Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

داستان لوسی گولت - قسمت دوم

داستان لوسی گولت - قسمت دوم

نویسنده: ویلیام ترِوِر
ترجمۀ: نگار شاطریان

لوسی، هنوز هشت‌ساله اما در آستانۀ نه‌سالگی، آن تابستان با سگ اورایلی‌ها دوست شده بود. حیوانی بزرگ و پرشروشور، دورگه‌ای از نژاد سِتِر و رتریوِر، که حول‌و‌حوش یک ماه پیش از خانه‌ای متروک بیرون زده و آواره شده بود و به داخل حیاط اورایلی‌ها خزیده بود – هنری این طور حدس می‌زد – و بعد از کمی کشمکش، در حلقۀ سگ‌های کاریِ اورایلی پذیرفته شد. هنری می‌گفت جانور بی‌خاصیتی است و بابای لوسی می‌گفت اسباب زحمت است، علی‌الخصوص آن‌طور که خودش را به پایین صخره‌ها می‌رساند تا باب رفاقت را با هر بنی‌بشری که پا بر ساحل می‌گذاشت باز کند. اورایلی‌ها روی سگ هیچ اسمی نگذاشته بودند و، به قول هنری، اگر روزی بار دیگر می‌گذاشت و می‌رفت، محال بود حتی متوجه غیابش شوند. زمان‌هایی که لوسی و بابا صبح زود به آب‌تنی می‌رفتند، همیشه بابا همین که سگ را در حال جست‌و‌خیز روی سنگ‌های صیقلی ساحل می‌دید، از خودش می‌راندش. از نظر لوسی این کارش بی‌رحمانه بود، ولی چیزی نمی‌گفت؛ همان‌طور که به کسی نگفته بود وقتی خودش تنهایی به آب‌تنی می‌رود، که غدغن بود، سگ بی‌نام و نشان هیجان‌زده لب آب سروصدا راه می‌اندازد، آبی که هرگز پا در آن نمی‌گذاشت، و گاهی هم یکی از دمپایی‌های او را به دندان گرفته این طرف و آن طرف می‌دوید. هنری می‌گفت که سگ پیری است، اما در کنار لوسی بر ساحل شنی بار دیگر بدل به توله‌سگی می‌شد که آخر سر نفس‌بریده، با زبان صورتی‌رنگ و درازش که از میان دندان‌هایش بیرون افتاده بود، روی زمین دراز می‌کشید. یک بار لوسی نتوانست دمپایی‌ای را که با آن بازی می‌کرد پیدا کند، گرچه تمام صبح دنبالش گشت. ناچار یک جفت دمپایی قدیمی از ته گنجه‌اش بیرون کشید و امیدوار بود کسی متوجه نشود؛ و کسی هم متوجه نشد.

وقتی سگ‌های گلۀ لاهاردین مسموم شدند لوسی پیشنهاد داد این سگ را جایگزین یکی از آنها بکنند، چون اورایلی‌ها هرگز واقعاً صاحب آن نبودند؛ اما از این پیشنهاد هیچ استقبال نشد و در عرض یک هفته هنری تربیت دو توله‌سگ را، که کشاورزی نزدیک کیلوران با قیمت خوبی به او داده بود، شروع کرد. گرچه پدر و مادرش هر دو برایش عزیز بودند – پدرش به خاطر برخوردهای اغلب سهل‌گیرانه‌اش و مادرش به خاطر ملاطفت و زیبایی‌اش – لوسی آن تابستان از هردویشان دلخور بود چون مثل او به سگ اورایلی‌ها محبت نمی‌کردند، و از هنری هم به همین دلیل دلخور بود: از آن تابستان، که نگاه می‌کردی، تنها باید همین چیزها به جا می‌ماند و بس، اگر آن غائلۀ شبانه رخ نداده بود.

کسی چیزی به لوسی نگفت. صدای تک‌تیر پدرش، که خواب او را برهم نزده بود، در عالم رؤیا، به صدای ترک‌خوردن شاخه‌ای در دست باد بدل شد؛ و هنری گفته بود که سگ‌های گله لابد خودشان به زمینی رفته‌اند که آلوده به سم بوده. اما با گذر هفته‌ها، آن تابستان رفته‌رفته حال‌و‌هوایی متفاوت پیدا کرد، و منبع کسب اطلاعات او شد استراق‌سمع.

بابا گفت: «فروکش می‌کنه. حتی زمزمه‌هایی از آتش‌بس هم هست.»

«این غائله نمی‌خوابه، آتش‌بس بشه یا نشه. آدم می‌فهمه. آدم احساس می‌کنه. ما در امان نیستیم، اورارد.»

