Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

داستان لوسی گولت - قسمت هشتم

داستان لوسی گولت - قسمت هشتم

نویسنده: ویلیام ترِوِر
ترجمۀ: نگار شاطریان

سروان گولت دیگر شب‌ها را لب پنجره‌ای در طبقۀ بالا سپری نمی‌کرد، بلکه تک و تنها بر روی پرتگاه می‌ایستاد و، خیره به تاریکی، رو به دریای آرام، خودش را لعن و نفرین می‌کرد، همین‌طور نیاکانش را که در روزگار مکنتشان خانه‌ای در این مکان ساخته بودند. گاهی سگ بی‌نام و نشان اورایلی‌ها دل و جرئت به خرج می‌داد و می‌آمد و با سری خم شده کنارش می‌ایستاد، گویی غم و اندوهی را حس می‌کرد و به روش خودش همدردی نشان می‌داد. سروان او را از خودش نمی‌راند.

کنار دریا و در خانه، خاطرات یکسر حسرت بود، فکر و خیالی که تسلایی برایش نبود. فرصت نشده بود حروف اول اسمش را روی چمدان آبی حک کنند، اما چطور فرصت نشد، وقتی حالا زمان این‌گونه تا بی‌نهایت کش می‌آمد، وقتی روزهایی که سپری می‌شد، با شب‌های دراز و کندشان، سنگینی یک قرن را با خود به همراه می‌آورد؟

سروان گولت، مشغول تماشای طلوعی دیگر، زیرلب گفت:

«وای عزیزم! وای عزیزم، من رو ببخش.»

***

 

برای الوئیزا، این عذاب از جنسی دیگر بود. خاطرات سال‌های خوش زندگی زناشویی‌اش، که از دل گذشته و با چنگ و دندان راه باز می‌کرد و در غم و اندوهش رخنه می‌کرد، به نظر خودخواهانه می‌آمد. در تمامی اتاق‌های خانه‌ای که با لباس عروسی به آن پا گذاشته بود خاطراتی نهفته بود از آنچه با حرص و ولع حفظش کرده بود؛ خاطرۀ رقصیدن با موسیقی گرامافون درحالی که دستان اورارد با ملاطفت او را در برمی‌گرفت، تیک تاکِ کُند ساعت اتاق مطالعه موقع کتاب خواندن کنار آتش، کاناپۀ پشت بلندی که جلو کشیده شده بود و صدای ترق‌ترق کُنده‌ها که از شومینه بلند می‌شد. شوهرش، ناامید اما دست‌کم سالم، از جنگ برگشته بود. کودکی که متولد شده بود داشت بزرگ می‌شد؛ معاششان و سبک زندگی‌شان را هر دو مدیون لاهاردین بودند. با این حال، اگر اورارد با کس دیگری ازدواج می‌کرد، پایان بی‌رحمانۀ این سلسه حوادث این‌گونه رقم نمی‌خورد؛ این فکر هرگز رهایش نمی‌کرد.

سروان گولت این بار اعتراض کرد: «نه، نه.» و تقصیر را از جای دیگری دانست. «اگه یه روزی دوباره پیداشون بشه این بار با تفنگ می‌کشمشون.»

بار دیگر، در نظر هردویشان، سگ‌های گله مسموم، با بدن‌های سردشان، روی سنگ‌فرش در حیاط افتاده بودند. بار دیگر هنری سنگ‌ریزه‌ها را آنجا که لکه‌های خون نقش بسته بود با شن‌کش صاف کرد.

الوئیز گفت: «بیشتر از این نمی‌تونستیم براش توضیح بدیم.» ولی چیزی از بار گناهش کم نشد: باید به فرزندشان توضیح بیشتری می‌داد.

بریجیت وقتی دید دوباره مهیای رفتن نشدند با حدس و گمان گفت: «نمی‌دونم حالا باز می‌رن یا نه؟ بعید می‌دونم دیگه براشون مهم باشه که چی به سرشون می‌آد.»

