Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

داستان لوسی گولت - قسمت اول

داستان لوسی گولت - قسمت اول

نویسنده: ویلیام ترِوِر
ترجمۀ: نگار شاطریان

سروان اِوِرارد گولت در شب بیست‌ویکم ژوئن 1921 شانۀ راست پسر را زخمی کرد. در آن ظلمات، همان‌طوری که بالای سر متجاوزان را نشانه رفته بود، تک تیری از پنجره‌ای در طبقۀ بالا شلیک کرد و سپس آن سه نفر را نظاره کرد که با قدم‌هایی ترسان پا به فرار گذاشتند. فرد مجروح با یاری همدستانش.

آمده بودند خانه را به آتش بکشند، قبلاً هم آمده بودند و آمدنشان دور از انتظار نبود. آن‌دفعه دیرتر آمده بودند، اوایل بامداد، کمی گذشته از ساعت یک. سگ‌های گله بیرونشان رانده بودند، اما یک هفته نشد که سگ‌ها مسموم درازبه‌دراز در حیاط افتادند و سروان گولت می‌دانست که متجاوزان باز پیدایشان خواهد شد. گروهبان تالتی وقتی از انیسیِلا آمده بود گفته بود: «در پادگان کمبود نیرو داریم، بدجور کمبود نیرو داریم.» تنها لاهاردِین نبود که در معرض خطر بود؛ هرهفته یک‌جا آتش می‌گرفت، فرقی نمی‌کرد نیروهای شهربانی چطور تقسیم شده باشند. «خدایا، خودت این غائله رو ختم به خیر کن.» گروهبان تالتی این را گفت و رفت. حکومت‌نظامی برقرار بود، چرا که کشور در وضعیت آشوب بود، وضعیتی که کم از جنگ نداشت. هیچ اقدامی دربارۀ مسموم‌شدن سگ‌ها صورت نگرفت.

صبح فردای تیراندازی که هوا روشن شد، روی سنگ‌ریزه‌های دوربرگردان مقابل خانه خون به چشم می‌خورد. دو دبه بنزین کنار درختی پیدا شد. سنگ‌ریزه‌ها را با شن‌کش صاف کردند و چند سطل سنگ‌ریزه را که در آن حادثه لک شده بود از آنجا بردند.

سروان گولت با خودش فکر کرد خیلی هم بد نشد: حساب کار دستشان آمد. برای پدر موریسی در انیسیلا نامه نوشت، از او خواست چنانچه دست‌برقضا به گوشش رسید که فرد مجروح که بوده مراتب همدردی و افسوس او را ابلاغ کند. قصد نداشته به کسی آسیب برساند، فقط می‌خواسته بدانند که کسی آنجا پاسبانی می‌دهد. پدر موریسی جواب نامۀ او را دارد. نظرش را دربارۀ آن حادثه این‌گونه جمع‌بندی کرده بود که او همیشه عضو سرکش آن خانواده بوده است. اما نامه‌اش، عبارت‌ها و واژگانی که انتخاب کرده بود، حال و هوای عجیبی داشت، گویی اظهارنظر دربارۀ آنچه رخ داده بود در نظرش دشوار می‌آمد، گویی درک نمی‌کرد قصد او نه کشتن کسی بوده نه آسیب‌زدن به کسی. نوشته بود که پیغام را ابلاغ کرده، اما هیچ پاسخی مبنی براینکه خانوادۀ مدنظر پیغامش را دریافت کرده به او نرسیده است.

