سبدهای حصیری ماهی در یک ردیف و در ظرفشوی خانۀ طویل کنار سرداب آویزان بودند. تخت بودند و چندان چیزی داخلشان جا نمیگرفت، برای همین لوسی دوتا برداشت، هر بار یکی، در دو روز متفاوت. از نانادان در پستو نان برداشت، بار اول کلهای نان سفید، بعد چند کله نان قهوهای یا نان جوش شیرین، هر چیزی که کمشدنش جلب توجه نمیکرد. آنها را داخل پاکت خریدی پیچید که در کشوهای بوفۀ آشپزخانه نگه میداشتند. یک سبد را پر کرد و بعد سبد دیگر را با بستهها، با سیب و صدف و غذاهایی که وقتی کسی حواسش نبود در اتاق ناهارخوری از بشقابش برمیداشت. سبدها را، پشت فرغونی زهواردررفته در انباری داخل حیاط قایم کرد، جایی که کسی به آن سر نمیزد.
از لابهلای خرت و پرتهای داخل پاگرد یک دامن و ژاکت بیرون کشید. آنها را داخل پالتوی کهنۀ سیاهی که مال مادرش بود بقچهپیچ کرد. شبها هوا سرد میشد. در پاگرد صدایی به جز خشخشی که خودش به راه انداخته بود نمیآمد و وقتی لباسها را به مخفیگاهش برد، در پلههای پشتی به کسی برنخورد؛ و همینطور در مسیر سگرو.
بعدازظهر روز پیش از حرکت، سروان گولت رفت سروقت زیروروکردن اسنادش، چون احساس میکرد این کار لازم است. ولی کار کسالتباری بود و منصرف شد و، در عوض، تفنگی را که آن شب با آن شلیک کرده بود از هم باز کرد. با جدیت قطعاتش را تمیز کرد، انگار روزی را میدید که قرار است از آنها استفاده کند، گرچه قصد نداشت تفنگ را با خودش ببرد.
بارها، با اطمینان خاطر، برای اینکه به خودش قوت قلب داده باشد، زیرلب تکرار کرد: «همهچیز طبق برنامهریزی پیش میره.» رفتن، رسیدن و اثاثیهای که یک روز دوباره دوروبرشان چیده میشد: گذشت زمان و محیط تازه به زندگیشان سروسامان میداد، کمااینکه در تبعید زندگیهای بسیاری سروسامان گرفته بودند.
باز رفت سروقت اسنادش و از روی وظیفهشناسی، تمام هموغمش را به کار گرفت.
***
الوئیز تسمههای چرمی روی صندوقها را که آماده بودند محکم کرد و برچسبهایی را که نوشته بود رویشان چسباند. دراین فکر که آیا روزی دوباره چیزهایی را که ناگزیر میگذاشت و میرفت خواهد دید، قرصهای نفتالین را داخل کشوها و کمدها، در آستینها و جیبها، پخش کرد.
ساعات خلوتیِ خانه بود. فارغ از اینکه پیشتر آنجا چه بروبیایی بوده یا آن روز چه فرقی با روزهای دیگر داشت، خانه حالا ساکت بود. نه تقوتوق قابلمهای آرامش ساعت پیش از شبانگاه را برهم میزد، نه از گرامافون اتاق مطالعه موسیقی پخش میشد، نه از همهمۀ صداها موقع حرفزدن خبری بود. هنری، بی آنکه دل شکستگیاش را بابت کاری که انجام میداد بروز بدهد، صندوقها و چمدانهایی را که بستهبندی شده بودند پایین برد. روی میز آشپزخانه بریجیت روی پتوی اتوکشیاش یقۀ پیراهنی را که سروان احتمالاً در مسیر به آن احتیاج پیدا میکرد پهن کرده بود. در اعماق اجاق، هیترهای اتویش تازه سرخ شده بود.
***
وقتی لوسی از جلوی درِ باز آشپزخانه رد شد، بریجیت سرش را بلند نکرد. هنری داخل حیاط نبود. فقط از باغ میوه سروصدا میآمد، کلاغها که حضور او مزاحمشان شده بود از لابهلای شاخههای سیب پر زدند و پراکنده شدند.
