Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

داستان لوسی گولت - قسمت پنجم

داستان لوسی گولت - قسمت پنجم

نویسنده: ویلیام ترِوِر
ترجمۀ: نگار شاطریان

بابایش گفت: «این مخصوص توئه.»

به دام‌ویل برگشته بود تا آن را بخرد. آبی بود، رنگش با بقیۀ چمدان‌ها فرق داشت و کوچک‌تر بود چون او خودش هم کوچک بود. بابایش گفت، با وجود رنگ آبی‌اش، چرمی است و دسته کلیدی را که به قفلش می‌خورد نشانش داد. گفت: «نباید کلیدها رو گم کنیم. یکیش پیش من بمونه؟»

لوسی خنده‌اش نمی‌گرفت، گریه هم دلش نمی‌خواست بکند.

باباش گفت که تمام وسایلش، تمام وسایل با ارزشش، داخل آن جا می‌شود؛ سنگ‌های چخماق، عصای خنجرشکل.

«یه روز می‌بریم روی درش L. G. حک کنن.»

لوسی گفت: «ممنونم، بابا.»

«حالا برو وسایلت را بذار داخلش.»

ولی در اتاقش چمدان آبی روی نیمکت لب پنجره همان‌طور خالی ماند، درش بسته بود و یکی از کلیدهایی که به قفلش می‌خورد هنوز به دسته‌اش وصل بود.

***

 

وقتی برای بریجیت توضیح داده بودند که ممکن است کمی طول بکشد تا کسی را دنبال دست‌کم بخشی از اثاثشان بفرستند که باقی می‌ماند، گفت: «متوجهم.» طبق سفارش، او و هنری باید هرازگاهی به اتاق‌ها سری می‌زدند، چون پیش می‌آید در خانه‌ای که خالی مانده مشکلی به وجود بیاید. لوسی همۀ اینها را شنید.

ملحفه‌ها برای پوشاندن اثاث در ورودی خانه آماده بود. بالا در پاگرد اولی وسایلی روی هم کپه شده بود که به بازار کهنه‌فروشی می‌رفت، لباس‌هایی که نمی‌خواستند با خودشان ببرند. تعدادی از لباس‌های لوسی هم بود؛ انگار در این وضعیت دیگر کسی دلیلی نمی‌دید نظر آن دیگری را هم بپرسد.

«ای وای عزیزم، این کارها چیه که می‌کنی؟» مامانش در چارچوب درِ اتاق او ایستاده بود، ولی لوسی، که صورتش را محکم داخل بالشش فرو کرده بود، سرش را بلند نکرد. مامانش داخل آمد و دستش را دور او حلقه کرد. اشک‌هایش را پاک کرد و دستمالش همان عطر آشنا را داشت، مثل همیشه. مامانش گفت که همه‌چیز درست می‌شود. قول داد.

بابایش کمی بعد او را در باغ سیب پیدا کرد گفت: «باید برای خداحافظی بریم پیش آقای اِیلوُارد.»

لوسی سرش را به این طرف و آن طرف تکان داد، ولی او دستش را گرفت و با هم پیاده از میان مزارع و در امتداد ساحل شنی تا کیلوران رفتند. سگ اورایلی آنها را از بالای پرتگاه تماشا می‌کرد، عقلش می‌رسید که دنبالشان نرود، چون بابایش آنجا بود.

لوسی پرسید: «می‌شه من پیش هنری و بریجیت بمونم؟»

باباش گفت: «نه، اصلاً.»

ماهیگیرها مشغول پهن کردن تورهایشان بودند. سلام دادند و بابایش جواب سلامشان را داد. چیزی دربارۀ آب‌و‌هوا گفت و یکی از آنها گفت که چند روزِ گذشته روی هم رفته عالی بوده است. لوسی دنبال ماهیگیری که با انگشتانش حرف می‌زد چشم چشم کرد، ولی آنجا نبود. از بابایش پرسید و او گفت که شاید هنوز با قایقش در دریا باشد.

لوسی گفت: «پیش هنری و بریجیت مشکلی برایم پیش نمی‌آد.»

«نه عزیزم، نه.»

