در انیسیلا بابایش در فروشگاه دامویل چمدانهای نو خرید چون چمدان کم داشتند. یکی از مغازهدارها از باجهاش بیرون آمد و گفت متأسف است. میگفت باورش نمیشود. هرگز فکرش را نمیکرد شاهد چنین روزی باشد. «خدایا خودت رحم کن. جناب سروان شما یه روز برمیگردین.»
بابایش مدام سرش را به بالا و پایین تکان میداد و چیزی نمیگفت تا اینکه دستش را دراز کرد و مغازهدار را با عنوان آقای باتوِل خطاب کرد. چمدانهای جدید به زور داخل درشکه جا شدند. «حالا...» بابایش این را گفت و به جای اینکه سوار درشکه شود دست او را در دستش گرفت، طوری که او حدس زد کجا میروند.
بابایش بلد بود درِ مغازۀ آلن را جوری باز کند که زنگ بالای در صدا ندهد. کمی آن را باز کرد و با دستش ضامن بالای در را گرفت، بعد در را هل داد تا داخل بروند. از روی پیشخان دستش را دراز کرد و ظرف شیشهای را از روی قفسه برداشت و آبنباتها را روی کفۀ ترازو ریخت. بعد آنها را داخل پاکت کاغذی سفیدی خالی کرد و پاکت را باز روی ترازو گذاشت و درپوش توپی شیشهای را سرجایش روی ظرف گذاشت. تافی شیرینبیان و نوقا خوراکی مورد علاقۀ بابا و او بود. روی کاغذهای نقرهایرنگ تافیهای شیرینبیان نوشته بود آبنبات اعلای لِمِن.
بابا که مشغول وزنکردنشان بود او، طبق معمول، میخواست بزند زیر خنده، ولی جلوی خودش را گرفت چون نقشهشان به هم میخورد. بابایش در را به سمت داخل کشید و صدای زنگ درآمد. همین که دختر با موهای بافته از آن پشت پیدایش شد بابا گفت:
«چهار پنس و نیم.» دختر گفت: «خیلی هفت خطی!»
همیشه وقتی در خیابان بودند بابا خودش افسار را در دست میگرفت. آن را محکم میچسبید، سیخ مینشست و یکی را تکانی میداد و بعد دیگری را و هرازگاهی یکی از دستشان را آزاد میکرد تا برای کسی دست تکان بدهد. وقتی از جلوی ردیف مغازهها رد شده بودند پرسید: «"وکانتی" یعنی چی؟»
«و کانتی؟»
«دریسکول و کانتی، برودِریک و کانتی.»
«C0. مخفف کانتی نیست، مخفف کمپانیه. یعنی "و شرکت محدود. Ltd یعنی محدود.»
«توی مدرسه بهمون گفتهن مخفف کانتیه. کانتیکورک، کانتیواترفورد.»
«مخفف هردوش یکیه. کلمهها رو خلاصه میکنن تا روی نقشه یا تابلوی مغازه زیاد جا نگیرن.»
«چه خندهدار که مخفف هردوش یکیه.»
«میخوای حالا تو افسار رو دستت بگیری؟»
بوی چرم درشکه را برداشته بود، ولی در خانه وقتی چمدانهای نو را باز کردند بو تندتر بود. صندوقهای لباس همانموقع هم تا نیمه پر شده بود و درهایشان را تسمههایی باز نگه داشته بود که موقع بستهشدن تا میشدند. هنری پنجرهها را برای تختهکوبی اندازهگیری میکرد.
«کی تا حالا سوار قطار نشده؟» باباش جوری پرسید که انگار هنوز سه یا چهار سالش بود. خودش قدیمها اغلب با قطار این طرف و آن طرف میرفت، سالی سه بار به مدرسه. هنوز صندوق لباسها و جعبهاش را داشت که حروف اول اسمش به رنگ سیاه رویشان نوشته شده بود. از بابایش خواست برایش از مدرسهاش بگوید و او گفت که بعداً، داخل قطار. گفت که همه الآن سرشان شلوغ است.
مامانش را در اتاق خواب پیدا کرد و گفت: «دوست ندارم از اینجا برم.»
«من و بابا هم دوست نداریم از اینجا بریم.»
«پس برای چی میریم؟»
«آدم بعضیوقتها مجبوره کارهایی بکنه که دوست نداره.»
«بابا که نمیخواست اون مردها رو بکشه.»
«هنری بهت گفت؟»
«نه، هنری نگفت. بریجیت هم نگفت.»
«بدخلق که میشی ادب یادت میره، لوسی.»
«نمیخوام مؤدب باشم. نمیخوام با شما بیام.»
«لوسی...»
«من نمیآم.»
از اتاق بیرون دوید و دوان دوان رفت تا مسیر سنگچین جویبار. دنبالش رفتند تا پیدایش کنند، در جنگل صدایش زدند، ولی در راه برگشت به هیچکدام از حرفهایش گوش نکردند. نمیخواستند گوش کنند، نمیخواستند بشنوند.
روز بعد هنری گفت: «میخوای با من بیای بریم کارگاه لبنیاتی؟» و او ماتمزده سرش را به این طرف و آن طرف تکان داد.
مامان همانطور که به او لبخند میزد گفت: «میخوای بیرون چای بخوریم؟» و وقتی سفره را رو چمن پهن کردند و کیک لیمویی، خوراکی مورد علاقهاش، را آوردند، باباش گفت که موش زباش را خورده است. از اینکه با بابایش به انیسیلا رفته بود پشیمان بود، از اینکه درباره فرنومش و دربارۀ نوشتۀ روی تابلوی مغازهها از او سؤال کرده بود. تمام آن مدت داشتند گولش میزدند.
