در آخر، سروان گولت گفت (و درحین گفتن هم دستپاچه بود هم احساس شرمندگی میکرد) که دانیل اوکانل در دورهزمانۀ خودش در لاهاردین اقامت کرده بود. آن مرد، با نام بلندآوازهاش، قهرمان محبوب ستمدیدگان بود؛ اما زمان، دستکم در این منزل محقر، افسون گذشته را به تاراج برده بود. آن سه جوان هم لابد آن بیرون مشغول تلهگذاری برای شکار خرگوش بودهاند که راه گم کرده بودند. نباید بدون اجازه وارد آن ملک میشدند؛ در این مورد شکی وجود نداشت؛ حرفی هم سرش نبود. سروان گولت به دبههای بنزین اشارهای نکرد. به لاهاردین بازگشت، آماده برای یک پاسبانی شبانۀ دیگر.
چند روز بعد به زنش اعتراف کرد: «حق با تو بود. همیشه حق با تو بوده، الوئیز.»
«کاش این یه بار حق با من نبود.»
اورارد گولت در 1915 مفقود شده بود؛ و الوئیز، چشم انتظار و بیخبر، بیش از هر زمان دیگری در زندگیاش آن روزها احساس تنهایی میکرد و کودک دو سالهاش بزرگترین دلخوشیاش بود. تا اینکه تلگرافی رسید و کمی پس از آن چشمانش را با آسودگی بسته بود، که خودخواهانه بود، آخر خبر آمده بود که شوهرش به دلیل مجروحیت از ارتش کنار گذاشته شده است. با خودش عهد بست تا روزی که زندهاند دیگر هرگز از او جدا نشود، تصمیمی به نشانۀ شکرگزاری بابت این بدبیاری که خیری در آن نهفته بود.
«تمام مدتی که اونجا بودم میتونستم احساس کنم که با خودشون فکر میکردن من قصد داشتم پسرشون رو بکشم. حتی یه کلمه از حرفهام رو هم باور نکردن.»
«اورارد، ما همدیگه رو داریم و لوسی رو. میتونیم از نو شروع کنیم، یه جای دیگه. هر کجا که بخوایم.»
همسرش همیشه مایۀ قوتقلب اورارد بود، دلداریهایش مرهمی که درد جانکاه شکستهای کوچک را تسکین میداد. حالا هم، در این مصیبت عظیمتر، از پسش برمیآمدند. به قول الوئیز، آنچه به ارث برده بود کفاف زندگیشان را میداد؛ ندار نبودند، اما زندگیشان هرگز به پای زندگی اعیانی گولتها قبل از باختن زمین نمیرسید. به هر جا جز لاهاردین میرفتند هم وضع زندگیشان چندان تغییری نمیکرد. آتسبسی که در نهایت در جنگ حاصل شده بود تأثیر چندانی نداشت، چون کمتر کسی به آن اعتماد داشت.
در اتاق مطالعه و آشپزخانه بحث همچنان ادامه داشت و به موضوعی واحد از دو نظرگاه گوناگون پرداخته میشد. خدمتکار طبقۀ بالا، پریشان از آنچه شنیده بود، سؤالهایی میپرسید و جوابشان را میگرفت. لاهاردین خانۀ کیتی تریزا هم بود، حالا بیش از بیست سال میشد.
زیرلب گفت: «وای خانم!» صورتش سرخ بود و لبۀ پیشبندش را دور انگشتانش میپیچاند. «وای، خانم!»
اما اگر کار کیتی تریزا تمام بود، اوضاع هنری و بریجیت، برخلاف تصور خودشان، اینطور نبود. موقع برنامهریزی، به آنها اطلاع داده شد که میتوانند در سِمت سرایدار خانۀ بزرگتر همچنان در اتاق سرایداری اقامت کنند. و اینکه دستکم تا اطلاع ثانوی گله به آنها واگذار میشد تا از راه آن گذران زندگی کنند.
الوئیز برآورد کرد: «درآمد کارگاه لبنیاتی براتون بهصرفهتره تا حقوقی که ما قادر به پرداختش باشیم. به نظرمون عادلانهست.» سروان در ادامه گفت که تنها گذر زمان است که میتواند سامانی به این اوضاع آشفته بدهد.
تصمیم داشتند به انگلستان بروند و الوئیز در نهایت، بعد از آنکه به کیتی تریزا قول داد شغل دیگری برایش دستوپا کند و عذر هانای پیر را نیز خواست، این خبر را به فرزندش داد.
لوسی پرسید: «برای مدت طولانی، آره؟» و خودش جواب سؤالش را میدانست.
«بله، برای مدت طولانی.»
«برای همیشه؟»
«خواست ما این نیست.»
ولی لوسی میدانست رفتنشان همیشگی است. در مورد مورلها و گوورنتها که همیشگی بود. هنری گفته بود بویسها به شمال رفته و خانه را به حراج گذاشتهاند. خودش از لحن هنری حدس زده بود معنایش چیست، ولی باز او برایش توضیح داد.
بابایش گفته بود: «متأسفم. متأسفم، لوسی.»