لوسی که دم در ورودی خانه گوش ایستاده بود، شنید مادرش پیشنهاد می‌دهد که شاید بهتر باشد از آنجا بروند، شاید چارۀ دیگری نداشته باشند. نمی‌فهمید منظور از این حرف چیست یا چه چیزی قرار است فروکش کند. خودش را به در که لایش باز بود نزدیک‌تر کرد چون حالا صداها آهسته‌تر از قبل بود.

«ما باید به فکرِ اون باشیم، اورارد.»

«می‌دونم.»

و در آشپزخانه بریجیت گفت:

«مورِل‌ها از کلَش‌مور رفته‌ن.»

«شنیدم.» کلماتِ آهسته و شمردۀ هنری به گوش لوسی در سگ‌رو رسید، اسمی که روی مسیر آشپزخانه تا در پشتی گذاشته بودند. «بله شنیده‌م.»

«الآن هفتاد سالشون هم بیشتره.»

هنری لحظه‌ای چیزی نگفت، بعد گفت که در چنین زمان‌هایی همیشه ذهن سراغ بدترین اتفاق می‌رود، اینکه همیشه در بدبیاری‌ها آدم‌ها بد به دلشان می‌افتد. گفت گووِرنِت‌ها از آگلیش رفته‌اند، پرِایرها از رینگ‌ویل، سوئیفت‌ها، بویس‌ها. همه‌جا، سخن از رفتن بود.

اینجا بود که لوسی فهمید. حقیقتِ «خانۀ متروکی» را فهمید که سگ بی‌نام و نشان از آن بیرون زده و آواره شده بود. اسباب و اثاثی را مجسم کرد که به‌جا مانده چون صحبت از آن هم شده بود. همین که فهمید، از سگ‌رو بیرون دوید، برایش مهم نبود صدای پایش را بشنوند، برایش مهم نبود که درِ ساختمان محکم به هم خورد و با شنیدن صدای در همه می‌فهمیدند که او گوش ایستاده بوده است. به درون جنگل دوید، تا جویبار رفت، تا آنجا که همین چند روز پیش به بابایش کمک کرد تا برای عبور از آب ردیفی سنگ بچینند. قرار بود از لاهاردین بروند؛ از تنگ‌دره و جنگل و ساحل، صخره‌های مسطح که داخلشان حوضچه‌های میگو بود، از اتاقی که در آن از خواب بیدار می‌شد، سروصدای مرغ در حیاط، قات قات بوقلمون‌ها، جای پاهایش در مسیر مدرسه تا کیلوران نخستین ردپایی بود که روی شن‌ها نقش می‌بست، جلبک‌های آویزان برای پیش‌بینی آب‌و‌هوا: باید جعبه‌ای پیدا می‌کرد برای صدف‌هایی که روی میزش لب پنجره چیده بود، برای مخروط‌های صنوبرش و عصای خنجرشکلش، سنگ‌های چخماقش. چیزی نباید جا می‌ماند.

نمی‌دانست قرار است کجا بروند، حتی نمی‌توانست به جاهایی فکر کند که تصورشان هم برایش غیرممکن بود. میان سرخس‌هایی که کپه‌کپه در چند متری جویبار می‌رویید تک‌و‌تنها گریه کرد. وقتی گوش ایستاده بود هنری گفته بود که «دیگه کارمون تمومه» و بریجیت گفته بود همین‌طور است. بابایش هم یک روز گفت که در ایرلند گذشته دشمن آدمی است.

تمام آن روز را لوسی در مخفیگاه‌هایش در جنگل تنگ‌دره ماند. از آب همان چشمه‌ای نوشید که بابایش وقتی کوچک بود پیدایش کرده بود. آنجا که خورشید در دل جنگل غروب می‌کرد روی چمن‌ها دراز کشید. دنبال کلبۀ مخروبۀ پَدی لیندِن گشت، که هرگز موفق نشده بود پیدایش کند. پدی لیندن مثل مردی جنگلی از دل جنگل بیرون می‌زد، چشم‌هایش کاسۀ خون، با موهایی که هرگز شانه به خودش ندیده بود. پدی لیندن بود که عصای خنجرشکل را برایش پیدا کرده بود، که نشانش داده بود چه کار کند تا سنگ چخماق جرقه بزند. به او گفته بود که سقف کلبه‌اش یک جاهایی ریخته، اما یک بخش‌هایی هنوز سر جایش است. همیشه می‌گفت: «هرچی می‌کشم از این بارونه. این‌جور که از لای خاک و چمن سقف می‌چکه، بالاخره یه روز، قبل از اونکه اجلم سر برسه، راهی قبرستونم می‌کنه.» می‌گفت که کفرش را درمی‌آورد و زجرش می‌دهد، مثل فرشتۀ عذاب. و یک روز بابایش گفت: «بنده خدا پدی مرد.» و او گریه کرد.