«مگه رفتنشون در هرحال قطعی نیست؟»

«قطعی بود! حالا دیگه اوضاع فرق کرده.»

«یعنی می‌گی کیتی تریزا رو هم برمی‌گردونن؟ هانا رو هم؟»

«وقتی خبر ندارم چی بگم؟ من فقط می‌گم هیچ چیزی بعید نیست.»

بریجیت همیشه براین باور بود که همین که آرامش دوباره در کشور برقرار شود و بر سر آن جراحت وارد شده هم به سازشی برسند مِهر اینجا دوباره به دل سروان گولت و همسرش می‌افتد و برمی‌گردند. در این گمانه‌زنی‌های امیدوارانه‌اش، همین که قرار نبود گله فروخته شود خودش چیز کمی نبود.

هنری گفت: «من که می‌گم می‌رن. حلا دیگه به میل خودشون می‌رن.»

***

 

تشریفات معمول، تا آنجا که اوضاع اجازه می‌داد، تمام و کمال به جا آورده شد. اطلاعیۀ سروان گولت یکسره تهی از عواطف بود، با وجود این مأمور ثبت احوال که برای ثبت این موضوع به لاهاردین آمده بود متأثر شد و رفتارش دلسوزانه بود.

مرد که رفت الوئیز پرسید: «چرا باید باز صبر کنیم؟ اگه چیزی که ماهیگیرها بهش باور دارن درست باشه، دیگه همه‌چی تمام شده. اگه هم اشتباه می‌کنن، از نظر من، این یعنی یه فاجعه که نمی‌خوام باهاش مواجه بشم. اگه با باقی مادرهای دنیا فرق دارم، اگه اونها حاضرن تا ابد چهاردست و پا لابه‌لای سنگ‌ها و حوضچه‌ها دنبال یه روبان بگردن که آیا براشون آشنا باشه یا نه، پس من فرق دارم. اگه این منم که غیرطبیعی‌ام، اگه ضعیفم و پر از ترسی که برای خودم قابل درک نیست، پس غیرطبیعی‌ام. ولی فقط می‌تونم بگم که با وجود اینکه این طور حسرت خوردنم سنگدلانه به نظر می‌رسه، طاقتش رو ندارم که روی زمین رو نگاه کنم و استخون‌های لخت بچه‌م رو ببینم، طاقتش رو ندارم که بیشتر از این چیزی بدونم.»

سوگواری از یک طرف تنها وجه مشترکشان بود و از طرف دیگر از هم دورشان کرده بود. یکی حرف می‌زد، دیگری نمی‌شنید. هر دو از ترحم بی‌حاصل اجتناب می‌کردند. دریغ از الهامی که اکنون به کمکشان بیاید، دریغ از صدایی در خواب، یا حسی ناگهانی. الوئیز آخرین چمدان‌هایشان را بست.

در آن روزهای تیره‌وتاری که سپری شده بود، او در تلگرافی به بانکش درخواست کرده بود که اوراق سهام ریو ورد به بانک شوهرش در انیسیلا منتقل شود. این موضوع را موقعی با همسرش درمیان گذاشت که او آماده شده بود تا برای ترتیب دادن آخرین هماهنگی‌های لازم با الوئیشس سالیوان راهی شود.

«ولی آخه برای چی اونها باید توی این وضعیت منتقل بشن اینجا؟» حیرت‌زده به او زل زد: «این همه راه تا اینجا ارسالشون کنن اون هم موقعی که داریم راه می‌افتیم؟»

الوئیز جوابی نداد. در عوض یادداشتی نوشت که به او وکالت می‌داد مدارک را به جای او دریافت کند.

بعدتر گفت: «خواست من اینه.»