سروان گولت خودش هم زمانی زخمی شده بود. به مدت شش سال، از زمانی که مجروح از جبهه بازگشته بود، خرده‌ترکش‌هایی در بدنش باقی مانده بود و حالا همیشه با او بودند. جراحتش در آن زمان پایانی بود بر حرفۀ نظامی‌اش: تا ابد سروان باقی می‌ماند، که عمیقاً مایۀ سرخوردگی‌اش بود، چرا که همیشه خودش را با درجه‌ای به مراتب بالاتر تصور کرده بود. اما، از جنبه‌های دیگر، مرد سرخورده‌ای نبود. زندگی زناشویی سعادتمندی داشت که مایۀ دلخوشی‌اش بود، و فرزندی که زنش، اِلوئیز، برایش به دنیا آورده بود، و خانه‌اش. زیر سقف سنگی خانه‌اش از هر جای دیگری شادتر بود، خانه‌ای سه‌طبقه که پنجره‌های سفید چوبکاری شده و نورگیر ظریف بالای در ورودی سفیدرنگش جلوه‌ای به سنگِ نمایش بخشیده بود. در سمت راست طاقی بلند و عریض بود که به حیاطِ سنگ‌فرش منتهی می‌شد، با معبرهایی سنگ‌فرش شده که به یک باغ سیب و یک باغچه می‌رسید. نیمی از محوطۀ دایره‌ای شکلی که پنجره‌های اتاق‌های جلویی رو به آن باز می‌شد پوشیده از سنگ‌ریزه بود؛ نیمۀ دیگر تکه‌ای چمنکاری‌شده بود که کمی از سطح زمین بالاتر بود و با ردیفی از گل‌های ادریسی آبی‌رنگ از جنگل که با شیبی تند بالا می‌رفت جدا می‌شد. چشم‌انداز اتاق‌های پشتیِ طبقۀ بالا نمایی از دریا بود که تا افق گسترده می‌شد.

اصل‌ونسب گولت‌ها در ایرلند از قرن‌ها پیش در هاله‌ای از ابهام فرو رفته بود. پیش از این اهل نورفِک بودند؛ باور رایج در خانواده این بود، گرچه یقین چندانی در موردش وجود نداشت. آنها نخست در حاشیۀ غربی کانتی‌کورک مستقر شدند. پایه‌گذار دودمان آبرومندشان، که بنابه دلایلی نامعلوم آنجا در خفا زندگی می‌کردند، سربازی مزدبگیر بود. حول‌ حوش اوایل قرن هجدهم خانواده، که اکنون ارج و قرب و ثروتی به هم زده بودند، به شرق نقل‌مکان کردند و پسرانی از هر نسل پیشۀ نظامی خانوادگی را پی گرفتند. زمین لاهاردین را خریداری کردند؛ ساخت‌وساز خانه آغاز شد. خیابان طویل و صافی کشیده شد و در دو سمتش دو ردیف درخت شاه‌بلوط کاشته و طرح بیشه‌زار تنگ‌دره ریخته شد. نسل‌های بعدی باغ میوه را کاشتند، با نهال‌هایی که از کانتی‌آرما آوردند؛ باغچه، که همیشه جمع‌وجور ماند، کم کم شکل گرفت. در سال 1769 لرد تاون‌شِند، لرد نایب‌السلطنه، در لاهاردین اقامت کرد؛ در سال 1809 نیز دانیل اوکانل چون در قصر درومانای‌ استوارت‌ها اتاق خالی نبود آنجا اسکان کرد. تاریخ بدین شکل رد خود را براین مکان به جا گذاشت؛ ولی آنچه در خاطرات حک شده بود، و اغلب سخنش نیز می‌رفت، نقل تولدها و مرگ‌ها بود و وقایع خانوادگی، تغییرات و تعمیرات فلان اتاق و بهمان اتاق، و ماجراهای جنگ و صلح. یکی از گولت‌ها که در سال 1847 سکتۀ مغزی کرده بود سه سال آزگار در بستر افتاده بود و با این همه هوش و حواسش سرجایش بود. یک بار در 1872 به مدت شش ماه در جریان بازی ورق زمین پشت زمین به همسایه، خانوادۀ اورایلی، باختند. همه‌گیری دیفتری هم بود که در 1901 به‌نحوی فاجعه‌بار همه‌جا پخش شد، چنانکه از خانواده‌ای پنج‌نفره تنها همین اورارد گولت و برادرش جان به در بردند. بالای میزتحریر در اتاق مطالعه پرتره‌ای از یکی از نیاکان دور بود که هویتش تا آنجا که تمام بازماندگان به خاطر داشتند نامشخص بود: رخساری نحیف و عبوس بی هیچ ریش‌ومویی، با چشمان آبی و تهی از قاطعیت. تنها پرتره در خانه همین بود، گرچه چون عکاسی باب شده بود آلبوم‌هایی وجود داشت، با تصاویری از اقوام و دوستان و نیز از گولت‌های لاهاردین.

