Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

داستان لوسی گولت - قسمت هفتم

داستان لوسی گولت - قسمت هفتم

نویسنده: ویلیام ترِوِر
ترجمۀ: نگار شاطریان

الوئیز صدا زد: «لوسی!» و هنری گفت که شاید دنبال پدرش رفته باشد. البته ندیده بودش تا پیغام سروان را به او برساند اما، از آنجایی که این روزها روی دندۀ لج افتاده بوده، هیچ بعید نبود جایی در حیاط قایم شده و خودش پیغام را شنیده باشد. سه روزی می‌شد که با او یک کلمه حرف نزده بوده، با بریجیت هم همین‌طور. با ماجراهای پیش آمده، اینکه برای نوشیدن چای نیامده بود دور از انتظار نبود.

الوئیز صدای هنری را شنید که در انبارهای داخل حیاط اسم لوسی را فریاد می‌زد. خودش هم در باغ سیب داد زد: «لوسی!» و در چراگاه، آنجا که گله بود، و مسیر بازگشت از خانۀ اورایلی‌ها هم از همان‌جا می‌گذشت. از درِ نرده‌ای سفید که مزرعه‌ها را از دوربرگردان مقابل خانه جدا می‌کرد رد شد. از مسیر سنگ‌فرش گذشت و به چمن ادریسی رسید.

خودش بود که اولین بار آنجا را به این نام خواند، همین‌طور او بود که کشف کرده بود زمین‌های لاهاردین به لانگ مِدو و کلاورهیل و جان جوز و زمینِ رودخانه معروف بوده‌اند.

همیشه دلش می‌خواست بار دیگر آن اسم‌ها سرزبان‌ها بیفتد، ولی کسی به خودش زحمت نداد به پیشنهاد او عمل کند. ادریسی‌ها غرق در گل بودند، رنگ آبی‌شان در گرگ‌ومیشی که رو به تاریکی می‌رفت هنوز چشمگیر بود و اینجا و آنجا از نیم دایره‌ای که در امتداد دیوار سنگی خاکستری ساخته بودند بیرون زده بودند. همیشه معتقد بود که آنها جذاب‌ترین منظرۀ لاهاردین هستند.

لای درخت‌ها فریاد زد: «لوسی!» بی‌حرکت ایستاد، در سکوت گوش تیز کرد. در دل جنگل پیش رفت و بیست دقیقه بعد بیرون آمد و کوره‌راهی را در پیش گرفت که تا جویبار و مسیر سنگ‌چین ادامه داشت. فریاد زد: «لوسی! لوسی!»

به خانه که برگشت باز اسم کودکش را فریاد زد، درهای تمام اتاق‌های بلااستفاده را باز کرد، به اتاق زیرشیروانی سرک کشید. باز به طبقۀ پایین رفت. دم در ورودی ساختمان ایستاد و لحظه‌ای نگذشت که سروصدای شوهرش را که برگشته بود شنید. می‌دانست تنهاست چون هیچ صدای حرف‌زدنی نمی‌آمد. صدای در اصلی را که کمی قبل خودش از آن رد شده بود شنید، با صدای جیرجیری باز و بسته شد و زبانۀ قفل جا افتاد.

صدایش را بالا برد و پرسید: «لوسی با توئه؟»

قدم‌ها روی سنگ‌فرش از حرکت ایستاد. جز سایه‌ای چیزی به چشم نمی‌خورد.

الوئیز گفت: «لوسی؟»

«لوسی اینجا نیست؟»

همچنان همان‌جا که ایستاده بود بی‌حرکت مانده بود. چیز سفیدی دستش بود و باریکه‌ای نورِ چراغ از لای درِ باز ورودی خانه به آن می‌تابید.

بریجیت زیرلب گفت: «یا مریم مقدس!» رنگ از صورتش پریده بود.

هنری سرش را آهسته به بالا و پایین تکان داد: «ببین کِی بود گفتم.» گفت آن پایین در ساحل شنی بودند. سروان از میان مزارع بالا آمده و بعد هر دو با هم به ساحل شنی برگشته بودند.

«لباس‌هاش رو پیدا کرده. جزرومد کم شده بود و داشته پیاده از کیلوران برمی‌گشته، جز این حرفی نزد.»