سروان گولت به خواست همسرش گردن گذاشت ولی این رفتار عجیب ذهنش را درگیر کرد. نکند ضربۀ ناشی از حوادث آن تابستان، و آن همه نگرانی و اضطراب، تأثیری به هولناکی تک تک آن حوادث به جا گذاشته بود؟ اسنادی ارزشمند بیخود و بی‌جهت به پست محول شده و بار دیگر در مسیر بازگشت به جزیره‌ای که از آن آمده بودند هر آن در معرض خطر بودند. می‌شد بدون انتقالِ هیچ سندی هماهنگی‌های لازم را برای فروش سهام انجام داد؛ فقط دستور الوئیز لازم بود. در نامه‌ای که در آن تردیدهای بانک دربارۀ آیندۀ شرکت راه‌آهن تشریح شده بود، این مسئله عنوان شده بود.

در انیسیلا وسوسه شد تا بستۀ حجیمی را که تحویل گرفته بود پس بدهد و درخواست کند که صحیح و سالم به همان جایی برگردانده شود که از آن آمده بود، که بگوید خطایی رخ داده، که در چنین وضعیتی دور از ذهن هم نبود. ولی این کار را نکرد و با عذر و بهانه به لاهاردین برنگشت. در عوض آنچه را گرفته بود تحویل داد و همراهش آرزوهای خوب الوئیشس سالیوان را، نیز، به او رساند. محتویات پاکت با دقت بررسی شد و آرزوهای خوب جناب وکیل با تکان سری با بی‌محلی دریافت شد، به نحوی که انگار هیچ اهمیتی نداشتند، گرچه الوئیز همیشه ارادت خاصی به الوئیشس سالیوان داشت.

آن شب می‌شد باهم به پیاده‌روی بروند، در خانه، در باغ میوه و باغچه، یا در مزارع. ولی سروان گولت نه پیشنهادش را داد نه، آن‌طور که قبلاً هم پیش آمده بود، خودش تنهایی رفت. درختان سیب، زنبورهای کندوهایش، گله‌ای که مایۀ مباهاتش بود هنوز او را به جانب خود می‌خواندند، ولی همسرش مهم‌تر بود. اگر اوضاع به همین منوال می‌ماند، دیگر کارد به استخوان می‌رسید.

گرفته و خاموش، در خلوت می‌نوشید و می‌کوشید خودش را از این فکر برهاند که آیا داشت تاوان گناهی را پس می‌داد. مگر نه اینکه، عاقبت، قیام کرده بودند و مگر این آغازِ جهنمی نبود که با این سرعت در این گوشۀ کوچک از جهان شکل می‌گرفت؟ راهی برای فهمیدنش نداشت، چون همان‌گونه که در فرضیه‌ای خطا حقیقت به یقین جایی ندارد، در این گمانه‌زنی‌های تلخ‌اندیشانۀ وحشت‌بار نیز جایی نداشت. تابستان آن سال این تقدیر بود، و نه خشم، که سرنوشت گولت‌ها را رقم زد.

***

 

در قطار به مقصد دوبلین، الوئیز ساکت بود. از مزارع و تپه‌هایی که از دلشان می‌گذشتند، از جنگل و بیشه، از این ویرانه‌های خاموش، همان‌قدر بیزار بود که از ساحل، همان ساحلی که پشت سر گذاشته بودند. خواسته‌اش تنها این بود که برای همیشه از مناظری که زمانی به وجدش می‌آورد دور شود، از صورت‌هایی که لبخندی محبت‌آمیز برآنها نشسته بود و صداهایی که به نرمی سخن می‌گفتند. ویلایی اجاره‌ای در حومۀ ساسِکس آن‌قدر که باید دور نبود: چند روزی بود که فکرش درگیر بود، اما چیزی نگفته بود. حالا به حرف آمده بود.

سروان گوش داد. چیزی نبود که فراتر از درکش باشد یا نتواند با آن همدردی کند؛ اینکه همسری که سیزده سال پیش به لاهاردین آورده بود، هنگام ترک آنجا، بخواهد همچنان برود و برود، به جایی دور و دورتر، تا اینکه قطاری عاقبت آنها را به مقصدی برساند که آنجا از کنجکاوی و وراجی غریبه‌ها خبری نباشد. آینده‌ای که، زمانی، در انگلستانِ باصفا و آرام تصور می‌شد حالا دیگر قابل تصور نبود.