همۀ اینها، خانه و آنچه از زمین چراگاه باقی مانده بود، ساحل دریا پایین پرتگاه‌های شنی رنگ‌پریده، پیاده‌رَوی در امتداد آن تا روستای ماهیگیری کیلوران، خیابانی که بر فرازش شاخه‌های مرتفع درختان شاه‌بلوط به هم می‌رسیدند، همه دیگر بخشی از وجود اورارد گولت شده بود، همان‌طور که ویژگی‌های چهره‌اش، خصائصی خانوادگی که کمابیش با برخی از خصائص پرترۀ اتاق مطالعه، یعنی موی صاف و تیره‌اش، مشابهت داشت. بلندقامت و کشیده بود، مردی که چیزی برای پنهان‌کردن نداشت، و حالا از بلندپروازی‌هایش چیز چندانی باقی نمانده بود، دیرزمانی بود که پذیرفته بود تقدیرش این است که از میراثی که برایش به جا مانده به خوبی محافظت کند، زنبورها را به سمت کندوهایش بکشاند، درختان سیبی را که بار نداده‌اند از ریشه درآورد و جایشان درخت بکارد. خودش دودکش‌های خانه‌اش را پاک می‌کرد، بلد بود چطور آجرها را از نو بندکشی کند و شیشۀ پنجره‌ها را بیندازد. چهاردست‌وپا روی بام می‌خزید و حفره‌های کوچکی را که گهگاه در ورق‌های سربی بام ایجاد می‌شد تعمیر می‌کرد و چسبی که داخلشان می‌چپاند تا مدتی کارساز بود.

در غالب این کارها هِنری کمکش می‌کرد، مردی کند و سنگین‌جثه که به‌ندرت، در طول روز، کلاهش را از سر برمی‌داشت. سال پیش هنری بعد از ازدواج به خانۀ سرایداری نقل‌مکان کرده بود، که حالا او و بریجیت تنها ساکنانش بودند، چون نه فرزندی داشتند و نه پدر و مادر بریجیت دیگر در قید حیات بودند. پیش از این، پدر بریجیت، به همراه دو زیردست، به اسب‌ها رسیدگی می‌کرد و تمام کارهایی که حالا هنری یک‌تنه در حیاط و زمین‌ها انجام می‌داد بر عهدۀ او بود. مادر بریجیت هم در همین خانه کار می‌کرد و پیش از او، مادربزرگش. بریجیت به تنومندیِ شوهرش بود، چهارشانه و باجربزه: کارهای آشپزخانه به کل با او بود. خدمتکار اتاق‌ها، کیتی تریزا، در کارهایی که زمانی برعهدۀ چندین و چند مستخدم بود به الوئیز گولت کمک می‌کرد؛ هانای پیر هم هفته‌ای یک‌مرتبه از کیلوران با پای پیاده می‌آمد تا رخت‌ها و ملحفه و رومیزی‌ها را بشوید و کاشی‌های ورودی و سنگ‌های کف پشت خانه را بسابد. راه و رسم ایام قدیم امروز دیگر در لاهاردین میسر نبود. خیابان مشجرِ طویل از وسط زمینی می‌گذشت که در قمار به اورایلی‌ها باخته بودند؛ آن زمان گولت‌ها فقط چراگاهی برایشان باقی ماند که صرفاً کفاف گلّۀ کوچکی از اسب‌های فریزیَن را می‌داد.

سه روز پس از آن تیراندازی شبانه، الوئیزا گولت نامه‌ای را که از پدر موریسی رسیده بود خواند، بعد برش گرداند و از اول خواند. زنی لاغراندام و ظریف بود، که سال‌های پایانی دهۀ سی عمرش را می‌گذراند، موهای بلند بورش به نحوی آراسته شده بود که ویژگی‌های ظاهری‌اش را نمایان می‌کرد و زیبایی موقرانه‌ای به او می‌بخشید، با رگه‌ای از جدیت که لبخندش مدام آن را برهم می‌زد. اما لبخندش از آن شبی که با صدای تیراندازی از خواب پرید دیگر چندان مشهود نبود.

