اُون گفت «ازت میخوام لطفی در حقم بکنی.»
«من تو رو خوب نمیشناسم.»
«به چشمِ برآوردن آرزوی قبل از مرگ یه غریبهی خوشقیافه نگاهش کن.»
«یا عیسی مسیح.»
اُون به او چشمک زد. لابد فکر میکرد میتواند با این کار خودش را در دل او جا کند. گفت «آرزوی قبل از مرگم اینه که...» و بعد از چند لحظه مکث جملهاش را کامل کرد: «اگر زحمتی نیست، تا ابد ممنونت میشم اگر...»
«بنال!»
«دوست دارم توی خونهای که توش بزرگ شدم بمیرم.»
«چی؟»
«خواهش میکنم گریسی. بگذار اینجا بمیرم.»
«تو نمیتونی اینجا بمیری.»
«چرا؟»
«چون مرگ تو مشکل لاینحل خودته و مرگ من مشکل لاینحل خودم.»
پدربزرگ گریسی پیش از مرگ بر اثر سرماخوردگی شدید این جمله را به او گفته بود. «من نمیخوام روح پلشتت توی خونهی من ول بچرخه.»
اُون غشغش خندید و بعد دوباره به حالت قبل برگشت. طرز خندیدنش همینطوری بود، قسطی.
گریسی خیلی جدی گفت «وقتی پونزده سالم بود یه روح دیدم. تو مزرعهی پدر صمیمیترین دوستم. شبی که برادرش، ترنس، مُرد.» اُون منتظر بقیهی قصه ماند ولی خبری نشد. «چیزهایی وجود دارند که نه میبینیمشون و نه درکشون میکنیم.»
«میتونی بهشون بگی پدیدههای توضیحناپذیر.»
«درسته.»
«اشباح. ارواح. اجنه. روح مُردگان. من هنوز بر این عقیدهام که نمیدونم واقعیاند یا نه، ولی چون تو بر دونستن پافشاری میکنی، در واقع داری میگی که چیزی به اسم پدیدههای توضیحناپذیر وجود نداره. چرا؟ چون همین الآن توضیحش دادی.»
ظاهراً از منطق مبارزهجویانهی افکارش تسکین پیدا کرده بود.
«اُون، میدونی ویتنامیها چی میگن؟»
اُون با تعجب پرسید «چی؟»
«قورباغهی ته چاه فکر میکنه آسمون اندازهی درِ قابلمه است.»
«عاشق اینم که میدونی ویتنامیها چی میگن.»
گریسی با لبِ به هم فشرده خندید و خیره شد به حیاط پشتی. آرام گفت «من یه دفعه مُردم، داستانش طولانیه، ولی تو یه کارخونهی قدیمی برق من رو گرفت.»
یادش آمد که تاریکی مکثی طولانی بود و سکوت مثل دریایی آرام. بعد نوری ملایم بالای سرش ظاهر شد. از روی غریزه حس کرد نور نورافکنی است که دنبال او میگردد. راه افتاد طرفش. یا بهتر است بگوییم: جهان مادی خود را پس کشید. به هر تقدیر حس کرد که در حال غرق شدن است، ولی نور بزرگتر شد، درخشانتر. دریافت که رفتن به سوی نور یک توهم است، در واقع نور است که به سوی تو میآید.
گریسی پرسید «به نظرت عجیب نیست که همهی اقشار مردم دقیقاً یک چیز رو تجربه میکنند؟»
«گرایش مردم به کلیشهها اصلاً جای تعجب ندارد.» از لحن اُون میبارید که عاشق نظریاتش است. با بیتفاوتی ادامه داد «کمبود اکسیژن باعث توهم میشه. ترشح اندورفین به تو احساس آرامش میده. نور واقعی نیست، فقط یه عارضهی چشمیه که دستگاه بینایی باعثشه. یه واکنش به تنش غیرعادی ذهنی و جسمی – زنها موقع زایمان اغلب همین حالات رو تجربه میکنند. اگر دراز بکشی و بگذاری صد میلیلیتر کتامین بهات تزریق کنم، دقیقاً همون تونل نور رو میبینی. تا حالا اسم آرایاِم اینتروژن به گوشت خورده، گریسی؟ وقتی ذهن زودتر از بدن بیدار میشه، دستگاه حسی حجم انبوهی از اطلاعات رو روانهی لوب پسسری میکنه. یا چیزی راجع به فرو صوت شنیدهای؟ فرکانسهای بینهایت پایین باعث ایجاد توهم و ترس شدید میشن. ماشینآلات کارخانهها...»
گریسی که حوصلهاش از لفاظی او سر رفته بود گفت «تو به چی اعتقاد داری؟»
«رسماً هیچی.»
«عین شوهرم.»
«چیزی که بیشتر از هر چیز دیگهای بهاش اعتقاد ندارم، پروردگاره.»