دستش را بالا برد تا دست او را بگیرد، سرش را هم برگرداند تا بابایش نفهمد دارد زور می‌زند که جلوی گریه‌اش را بگیرد. وارد مدرسه که شدند بلندش کرد تا از پنجره داخل را نگاه کند. همه‌جا منظم و مرتب بود چون تعطیلات بود و همه‌چیز همان جایی بود که آقای ایلوارد گفته بود، چهار میزِ خالی، نیمکت‌های چسبیده بهشان، و روزنامه‌دیواری‌های آویزان. سرنیزه نخستین بار در بایون ساخته شد. شراب سیب از آب سیب درست می‌شود. تخته‌سیاه تمیز بود و تخته‌پاکن کنار جعبۀ گچ تا شده بود. نقشه‌های براق، رودخانه‌ها و کوه‌ها، کشورهای انگلیس و ایرلند، لوله شده روی قفسه بود.

در خانۀ آقای ایلوارد بابایش گفت: «ما کمی زمان نیاز داریم.»

هم زمان سرش را به سمت او کج کرد و او می‌دانست وقتی بابایش می‌گوید ما منظورش هر سه تایشان نیست.

آقای ایلوارد گفت: «خب، البته. البته.»

بابایش گفت: «از شما چه پنهون، خیلی دلم می‌سوزه.»

ولی آخر چه کاری از او ساخته بود وقتی به پایین نگاه کرد و سایه‌هایی را که آنجا ایستاده بودند دید، وقتی می‌دانست جایی همان دوروبر حتماً بنزین هم هست، وقتی می‌دانست مسموم کردن سگ‌ها هم کار همان‌ها بوده؟ اینها را از آقای ایلوارد پرسید. گفت که وحشت کرده و در تاریکی تیری رها کرده بود. بیخود نبود که هرگز سرباز قابلی نشده است.

آقای ایلوارد گفت: «هر مرد زن و بچه‌دار دیگه‌ای هم که بود همین کار رو می‌کرد.»

هنری به او گفته بود که یکی از سگ‌های گله قبلاً از لاهاردین به زمین آلوده به سم رفته؛ سگ نمرده بود، ولی بازهم. هنری هم که می‌گفت دلش می‌خواهد همه‌چیز درست شود گولش می‌زد.

آقای ایلوارد گفت: «شعرخوونی رو ول نکنی، دخترجان. اون توی حفظ کردن شعر استعداد داره، جناب سروان.»

«خیلی دختر خوبیه.»

آقای ایلوارد او را بوسید و خداحافظی کرد. بابایش لیوان نوشیدنی‌اش را که به او تعارف کرده بودند سر کشید. با آقای ایلوارد دست داد و آقای ایلوارد گفت کار بدین جا کشیده. بعد راه افتادند.

پرسید: «چرا با خودشون بنزین آورده بودن؟»

«یه روزی، کامل برات تعریف می‌کنم.»

از کنار ماهیگیرها گذشتند، که حالا مشغول تعمیر تورهایی بودند که قبل‌تر پهن کرده بودند. همان جایی بود که زن‌ها، خیره به دریا، ایستاده بودند، وقتی مری نل برنگشته بود. وقتی او در راه مدرسه، و باز در راه برگشت به خانه، از آن‌جا می‌گذشت زن‌ها همان‌جا ایستاده بودند، با چارقدهای سیاه که محکم دورشان پیچیده شده بود، که کمابیش صورت‌هایشان را هم پوشانده بود. طوفانی که مری نل را درهم کوبیده بود دیگر آرام گرفته بود، حتی هوا آفتابی بود. همراه آقای ایلوارد دست به دعا شده بودند که «رحمتت را بر ما ارزانی دار، باشد که در تمام مخاطرات دریا پناه و یاورشان باشی.» ولی همان روز صدای مویۀ زن‌ها بلند شد. هیچ ماهیگیری برنگشت، هیچ کدامشان نجات پیدا نکردند، چون قایق نجات بَلیکاتِن با ضربه‌های تندباد برگشته بود. همراه با تخته‌پاره‌های درهم شکسته و تکه‌پاره‌های شرحه شرحۀ کرباس و با تکه‌های دیرک عمودی و افقی، جنازۀ هیچ غریقی با امواج برنگشت. هنری گفت: «زنده و مرده، هیچ‌کس به یاد ندارد، که این دریا یه مرد رو هم پس فرستاده باشه.» هر بار لاشۀ قایقی پیدا می‌شد، از کیلومترها آن طرف‌تر، کوسه‌ها به شتاب خودشان را می‌رساندند.