سروان که نیاز می‌دید چیزی بگوید: «نشونی‌ای که از خودمون گذاشتیم و اومدیم نشونی ساسکس بود.» ولی نه ساسکس نه حومه‌اش و نه ویلاهایش، نه آرامش انگلیس، نگران هیچ کدام اینها نبود. تنها چیزی که نگرانش می‌کرد چهرۀ تکیده و رنگ‌پریدۀ همسرش بود، چشم دوختنش به منظره‌ها با نگاهی بی‌فروغ، صدایش که آهنگ همیشگی‌اش را نداشت، مشت‌های درهم گره‌شده‌اش که به مشت‌های گره‌کردۀ مجسمه‌ای می‌ماند. با تمام این اوصاف، خاطرش آسوده هم شده بود.

تلگرافی که همسرش به بانکش فرستاده بود از سر آشفتگی نبود، بلکه او عزم کرده بود پروندۀ گذشته‌اش را هرچه قاطعانه‌تر ببندد. اسنادی که او رفته و به جای همسرش تحویل گرفته بود در چمدان همراهشان بود تا در پایان سفرشان، مقصد هر کجا که بود، منبعی برای گذران زندگی‌شان باشد.

الوئیز گفت: «هرجا. هرجا که بریم خوبه.»

در دوبلین، در ایستگاه کینگزبریج، سروان گولت تلگرافی فرستاد و اجارۀ خانه در انگلیس را منتفی کرد. تلگراف را که می‌فرستاد آنها، ایستاده در کنار چمدان‌هایشان، گویی جزیره‌ای کوچک ساخته بودند و سروان گفت: «ما همدیگه رو داریم.» چون گرچه شکنندگی الوئیز همچنان او را می‌ترساند، روحیۀ هر دوی آنها که خود سفرشان نشان از آن داشت یکسان بود، همین‌طور اشتیاقشان به گریختن از خود و رها شدن از بند خاطرات. مقصودش از گفتن همۀ اینها این بود که او را تسلی بدهد.

الوئیز جوابی نداد، ولی وقتی از وسط شهر به سمت بارانداز می‌رفتند گفت:

«عجیبه که رفتن هیچ غمگینمون نکرده. اون هم وقتی که یه موقعی برامون قابل تحمل نبود.»

«آره، عجیبه.»

این گونه بود که، روز پنجشنبه بیست و دوم سپتامبر 1921، سروان گولت و همسرش خانه‌شان را و بی‌آنکه بدانند فرزندشان را ترک کردند. در انگلیس، در برابر نگاه‌های بی‌اعتنای آنها، جماعت در شهر و کشور به شتاب در بروبیا بودند و مناره‌های کلیسا و خانه‌های روستایی، گل‌های نخودِ آخر فصل در باغچه‌های کوچک پشتی، بوته‌های انبوه و درهم لوبیا که اینجا و آنجا از داربست‌های مفتولی بالا رفته بودند و شمعدانی‌ها در آخرین گل‌دهی‌شان می‌شد که حال و هوای دیگری داشته باشد. فرانسه وقتی پیش رویشان ظاهر شد کشوری بود مثل بقیۀ کشورها، به هر روی چند شب را آنجا سپری کردند. همچنان در سفریم، این یکی از سه جمله‌ای بود که سروان گولت روی برگۀ یادداشت هتل خطاب به وکیلش در انیسیلا نوشت.

 

 

بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمی‌شود.

بخش بعدی متن را می‌توانید در داستان لوسی گولت - قسمت نهم مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب داستان لوسی گولت - نشر بیدگل
  • تاریخ: یکشنبه 26 تیر 1401 - 04:53
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 1820

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 101
  • بازدید دیروز: 3840
  • بازدید کل: 23111302