به حرف پدی لیندن گوش کرد و از مسیر شیبدار رفت و قید مسیر راحتتر را که از میان تنگدره میگذشت زد، از ترس اینکه مبادا آنجا به هنری بربخورد. نمیدانست تا دانگروان چقدر راه در پیش دارد؛ پدی لیندن هیچوقت دقیق دربارهاش چیزی نگفته بود. نمیدانست به آنجا که رسید کجا باید دنبال خانۀ کیتی تریزا بگردد، ولی هرکسی که سر راه سوارش میکرد میدانست. حتماً کیتی تریزا میگفت که باید او را برگرداند، ولی اشکالی نداشت چون تا آن موقع دیگر همهچیز فرق میکرد:
لوسی در تمام مدتی که نقشۀ فرار میکشید چنین تصوری داشت. به محض اینکه میفهمیدند او پیدایش نیست، به محض اینکه پی میبردند چه اتفاقی افتاده، همهچیز فرق میکرد. مامانش گفته بود: «برای من هم دردناکه. همینطور برای بابا. بیشتر از همه برای بابا.» وقتی کیتی تریزا او را برمیگرداند آنها میگفتند که خودشان هم میدانستند نمیتوانند از آنجا بروند.
از کنار سنگ خزهپوشی گذشت که آن را از قبل یادش بود، از روزی که آمده بود اینجا، و بعد درختی که روی زمین افتاده بود و اصلاً برایش آشنا نبود، با تیزیهای بیرونزده از جایی که شکسته بود، در تاریکی به آدم میگرفت. آن موقع تاریک نبود، فقط کمنور بود، مثل قسمتهای انبوه جنگل که همیشه کمنور بود. ولی تا یکی دو ساعت دیگر هوا تاریک میشد و او باید تا آن موقع خودش را به جاده میرساند، هرچند بعید بود تا صبح هیچ گاریای از آنجا رد شود. عجله کرد و تقریباً یکباره سکندری خورد و به جلو پرت شد، پایش در حفرهای گیر کرد. وقتی آمد تکانش بدهد درد از مچ در کل پایش پیچید. نمیتوانست از جایش بلند شود.
***
سروان گولت در حیاط صدایش زد: «لوسی! لوسی!»
جوابی نیامد و از آن سر سالن شیردوشی رو به انتهای سالن خطاب به هنری فریاد زد: «لوسی رو دیدی بهش بگو من رفتهم از ماهیگیری که دفعۀ قبل نبود خداحافظی کنم.» گفت که از خیابان و جاده میرود و از ساحل شنی برمیگردد. «بهش بگو بدم نمیآد یکی همراهم باشه.»
بار دیگر، قبل از آنکه تنهایی راه بیفتد، مقابل خانه صدایش زد.
***
بریجیت گفت: «یه کم قبل اینجا بود. همین دوروبر دیدمش.»
اتفاق عجیبی نبود؛ لوسی اغلب آن دوروبر نبود. الوئیز که بریجیت را در راهپله دید، سراغ او را گرفته بود، نه از سر نگرانی. بریجیت حدس میزد شاید دنبال سگه رفته باشد پیش اورایلیها تا خداحافظی کند.
در آن لحظۀ آرام و بیدغدغه الوئیز، قبل از آنکه برگردد به اتاق خوابش سروقت چمدانها، درنگی کرد: «تو مایۀ قوت قلب من بودی، بریجیت. تمام این سالها قوت قلب من بودی.»
«ای کاش نمیرفتید خانم. ای کاش اوضاع جور دیگهای بود.»
«میدونم. میدونم.»
***
در خیابان، سروان گولت به این فکر میکرد که کی دوباره گذرش به این خیابان میافتد و از زیر سایهسارش، زیر طاق بلند شاخساری که جلوی تابش نور را میگرفت، میگذرد. در دو طرفش چمن بینصیبمانده از نور رشد چندانی در تابستان نکرده بود، اینجا و آنجا کاسنیها لکههای زردی برآن انداخته بود و در سایه گلهای انگشتانه که زمانی گل کرده بودند میپژمردند. به خانۀ سریداری که رسید لحظهای مردد ماند، خانه که تخلیه میشد اینجا زندگی ادامه مییافت. حالا که کار به آخر رسیده بود، امشب این شک به دلش افتاده بود که شاید هرگز نتواند خانوادهاش را برای زندگی به لاهاردین برگرداند. این پیشبینی پایه و اساسی نداشت، بلکه تکرار ناخواستۀ آن چیزی بود که، در چند روز گذشته، در خلوتش انکارش کرده بود.