دیگر، مثل سابق، دنبال محل زندگی او نمی‌گشت. گرسنه، دوباره از وسط جنگل به راه افتاد، تا جویبار رفت و بعد وارد کوره‌راهی شد که مسیر بازگشت به لاهاردین بود. در کوره‌راه تنها صدایی که می‌آمد صدای قدم‌هایش بود یا صدایی که موقع لگد‌زدن به یک میوۀ کاج بلند شد. دوست داشت از مسیر کوره‌راه به خانه برگردد تا از راه دیگری، گرچه کُلش سربالایی بود.

در آشپزخانه بریجیت با صدای جیغ مانندی سرزنشش کرد: «ببین چه زخمی برداشتی! بچه جون، ما خودمون به قدر کافی دردسر داریم!»

«من از لاهاردین نمی‌رم.»

«درست میشه عزیزم.»

«هیچ‌وقت نمی‌رم.»

«یالّا برو بالا و زانوهات رو بشور، لوسی. برو خودت رو بشور تا این‌جوری ندیدنت. هنوز چیزی قطعی نیست.»

طبقۀ بالا، کیتی تریزا گفت که همه‌چیز درست می‌شود: عادت داشت به همه‌چیز مثبت نگاه کند. این عادتش از داستان‌های عاشقانه‌ای می‌آمد که مادر لوسی در انیسیلا به قیمت چند پنس برایش می‌خرید و او اغلب داستان مصائب و قصۀ عشق‌هایی را برای لوسی تعریف می‌کرد که در راه وصال با موانع بسیار روبه‌رو بودند اما در نهایت همه ختم به خیر می‌شدند. امثال سیندرلا به بزم رقص می‌رسیدند، نبردهایی که در آنها شمشیرزن خوش‌سیماتر پیروز میدان بود و پاداش فروتنی همیشه مال و ثروت بود. اما این‌بار جنبۀ مثبتی در کار نبود. دنیای خیالی از هم می‌پاشید و از او کاری برنمی‌آمد جز اینکه تکرار کند همه‌چیز درست می‌شود.

***

 

اورارد گولت گفت: «هیچ‌کجا جز اینجا نمی‌تونه خونۀ من باشه.»

الوئیز هم گفت که خانۀ او هم فقط همین‌جاست. امکان نداشت در هیچ‌کجای دیگر به اندازۀ لاهاردین خوشبخت باشد، اما آن تیراندازی بدون تقاص نمی‌ماند، محال بود.

«حتی اگه تا پایان جنگ هم دست نگه دارن، اون شب هرگز فراموش نمی‌شه.»

«به خانوادۀ اون پسر نامه می‌نویسم. پدر موریسی گفت این راه رو هم امتحان کنم.»

«می‌دونی که دارایی من کفاف زندگی‌مون رو می‌ده.»

«حالا بذار نامه رو بفرستم.»

مخالفتی نکرد. نه آن موقع نه وقتی هفته‌ها گذشت و از پاسخ نامه خبری نشد که نشد؛ و نه بعدتر وقتی شوهرش درشکه را برداشت و راهی انیسیلا شد و خانواده‌ای را که خاطرشان را رنجانده بود پیدا کرد. به او چای تعارف کردند و او پذیرفت، به این خیال که نشانۀ صلح و آشتی است: حاضر بود در ازای ختم این غائله هر مبلغی را که مطالبه کنند بپردازد. به پیشنهادش گوش دادند، بچه‌هایی پابرهنه در آشپزخانه می‌رفتند و می‌آمدند، یکی‌شان گهگداری دستۀ دمۀ آهنگری را می‌چرخاند و از سنگ جرقه بلند می‌شد. اما سوای تعارف‌های لحظه‌ای، از پاسخ خبری نبود. پسری که زخمی شده بود پشت میز نشسته و دستش با پارچه‌ای دور گردنش بسته شده بود و، منزجر از این ملاقات، لب از لب باز نکرد.

 

 

بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمی‌شود.

بخش بعدی متن را می‌توانید در داستان لوسی گولت - قسمت سوم مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب داستان لوسی گولت - نشر بیدگل
  • تاریخ: سه شنبه 21 تیر 1401 - 01:36
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 2058

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 207
  • بازدید دیروز: 3840
  • بازدید کل: 23111408