنری بنا کردند به جستوخیز و بریجیت تماشایشان میکرد که وقتی هنری راه افتاد پشت سرش همدیگر را هل میدادند. صدایش را بالا برد تا بگوید: «گمون نمیکنم بارون بیاد.»
هنری گفت: «من هم همین طور.»
بریجیت تصور نمیکرد که دعاهایش بیجواب مانده باشد. همین که دعا کرده بود کافی بود، حکمت الهی این بوده که صدایش را نشنود. هرچه هم که پیش میآمد با آن کنار میآمدند؛ آن را میپذیرفتند، چون کاری از دستشان ساخته نبود.
هانای پیر گاه و بیگاه به خانۀ سرایداری سر میزد و روزی شاید کیتی تریزا هم میآمد، گرچه راهش دور بود. منتها کیتی تریزا ممکن بود نخواهد به دیدنشان بیاید. بعد از آن قشقرقی که موقع رفتنش به پا کرده بود، شاید روی آمدن نداشت.
بریجیت، وقتی بار دیگر پا به آن آشپزخانۀ بزرگ قدیمی گذاشت، با خودش گفت که از همه بیشتر دلتنگ اینجا میشوی. همچنان باز به حیاط میآمد تا برای مرغها غذا بریزد، البته تا موقعی که مرغی باشد؛ آن بیرون برای خودش مشغلههای تازهای میتراشید. آن اوایل که با مادرش به این آشپزخانه آمده بود، در حیاط بازی میکرد و وقتی باران میگرفت جلوی آتش در انبار کنجاله مینشست، با دمۀ آهنگری در پوده میدمیده و جرقههایش را تماشا میکرد.
پای ظرفشویی تابهای را سایید که لعاب پوسته پوسته شدهاش سالیان سال جلوی چشمش بود. آبش کشید، خشکش کرد و سرجایش گذاشت، درعین حال به این فکر میکرد آیا روزی میرسد که باز از آن استفاده کند و یکباره با موجی از خوشبینی که سراغش آمد یقین پیدا کرد که آن روز خواهد آمد، که وقتی مرهمِ گذر زمان کارساز شود آنها باز خواهند گشت. تکۀ بیکنی که با آب روی اجاق گذاشته بود به جوش آمد.
***
وقتی هنری پالتوی سیاه را دید به چشمش آشنا نیامد. سالها پیش، وقتی هنوز از آن استفاده میشد، زیاد دیده بودش، ولی آن لحظه به نظرش آشنا نیامده بود. تنها چیزی که از فکرش گذشت این بود که قبلاً اینجا نبود. آخرین باری که بابت شکافی در دیوار طویلۀ اورایلیها اینجا دنبال سنگ آمده بود در آن گوشه فقط علفهای هرزِ بلند به چشم میخورد. خیره به پالتو ایستاد، بی آنکه قدمی دیگر به داخل خرابه بردارد، به سگها هم گفت عقب بایستند. آهسته سیگاری گیراند.
سنگهایی که پیشان آمده بود همانجا بودند، مثل سابق، دیوارها ریزش کرده و سنگها میان بوتههای گزنه افتاده بودند. یاد پدی لیندن افتاد که پشت میزی مینشست که از آن فقط پایهها و تختهای چوب باقی مانده بود. بوتههای گزنۀ اطراف پا خورده بودند و مسیری به سمت آن گوشه که پالتو بود شکل گرفته بود. دو سبد حصیری ماهی آنجا افتاده بود و مگسها را میدید که دوروبر مغزی سیبها میچرخیدند.
سعی کرد بفهمد قضیه از چه قرار است و وقتی به نحوی دستش آمد ترجیح داد جلوتر نرود. یکی از سگهای گله زوزه کشید و او گفت که صدایش را ببُرد. دلش نمیخواست پالتو را بردارد و زیرش را نگاه کند، ولی در نهایت این کار را کرد.
***
در حیاط یکی از سگها تک پارسی کرد و بریجیت فهمید هنری برگشته است. آن سگ همیشه موقع برگشتن به حیاط یک بار پارس میکرد، عادتی که هنری سعی داشت از سرش بیندازد. دم اجاق قابلمۀ سیبزمینیها را هل داد سمت شعله و روی کلمی که خرد کرده بود آب جوش ریخت. چاقو و چنگال را که روی میز چید صدای پای هنری را در راهرو شنید. همین که از پای اجاق رویش را برگرداند، هنری را دید که در چارچوب در ایستاده است.