در مسیر خاکی رنگپریدۀ آن طرفِ در ورودی به چپ پیچید، بوتۀ یاس غرق در گل حالا دیگر عطری نداشت و گل گوشوارهای اول پاییز لابهلای پرچینها خودنمایی میکرد. مجبور نبودند مدتی طولانی به ارثیۀ الوئیز متکی بمانند. خودش را به شکلی مبهم در یک دفتر کشتیرانی مجسم کرد، گرچه هیچ نمیدانست در چنین مکانهایی آدم با چه مسئولیتهایی مواجه میشود. اهمیت چندانی نداشت؛ همین که شغل آبرومندانهای بود کفایت میکرد. هرازگاهی برمیگشتند و سری میزدند تا ببینند اوضاع چطور است، تا ارتباطشان را حفظ کنند. الوئیز شب گذشته گفته بود «همیشگی نیست» و از باز شدن دوبارۀ پنجرهها گفته بود و ملحفههایی که از روی اثاث برمیداشتند. آتشی روشن میشد، باغچههای گلی که علف هرزشان چیده میشد. او هم گفته بود نه، البته که نه.
در کیلوران با ماهیگیر کرولال حرف زد، همانطور که در کودکیاش یاد گرفته بود: با ایما و اشاره و لبخوانی. خداحافظی کردند. «زیاد طول نمیکشه»، و قولی را که با ایما و اشاره داده بود زیرپا گذاشت و رفت و احساس کرد که این هم دروغ دیگری است که سرهم شده. مدتی روی صخرهها که بر سطحشان میخکهای دریایی کپه کپه درآمده بودند ایستاد. بر سطح دریا، اینجا و آنجا، میشد تلألؤ آخرین پرتوهای کمرمق غروب را دید؛ به نرمی موج برمیداشت و به ندرت ردی از کف برآن میافتاد. هیچ کجایش جنبشی به چشم نمیخورد.
آیا کارش درست بود که احساسش را از الوئیز و فرزندش پنهان نگه داشته بود، اینکه کمکم احساس میکرد این رفتن برگشتی ندارد؟ آیا باید بار دیگر به سراغ آن خانواده در انیسیلا میرفت تا کمی بیشتر التماسشان کند؟ آیا باید نسبت به دفعۀ قبل رقم بالاتری پیشنهاد میداد، چرا که هر احساسی هم که با این اقدامش القا میکرد ممکن بود قصوری را که از او سر زده بود جبران کند این یعنی اینکه باید میپذیرفت آن که مرتکب تعدی شده بوده او بود، نه متجاوزانی که سروکلهشان پیدا شده بود؟ از صخرهها پایین رفت و به ساحل سنگی رسید، خرتخرتکنان تا شنها رفت و در تمام راه به نتیجهای نرسید. حین قدم زدن، درحالی که هرازگاهی پا سست میکرد تا به دریای خالی چشم بدوزد، همچنان به نتیجهای نرسیده بود. چه بسا در این شب آخر باید پیش خودش اقرار میکرد با سهلاِنگاری تمام به گذشته خیانت کرده بود و این بار، به دختر و همسرش، وقتی آن طور سرسری دلداریشان میداد. از همه نزدیکتر به این مکان و مردم او بود، او که عشقش به این زمینِ به جا مانده، به این خانه و باغ و باغچه، به دریا و ساحل، باعث شده بود شَمَش به کار بیفتد و قدرت پیشگویی پیدا کند. با این حال هرچه در احساساتش کندوکاو کرد چیزی نیافت که راهنمایش باشد، هرچه بود سردرگمی بود و تناقص.
بار دیگر قرچقرچکنان روی سنگهای ساحلی پا گذاشت و برگشت رو به پرتگاه. خانهاش، که لحظهای میان درختان گم شده بود، باز با نوری که از پنجرهای در طبقۀ بالا به چشم میخورد ظاهر شد. پایش به چیزی لابهلای سنگها گیر کرد و خم شد تا برش دارد.
بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمیشود.
بخش بعدی متن را میتوانید در داستان لوسی گولت - قسمت هفتم مطالعه نمایید.