تقصیر مادرش بود، ولی تقصیر او هم بود. هر دو به خاطر سکوت غمانگیز هانای پیر مقصر بودند و به خاطر چشمان قرمز کیتی تریزا و پیشبندش که خیس از اشکی بود که روی گونهها و گردنش راه گرفته بود، طوری که بریجیت روزی بیستبار به او میگفت که بس کند. هنری، با پشتی خمیده، اندوهگین در حیاط قدم میزد.
یک روز صبح که پیراهن قرمزش را پوشیده بود در اتاق ناهارخوری بابایش برای اینکه گولش بزند به صدای بلند گفت: «اوه! چه شیک و پیک!»
کنار گنجه مامانش چای ریخت و فنجانها و نعلبکیها را سر میز برد. مامانش، با سری خمیده به یک طرف، گفت: «بخند عزیزم.» یک بار دیگر التماس کرد که «بخند.»
هنری با گاری دبههای شیر از کنار پنجرهها رد شد، هیچ هم نمیخندید، و لوسی به صدای پرطنین سمهای اسب گوش داد که رفته رفته در خیابان محو میشد. دو دقیقه طول میکشید: یک بار سر صبحانه بابایش با ساعت جیبیاش زمان گرفته بود.
مامانش گفت: «به اون بچۀ تعمیرکار دورهگرد فکر کن که طفلکی هیچوقت حتی یه سقف بالای سرش نبوده.»
بابایش قول داد: «تو همیشه یه سقف بالای سرت هست، لوسی. چارهای نداریم جز اینکه به وضعیت جدید عادت کنیم. مجبوریم، بانو.»
خوشش میآمد وقتی بانو صدایش میزد، ولی آن روز صبح اصلاً خوشش نیامده بود. نمیفهمید چرا آدم باید به وضعیت جدید عادت کند. وقتی از او پرسیدند گفت گرسنهاش نیست، اما بود.
کمی بعد بر ساحل شنی، جزرومد شده بود و جریان آب شنهایی را که مرغان دریایی علامتگذاری کرده بودند و کپههای کوچکی را که کرمهای دریایی درست کرده بودند میشست. لوسی ساقههای جلبک را برای سگ اورایلی پرتاب کرد و در این فکر بود که چند روز باقی مانده است. کسی چیزی نگفته بود؛ او هم نپرسیده بود.
با اشاره به صخرهها به سگ فرمان داد که برود خانه و وقتی فرمان نبرد ادای بابایش را درآورد: «همین حالا برو خونه.»
تکوتنها قدم میزد، از کنار دماغۀ صخرهای که همچون انگشتی در دل دریا پیش رفته بود گذشت، از مسیر سنگچین گذشت و رفت آن طرف جویبار. وقتی از وسط جنگل تنگدره کمی بالا رفت دیگر نه صدای دریا را میشنید نه جیغ ناگهانی و کوتاه مرغان دریایی را. باریکههایی از نور میان تاریکی درختان به بیرون میلغزید. پدی لیندن همیشه میگفت: «هنوز خیلی از جاهای تنگدرۀ قدیمی هست که ندیدهم.» خودش یک بار به او گفته بود که هرسال در زمین کنار کلبهاش، که از دارودرخت پاکسازیاش کرده بود، سیبزمینی کشت میکرد، اما امروز صبح دل و دماغش را نداشت که باز دنبال آن کلبه بگردد.
آن روز بعدازظهر بابایش پرسید: «امروز کی با من به انیسیلا میآد؟» و البته که او جوابش مثبت بود. بابایش داخل درشکه به عقب تکیه داد و در گودیاش فرو رفت و افسار را رها میان انگشتانش نگه داشت. گفت اولین باری که به انیسیلا رفته پنج سالش بوده و او را برده بودند تا فرنوم زبانش را جدا کنند.
«فرنوم چیه؟»
«یه زائدۀ کوچیکی زیر زبون. اگر حرکت زبون رو سخت کنه زبون آدم گره خورده میشه.»
«یعنی چی که زبون آدم گره خورده میشه؟»
«یعنی نمیتونی واضح صحبت کنی.»
«نمیتونستی؟»
«میگفتن نمیتونستم. زیاد درد نداشت. بعدش یه بسته تیله بهم جایزه دادن.»
«من فکر میکنم درد داشته.»
«تو نیازی به این کار نداری.»
تیلهها داخل جعبهای تخت و چوبی بود با دری کشویی.
هنوز همانجا بودند، کنار باگاتل در اتاق مطالعه. وقتی بقیه باگاتل بازی میکردند او باید روی زیرپایی میایستاد، اما میدانست این تیلهها همانهایی هستند که آن موقع به بابایش جایزه داده بودند چون خودش یک بار به او گفته بود. فراموش کرده بود که قبلاً به او گفته. گاهی بابایش فراموشکار میشد.
لوسی گفت: «توی کیلوران یه ماهیگیر هست که اصلاً نمیتونه حرف بزنه.»
«میدونم.»
«با حرکات انگشتهاش حرف میزنه.»
«آره.»
«آدم میبیندش که داره با حرکت انگشتهاش حرف میزنه. بقیۀ ماهیگیرها حرفش رو میفهمن.»
«عجب! میخوای حالا تو افسار رو نگه داری؟»
بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمیشود.
بخش بعدی متن را میتوانید در داستان لوسی گولت - قسمت چهارم مطالعه نمایید.