الوئیز گولت در وضعیت عادی بزدل نبود، اما حالا وحشت برش داشته بود. او نیز از خانواده‌ای نظامی بود و وقتی، چند سال پیش از ازدواج، با مرگ مادرش، که در جریان نزاع با بوئرها بیوه شده بود، تقریباً در این جهان بی‌کس شد اصلاً خودش را نباخت. وقتی روزگار روی مشقت‌بار یا غم‌بارش را نشان می‌داد به شکلی غریزی دل و جرئت پیدا می‌کرد، اما حالا که فکر می‌کرد عده‌ای قصد داشتند خانه‌ای را که او و فرزندش و خدمتکارش در آن خوابیده بودند به آتش بکشند می‌دید آن‌قدری هم که تصور می‌کرد دل و جرئت ندارد. وانگهی مسموم‌کردن سگ‌ها و پیغام به خانوادۀ آن مرد جوان هم بود که بی‌پاسخ مانده بود و خون روی سنگ‌ریزه‌ها. سرانجام دیگر احساساتش را در دل نگه نداشت و لب به اعتراف گشود که «من می‌ترسم، اورارد.»

آن دو، سروان و همسرش، همدیگر را خوب می‌شناختند. هر دو راه و روش خاصی در زندگی داشتند، در مورد ترتیب اولویت‌ها و دغدغه‌ها. تجربۀ مشترکشان از مرگ وقتی جوان بودند، آنها را به هم نزدیک کرده بود و در زندگی زناشویی‌شان به مفهوم خانواده که در پی تولد فرزندشان شکل گرفته بود ارزش بخشیده بود. الوئیز زمانی تصور می‌کرد که صاحب فرزند دیگری نیز بشود و هنوز امیدش را از دست نداده بود که چه بسا دست‌کم فرزند دیگری نصیبش شود. اما، در این مدت همسرش به خوبی مجابش کرده بود که نداشتن پسری که وارث لاهاردین باشد مایۀ سرافکندگی او نیست، به‌طوری که به خاطرِ داشتن آن یک فرزند و به خاطر این جمع سه‌نفره که مهر و عطوفت زنده نگاهش داشته بود شکرگزار هم بود و با بزرگ‌ترشدن تنها فرزندش این شکرگزاری بیشتر و بیشتر هم می‌شد.

«از تو بعیده وحشت کنی، الوئیز.»

«تمام اینها به خاطر من اتفاق افتاد. چون با یه زن انگلیسی وصلت کردی و آوردیش به لاهاردین.»

الوئیزا اصرار داشت که او بود که نگاه‌ها را به این خانه جلب کرده بود، اما شوهرش قبول نداشت. به او یادآوری کرد نقشه‌ای که آنها قصد داشتند در لاهاردین پیاده کنند بخشی از برنامه‌ای بود که در سرتاسر ایرلند تکرار می‌شد. خود آن خانه، مالکیت زمین، هرچند کوچک و کوچک‌تر شده بود، و نظامی‌بودن خانواده، کافی بود تا آن شب آن غائله رقم بخورد. علاوه براین باید اعتراف می‌کرد که نباید فرض را براین بگذارند که ایستادگی او این میل شدید به تخریب را، دلیلش هرچه بود، فرونشانده است. تا مدتی اورارد گولت بعدازظهرها می‌خوابید و شب‌ها پاسبانی می‌داد؛ وگرچه در مدتی که پاسبانی می‌داد کسی مزاحمتی ایجاد نکرد، این دغدغۀ امنیت و تشویشِ همسرش اهل خانه را هرچه بیشتر به هول‌وهراس انداخت، نگرانی‌ای که هیچ‌کس از گزندش در امان نماند، من‌جمله در نهایت فرزند خانواده.

 

 

بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمی‌شود.

بخش بعدی متن را می‌توانید در داستان لوسی گولت - قسمت دوم مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب داستان لوسی گولت - نشر بیدگل
  • تاریخ: دوشنبه 20 تیر 1401 - 01:17
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 2008

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 3526
  • بازدید دیروز: 2923
  • بازدید کل: 23110887