باباش گفت: «نگاه کن، شاهین.»
و او با اینکه نمیخواست بیاراده بالا را نگاه کرد. شاهین فقط نقطهای بود بر صفحۀ آسمان، که میچرخید و میچرخید. تماشایش کرد و بابایش گفت که گریه نکند.
***
صدای هقهق کیتی تریزا دیگر از اتاق خوابها به گوش نمیرسید چون کیتی تریزا رفته بود، وقتی کار دیگری برایش پیدا نشد به خانهاش در دانگِروان رفت. روزی که آنها برگردند او هم برمیگردد، این قولی بود که پیش از رفتن داده بود. هرکجا که بود برمیگشت.
بریجیت در آشپزخانه گفت: «جایی رو اجاره کردهن.» و هنری از روی قفسۀ بالای اجاق تکهکاغذی را که نشانی رویش بود برداشت. اولش چیزی نگفت اما بعد گفت پس اینطور.
بریجیت گفت: «تا وقتی که کامل جاگیر بشن، من که میگم بعداً جایی رو میخرن.»
در حیاط هنری برای تختهکوبکردن پنجرهها چوب برید. لوسی، نشسته بر تخته سنگی زیر درخت گلابی که شاخوبرگش بر دیوار دراز شرقی حیاط گسترده شده بود، تماشایش میکرد. از مدرسه که به خانه برمیگشت، سر راه تنهایی به آبتنی میرفت، رخت و لباسش را زیر کیف دوشیاش میگذاشت و به شتاب میرفت داخل آب و بعد بیرون میدوید و خودش را هولهولکی خشک میکرد. هنری خبر داشت؛ لوسی نمیدانست از کجا اما او خبر داشت. لابد الآن هم که قوزکرده بیرون میرفت هنری حدس میزد کجا میرود. برایش مهم نبود. برایش مهم نبود اگر هنری میرفت و چغلیاش را میکرد. البته او اهل این کارها نبود، ولی الآن با این اوضاع از او بعید نبود.
در مزرعۀ بالای پرتگاه صدای نواخته شدن ناقوس آنجلس را در کیلوران شنید. گاهی صدایش میآمد، گاهی هم نمیآمد. لباسهایش را که بر ساحل شنی درمیآورد همچنان صدا به گوشش میرسید. وقتی به داخل آب دوید و با قدمهای سنگین از آب بیرون آمد صدا دیگر قطع شده بود. همیشه این بهترین قسمت آبتنی بود؛ آهسته راهرفتن میان موجها، وقتی سرما بیشتر و بیشتر میشد، سرمایی که پوستش را سرحال میآورد، و کشش پسموج زیر پاهایش. دستانش را از هم باز کرد تا در عمق زیاد شنا کند، بعد سوار بر جریان موج روی آب شناور ماند.
وقتی پا به آب گذاشته بود ساحل شنی از هر دو طرف خالی بود. شناکنان که برمیگشت با اینکه چشمش خوب نمیدید میدانست آن چیزی که حالا ظاهراً آنجا در حال جنبیدن است سگ اورایلیهاست که روی شنها پی سایهاش میرفت. کارش همین بود؛ لوسی که تماشایش میکرد، لحظهای ایستاد، خیره به آنجا که او بود، و بعد بازیاش را دوباره از سر گرفت.
به پشت چرخید تا روی آب بخوابد. اگر فرار میکرد از میانبری میرفت که پدی لیندن دربارهاش حرف میزد. میگفت: «سمت شیبدار رو بگیر و برو طرف جنگلهای انبوه. اونقدر برو تا برسی به جاده.»
بار دیگر به سمت ساحل شنا کرد و جایی که آب کمعمق میشد میان آخرین موجها قدم زد. سگه داشت بین سنگهای صیقلی ساحل سرک میکشید و لوسی میدانست که لباسهایش را کش رفته و اینکه چیزهایی که برداشته تا الآن زیر سنگها یا جلبکها چال شده است. موقع لباس پوشیدن متوجه شد جلیقۀ تابستانیاش نیست، زیر ردیف نامرتب جلبکها و زیرسنگها هم پیدایش نبود.
سگ بینامونشان، که تمام مسیر را تا بالای صخرهها سرکوفت شنیده بود، با درماندگی به خاطر افتضاحی که به بار آورده، به حالت ترحمانگیزی کز کرده بود، منتظر تا تنبیهش تمام شود. سرآشفته و شلختهاش را به پاهای لوسی میمالید، تا نوازش شود، دستی به سرش کشیده شود و در آغوش گرفته شود. لوسی فرمان داد: «یالّا خونه.» بعد باز خشمگین، به سگ چشم دوخت که اولش نمیخواست فرمان ببرد و بعد منصرف شد.
در اتاقش، از بین لباسهایی که دیگر جمع شده بودند، به جای آن جلیقهای که گم شده بود یکی دیگر برداشت. هیچوقت از مسیر دیگری نمیرفت، پدی لیندن همیشه میگفت وقتی برای مراسمی راهی دانگروان میشود یا وقتی میخواهد به بازی هِرلینگ یکشنبهها برسد، هرگز از مسیر دیگری نمیرود. اگر بخت یارش بود، گاریای چیزی از جاده رد میشد و او با فریادی نگهش میداشت.
بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمیشود.
بخش بعدی متن را میتوانید در داستان لوسی گولت - قسمت پنجم مطالعه نمایید.