بریجیت زیرلب گفت که امکان ندارد، امکان ندارد که آنچه او گفته اتفاق افتاده باشد. «یا مریم مقدس، امکان نداره!»

«جریان آب همه‌چی رو با خودش می‌بره. مگه اینکه چیزی به سنگ‌ها گیر کنه. لباس‌های لوسی توی دستش بود.» هنری مکثی کرد. «چند وقت پیش شک کردم که تنهایی می‌ره آب‌تنی. اگه به چشم خودم می‌دیدم یه چیزی می‌گفتم.»

«ممکنه رفته باشه سمت صخره‌ها؟ این مدت مدام توی خودش بود. ممکنه رفته باشه اونجا که همیشه میگو می‌گرفت؟»

هنری چیزی نگفت و بریجیت سرش را به دو طرف تکان داد. چرا یک بچه باید لباس‌هایش را در ساحل دربیاورد اگر نمی‌خواسته در دریا آب‌تنی کند، آخرین آب‌تنی‌اش پیش از رفتن؟

بریجیت گفت: «من هم شک کرده بودم. چند بار موهاش نم‌دار بود.»

«می‌رم پایین. براشون چراغ می‌برم.»

بریجیت تنها که شد دست به دعا برد. دستانش که به هم فشارشان می‌داد یخ کرده بودند. با صدای دعا بلند می‌کرد و جلوی سرازیر شدن اشک‌هایش را گرفته بود. چند دقیقه بعد رفت دنبال شوهرش، از حیاط و باغ سیب گذشت، رفت بیرون سمت چراگاه و بعد راه ساحل شنی را در پیش گرفت.

***

 

از میان تاریکی به دریا چشم دوخته بودند. با هم حرف نمی‌زدند، ولی، گویی از ترس تنها ماندن، نزدیک هم ایستاده بودند. موج‌ها، به نرمی، به ساحل می‌خوردند، آب دریا هر بار که جزرومد می‌شد کمی پیش‌تر می‌آمد.

بریجیت فریاد جیغ مانندی سرداد: «وای خانم، خانم!» و قدم‌هایش تا به ساحل شنی برسد روی سنگ‌ها صدا می‌کرد. فریادزنان گفت که مدتی قبل حدس زده بود، واژه‌ها را بی‌وقفه پشت‌هم قطار می‌کرد و در سوسوی چراغِ هنری اجزای صورتش انگار به اختیارش خودش نبود.

سروان گولت و همسرش، مات و مبهوت، از دریا رو برگرداندند. هردویشان، بهت‌زده، لحظه‌ای، در این فکر بودند که یعنی ممکن است، به هرشکلی، در این اوضاع آشفته امیدی یافت، سر سوزنی امید آنجا که پیش از این هیچ نشانی از امید نبوده است؟

«نه اینکه خودش حرفی زده باشه، فقط حدسیه که من و هنری می‌زنیم. باید بهتون می‌گفتیم، آقا.»

«چی رو باید می‌گفتین، بریجیت؟» می‌شد در لحن سروان که می‌دانست باید منتظر شنیدن حرفی نامربوط باشد، در عین نزاکت و صبوری، درماندگی را دید: امیدها نقش برآب شده بود.

«تنها چیزی که متوجهش شده‌م این بود که وقتی برمی‌گشت موهایش یه کم نم داشت.»

«به خاطر آب‌تنی؟»

«اگه مطمئن بودیم می‌گفتیم.»

سکوتی برقرار شد، بعد سروان گولت گفت:

«تقصیر تو نیست، بریجیت. کسی اصلاً همچین فکری نمی‌کنه.»

«همون پیرهنش تنش بود که روش گل فراموشم مکن داشت، آقا.»

«اون پیرهنش تنش نبود.»

الوئیز گفت که جلیقۀ تابستانی‌اش تنش بود و باز در سکوت به طرف خانه برگشتند، سمت جایی که لباس پیدا شده بود.

سروان پیش از آنکه به خانه برسند گفت: «بهش دروغ گفتیم.»

الوئیز متوجه منظورش نشد. بعد به یاد اطمینان‌خاطردادن‌ها و قول‌های نیم‌بند افتاد و یادش آمد که قول‌ها گاهی شکسته می‌شوند. بچه با نافرمانیش اعتراضش را نشان داده بود، با فریب دادنشان، واژۀ جدیدی که آنها خودشان با آن آشنایش کردند.