وقتی با پدرش از کنار ماهیگیرها رد می‌شد، صدای مویه، صدای ضجۀ سوزناکی که از بالای درهای دولنگۀ کلبه‌ها در فضا طنین‌انداز می‌شد، دوباره در گوش لوسی پیچید، پژواکی غم‌بار از دوره‌ای هولناک که بار دیگر در ایامی جان می‌گرفت که خود نیز هولناک بود. سرزندگی‌ای که گهگداری در لاهاردین رخ می‌نمود واقعی نبود و تا زمانی ادامه می‌یافت که حواسشان بود تظاهر کنند.

در ساحل شنی گفت: «دلم نمی‌خواد از لاهاردین برم.»

«هیچ کدوممون دلمون نمی‌خواد، بانو.»

خم شد و بلندش کرد، همان‌طور که وقتی کوچک بود بلندش می‌کرد. او را در آغوشش بلند کرد تا بتواند دریای آرام را در پی مردی که با انگشتانش حرف می‌زد از نظر بگذراند، ولی هیچ قایق ماهیگیری‌ای نمی‌دید، نه او نه بابایش. باز او را زمین گذاشت و با تکه‌سنگی روی شن‌ها نوشت لوسی گولت. «ببین، چه اسم قشنگی!»

از مسیر راحت‌تر از صخره‌ها بالا رفتند تا رسیدند به مزرعۀ کنار مزرعۀ شغلم اورایلی‌ها، که پارسال در آن جو کاشته بودند. آقای اورایلی مشغول وجین‌کردن محصولش، هرچه که بود، برایش دست تکان داد.

زد زیر گریه: «چرا باید بریم؟»

بابایش گفت: «چون بعضی‌ها نمی‌خوان ما اینجا باشیم.»

***

 

الوئیز به بانکش در انگلیس نامه‌ای فرستاد، تا برایشان شرح بدهد که چه برنامه‌ای دارند و دربارۀ دارایی‌هایش مشورتی بگیرد، که همگی در نواحی مختلف بنگاه تجاری شرکت راه‌آهن ریو‌وِرد سرمایه‌گذاری شده بود. این خانواده نسل اندر نسل به نحوی با این راه‌آهن اسم‌و‌رسم‌دار ارتباطی داشتند اما در وضعیت فعلی، چون دست‌کم تا مدتی ارثیه‌اش در زندگی خود و شوهرش و فرزندش تأثیر بیشتری داشت، بیراه نبود پرس‌و‌جو بکند و پاسخ بانک نیز بر منطقی‌بودن این اقدامش صحه گذاشت. راه‌آهن ورد، که کمابیش هشتاد سال پابرجا و پررونق بود، دیگر رفته رفته نشانه‌هایی بروز می‌داد که ممکن بود آغاز رکود تجاری باشد: به الوئیز توصیه شد که تمام، یا بخش اعظم، سرمایه‌ای را که سال‌های سال کمک‌حال خانواده‌اش بود بفروشد.

در انیسیلا سروان از دوست دیرینه‌اش، اَلوئیشس سالیوان، که در امور مالی و حقوقی خبره بود، جویا شد تا ببیند که این توصیه را تأیید می‌کند یا نه. او با بانک هم‌عقیده بود: راه‌آهن ریو‌ورد، با ذکاوتی که در عرصۀ تجارت از خودش نشان داده بود و ذخایر مالی‌ای که می‌توانست همچنان از آن برداشت کند، قطعاً یک‌شبه ورشکست نمی‌شد. ولی با تمام این احوال پیشنهادش سبد سهام متنوع‌تری بود.

سروان گولت، وقتی به لاهاردین برگشت، گفته‌های وکیلش را بازگو کرد که «نیازی نیست حتماً پیش از رفتن درباره‌ش تصمیم بگیری.» وکیل که با بانک هم‌نظر بود نیز تصدیق کرده بود که این تصمیمی نیست که شتاب‌زده گرفته شود.

بعد دربارۀ زندگی در انگلیس صحبت کردند، دربارۀ واقعیت‌های بسیار دیگری که وقتی کمتر تحت‌تأثیر هیجانات بودند باید مدنظر قرار می‌دادند. هر دو در این فکر بودند که زندگی‌شان چقدر متفاوت می‌شد! ولی هیچ‌کدام چیزی نگفتند.

 

 

بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمی‌شود.

بخش بعدی متن را می‌توانید در داستان لوسی گولت - قسمت ششم مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب داستان لوسی گولت - نشر بیدگل
  • تاریخ: جمعه 24 تیر 1401 - 01:19
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 1908

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 936
  • بازدید دیروز: 2923
  • بازدید کل: 23108297