چیزی بقچهمانند در بغلش است.
گفت: «اون چیه؟» هنری هیچ جوابی نداد، فقط وارد آشپزخانه شد.
تمام مسیر را از وسط جنگل شتابان آمده بود، سراسیمه، تا خودش را از تنهایی کلنجار رفتن برای درک چیزی که هنوز چندان از آن سردرنمیآورد خلاص کند. چیزی که حملش میکرد مثل جنازه بیحرکت نبود؟ بارها و بارها آن را زمین گذاشته بود تا مطمئن شود و حتی با دست چشمانی را که به او زل زده بودند بست، آخر چطور ممکن است در آن جای سرد و نمور بعد از این همه مدت هنوز حیات وجود داشته باشد؟
در آشپزخانه بوی بیکنی که داشت در آب میجوشید او را به خودش آورده بود، همانگونه که واقعیت به تکههای یک رؤیا سروسامان میبخشد. ساعت قاطعانه روی دراور تیک تاک میکرد و بخار درِ قابلمه را میلرزاند.
بریجیت فریاد زد: «یا مریم مقدس! یا مریم مقدس!»
***
لبهای بچه تمشکی بود. قیافهاش نزار بود، گونههایش تو رفته و پای چشمهایش گود افتاده و کبود شده بود و موهایش به ژولیدگی موهای دورهگردها بود. پیچیده در یکی از پالتوهای کهنۀ مادرش در آغوش هنری بود. پالتو چرک بود.
هنری بالاخره به حرف آمد. گفت که دنبال سگ به کلبۀ پدی لیندن رفته بود، طبق معمول، صورتش کاملاً بیاحساس بود، حتی موقعی که حرف میزد: «از یه تکه سنگ هم چیزی دستگیرت میشه، ولی از صورت این بشر نه.» یک بار پدر بریجیت همین را دربارۀ ظاهر هنری گفته بود.
بریجیت زیرلب گفت: «ای بانو رحمت!» و روی سینهاش صلیب کشید.
هنری با قدمهایی آهسته خودش را به صندلی رساند. بچه از گرسنگی تلف شده، به قدری ضعیف شده که آدم فکر میکرد زنده نمیماند: این افکار، بیآنکه به زبان بیایند، در سر بریجیت چرخ میزدند، همانطور که پیشتر در سر هنری میچرخیدند، و حاصلشان هم چیزی جز همان سردرگمی نبود. چطور خودش را از دریا نجات داده بود؟ اصلاً چطور از آنجا سردرآورده بود؟ بریجیت، که نمیتوانست بر زانوان سستش بایستد، نشست. سعی کرد روزها را بشمارد، ولی حسابش مدام از دستش درمیرفت. انگار از آن شب که بر ساحل شنی بودند سالها میگذشت؛ و سالها از وقتی که گولتها رفته بودند.
هنری گفت: «از خونه غذا برده بوده و احتمالاً با لقمۀ شکر زنده مونده. حالا خدا رو شکر، آب هم همونجا بود.»
«نکنه از اولش تو جنگل بوده، هنری؟»
هر روز صبح بریجیت تسبیحش را همراه خودش از خانۀ سرایداری به آشپزخانه میبُرد و روی قفسۀ بالای اجاق میگذاشت.
حالا از پشت میز دستش را به بالا دراز کرده بود تا پیدایش کند، تسبیح را بین انگشتانش فشرد، ذکر نمیگفت و همین که مهرهها را لمس میکرد قوت قلب میگرفت.
هنری گفت: «فرار کرده بود.»
«وای بچهجان، بچهجان...»
«خودش هم از کاری که کرده وحشتزدهست.»
«چرا همچین کاری کردی، لوسی؟»
بریجیت با شنیدن صدای خودش فکر کرد که چه حرف احمقانهای زده و در همان حین، بابت این حماقتش احساس گناه کرد. مگر نه اینکه تقصیر از او بوده که موضوع آبتنی را گوشزد نکرده؟ مگر نه اینکه آن بچه همیشه در تنگدره و بالاترش در جنگل بازی میکرده؛ چرا چنین چیزی را بهشان یادآوری نکرد؟ چرا نگفت که باور ماهیگیرها به کل پوچ است؟
«این چه کاری بود کردی، لوسی؟»
بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمیشود.
بخش بعدی متن را میتوانید در داستان لوسی گولت - قسمت دهم مطالعه نمایید.