سروان گفت: «می‌دونست هروقت بخواد من می‌رم باهاش که آب‌تنی کنیم.»

تکه چوبِ آب‌آورده‌ای که به آنچه سروان از روی زمین برداشته بود گیر کرده بود هنوز همان‌جا بود و سطح رنگ‌ورورفته و صیقلی‌اش در تاریکی به چشم می‌خورد. هنری، به امید یافتن چیزی دیگر، چراغ را در اطراف چرخاند، ولی چیزی نبود که نبود.

این باور خطا که سروان، و همسرش و خدمتکارانشان، را به اشتباه انداخته بود، باوری که گویی متأثر از وضعیت و اتفاق‌ها به نحوی قوت گرفته بود، نه زیر سؤال رفت نه رد شد. خانه را گشتند، انبارهای داخل حیاط، باغچه و باغ میوه را. با اینکه هیچ نشانه‌ای دال براین وجود نداشت که بچۀ گم شده ممکن است این وقت شب در جنگل باشد، آنجا هم صدایش کردند؛ به آشپزخانۀ اورایلی‌ها هم سر زدند. آخر سر آنها ماندند و دریا. مضحک بود که با خوش‌باوری چشم بر واقعیتی ببندند که شواهد جملگی برآن صحه می‌گذاشت.

«هنری، با من تا کیلوران می‌آی که اونجا یه قایق بگیریم؟»

«به روی چشم، آقا.»

«چراغ رو بذار همین‌جا پیش اونها بمونه.»

دو مرد رفتند. ساعاتی بعد، بر روی دماغۀ صخره‌ای که پهنۀ گستردۀ شن و سنگ را می‌شکافت، دو زنی که همراهشان نبرده بودند لنگه‌ای دمپایی میان حوضچه‌های میگو پیدا کردند.

***

 

ماهیگیران کیلوران وقتی سپیده‌دم پاروزنان از ماهیگیری برمی‌گشتند خبر گم شدن کودک را شنید. اطلاع دادند که تمام شب از قایق‌هایشان چیزی ندیده بودند، ولی خرافه‌ای که از قدیم‌الایام ورد زبان ماهیگیران بود بار دیگر میانشان زمزمه می‌شد. کوسه‌هایی که از فاجعه تغذیه می‌کردند جز تکه‌هایی از لاشه‌ها چیزی به جا نمی‌گذاشتند: ماهیگیران، نیز، در مرگِ کودکی زنده به سوگ نشستند.

***

 

همان‌گونه که سطح صخره‌های ساحلی را امواج پر از حفره و چاله چوله کردند و صدف‌های چسبنده در دل حفره‌ها جمع شدند و به آنچه آن زیر بود بیش از پیش ظاهری مبدل بخشیدند، زمان نیز آنچه را علی‌الظاهر رخ داده بود به جای حقیقت جا زد.

روزهایی که از پی هم گذشتند، و جایشان را به هفته‌ها دادند، هیچ خللی در پوستۀ فرضیه‌ای که شکل گرفته بود ایجاد نکردند. هوای تابستان همچنان مطبوع بود، بدون هیچ اثر و نشانه‌ای دال بر اینکه باوری که شکل گرفته نابجا بوده است. آن لنگه دمپایی که میان صخره‌ها پیدا شد به تصویری از مرگ در دلِ آب بدل شد؛ و برخلاف کیلوران، که از دیرباز در آن مویه‌وزاری بر اسکله نشان از داغی بود که دریا به جا گذاشته بود، لاهاردین سکوت را برگزید.

 

 

بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمی‌شود.

بخش بعدی متن را می‌توانید در داستان لوسی گولت - قسمت هشتم مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب داستان لوسی گولت - نشر بیدگل
  • تاریخ: یکشنبه 26 تیر 1401 - 01:59
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 1846

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

نظرات

  • شیرین میرکرمی
    یکشنبه 26 تیر 1401 - 09:57
    با سلام و خسته نباشید چرا در زمان ثبت جواب سوالها امتیاز میپره و چیزی ثبت نمیشه

    با آرزوی بهترینها برای سایت خوبتون

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 1434
  • بازدید دیروز: 2923
  • بازدید کل: 23108795