«چرا؟»
«سکتهی نئوناتال.»
«سکتهی نئوناتال چیه؟»
«نوزادانی که سکته میکنند. و ما باید خدا رو شکر کنیم؟ فکر نکنم. تصمیم نکبتتون رو بگیرید انسانها. یا کُشتن بچهها نابخشودنیه یا نیست.» عصبانیت چنان چهرهاش را در هم کرد که گریسی نگرانش شد. «هرچند حالا که دارم میمیرم، وقتی چشمم به آدمهای معتقدی مثل تو میافته، میخوام از حسادت دق کنم.» سرش را شبیه کسی که میخواهد دعا بخواند خم کرد و به گریسی لبخندی محزون زد. «دوست دارم معتقد باشم، ولی باید یه ذره، یه کوچولو، مدرک داشته باشم. یه چیزی که خودم بتونم ببینم.»
«چی رو ببینی؟»
«یه صدا. یه زمزمه. یه سایه. گریسی، اگر اینجا بمونم شاید تو بتونی متقاعدم کنی.»
«اُون، من فقط دوست دارم تو رو به یه کار متقاعد کنم.»
«به چه کاری؟»
«به اینکه از خونهی من گم شی بری بیرون!»
خورشید هنوز نصف خیابان را هم روشن نکرده بود. وقتی صدای عصبانی گریسی را شنیدم، کفشم را درآوردم تا کسی متوجه ورودم به خانه نشود؛ پابرهنه دویدم تو و وقتی دیدم مردی غریبه به شکل تهدیدآمیزی نزدیک زنم ایستاده، مچ دستش را گرفتم و خواستم از خانه ببرمش بیرون.
گریسی گفت «اذیتش نکن! بی خطره!»
«پس واسه چی داد و فریاد میکردی؟»
گریسی نتوانست درست جوابم را بدهد. سر خم کردم و نگاهی به غریبه انداختم که با زانوهای خم دست در دستم پیچ و تاب میخورد.
گریسی توضیح داد «داره میمیره.» ولش کردم و مردک پخش زمین شد.
«میخواد اینجا بمیره.»
«منظورت از اینجا چیه؟»
«تو این خونه.»
بوی الرحمانش بلند بود. فکر کردم: کارتنخواب حرامزادهی بدبخت، از خیابان راهش را کج کرده سمت خانهی ما تا در یک جای خشک ریق رحمت را سر بکشد.
گفتم «برو خونه بغلی. اونها کولر دارند.»
«اُون اینجا بزرگ شده. دوست داره تو خونهای که توش بزرگ شده بمیره.»
اُون گفت «تو اتاق خواب قدیمیم. اتاق ته سالن.»
پس این اُون خان کارتنخواب نبود، ترکیب هولناکی بود از دیوانه و تنها. دوست نداشتم بفهمم چه تراژدی شخصیای باعث شده بود این تصمیم بُهتآور را بگیرد که سر زده بیاید خانهی ما و بخواهد اجازه بدهیم آنجا بمیرد.
در ضمن، هلاکتش کُند حرکت بود. فقط خانوادهها از پسش برمیآمدند، یا سازمان غیرانتفاعی.
از گریسی پرسیدم «میخوای اینجا باشه؟»
گریسی به فکر فرو رفت. اُون با لبخندی ملتمسانه نگاهش میکرد.
«نه.»
«خداحافظی کن، اُون.»
شروع کردم به عمل مذبوحانهی بیرون بردن این مرد محتضر از خانه. مثل جا به جا کردن غصههای کل یک شهر بود. اُون به شدت مقاومت میکرد و ما بر سرِ گرفتن دستش عملاً با هم کُشتی میگرفتیم.
«بیخیال عمو، بیا بریم!»
«نه!»
گریسی داد زد «صبرکن، اُون سرطان داره!»
نالیدم «طوری نیست، فلج که نیست.»
اُون را انداختم روی چوبهای پوسیدهی ایوان. مفلوک و درمانده پخش زمین شد و نفس نفس زنان و بیحس نگاهم کرد. گریسی از پذیرایی بلند گفت «خداحافظ اُون! موفق باشی!» و رفت به آشپزخانه تا برای خودش یک فنجان چای تسلیبخش بریزد.
بیرون سرد و مرطوب بود و باد شدیدی میوزید. عمل خشنم باعث شرمساریام شده بود. اُون با خشم هویجهای منظم باغچهی گریسی را نگاه میکرد. سگهای فسقلی بغلی بیقلاده روی محوطهی چمن خشکیدهشان بدو بدو میکردند. اُون بلند شد و به زحمت تکیه داد به نردهی ایوان.
پرسیدم «چه سرطانی داری؟»
بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمیشود.
بخش بعدی متن را میتوانید در هرچه باداباد - قسمت آخر مطالعه نمایید.