Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

هرچه باداباد - قسمت آخر

هرچه باداباد - قسمت آخر

نویسنده: استیو تولتز
ترجمه ی: پیمان خاکسار

چرا همچنان داشتم با این مرد حرف می‌زدم؟ شاید به این دلیل که رو به موت بود و صد‌و‌شصت‌و‌پنج سانتی‌متر هم بیشتر قد نداشت. می‌دانستم مردهای قدکوتاه چه‌قدر از تبعیض زجر می‌کشند و هربار کسی به من می‌گفت «امتیازاتت رو بشمر» همیشه فکر می‌کردم: سفیدپوست و قدبلند.

«من هیچ‌وقت نگفتم سرطان دارم.»

«پس چه مرضی داری؟»

«بیماری کروتزفلد – جاکوب.»

«این دیگه چه کوفتیه؟»

«یه بیماری مغزی کُشنده.»

«چه قدر خوشحالم که جای تو نیستم.»

اُون غمگینانه لبخند زد و خودش را شبیه حیوانات خانگی تو‌دل‌برو کرد.

پرسیدم «امیدی نیست؟»

«نه، هیچ امیدی نیست.»

نفسش بوی چای لیمویی می‌داد. انگار با هر حرکتِ عقربه‌ی ثانیه‌شمار ضعیف‌تر می‌شد.

گفتم «ولی علم پزشکی که تمام مدت داره پیشرفت‌های محیرالعقولی می‌کنه.»

گفت «علم پزشکی هنوز نتونسته بفهمه سرت رو چند وقت به چند وقت بشوری بهتره.» خانه‌ی کوچک‌مان و باغچه را دید زد و جوری با بی‌حالی آه کشید که انگار همه‌ی زمان دنیا مال خودش است. «جوون‌هایی مثل شما تو جایی شبیه به این‌جا! احتمالاً وام مسکن کمرشکنی دارید.»

«می‌گذرونیم.»

«با فیلم‌برداری از عروسی‌ها؟»

«بدترین شغل عالم که نیست.»

«می‌دونی من رو یاد کی می‌اندازی؟»

«کی؟»

«جوونی‌های خودم.»

«مرسی.»

«تعریف نبود.»

لبخند سرد اُون از صورتش پاک نمی‌شد. روی اعصابم بود. شقیقه‌هایم نبض می‌زدند – فرار برای نجات جانم رمق برایم نگذاشته بود – و او انگشتش را بالا آورد که یعنی باز هم می‌خواهد حرف بزند.

گفت «می‌خوام باهاتون یه معامله بکنم.»

«هیچ علاقه‌ای به شنیدنش ندارم.»

گریسی آمد به ایوان و گفت «من هم همین‌طور.»

اُون جوری به چانه‌اش دست کشید انگار قبلاً ریش داشته. «اگه بگذارید من این‌جا، تو اتاق خواب بچگیم، بمیرم وصیت می‌کنم بعد از مرگم همه‌ی دار و ندارم به شما برسه.»

گریسی گفت «حرفش رو هم نزن.»

گفتم «صبرکن، گریسی. این همه‌ی دار و نداری که حرفش رو می‌زنی دقیقاً چه قدره؟»

«یه آپارتمان تو واتسونز بِی دارم.»

«چند خوابه است؟»

«مونی!»

«سه خوابه.»

«دیگه چی؟»

«یه ماشین. یه مرسدس بنز 69. همین‌جا پارکش کرده‌ام، می‌خوای ببینیش.»

«چند کیلومتر راه رفته؟»

گریسی گفت «خدای من!»

«صد‌و‌سی‌هزار کیلومتر، ولی عین روز اولشه.»

پرسیدم «همین؟»

گریسی گفت «آها، دندون طلا نداری که شوهرم بعد از مرگت با گازانبر از فکّت بکشه بیرون؟»

اُون زد زیر خنده. ظاهراً سرحال آمده بود. گفت «دندون طلا ندارم، ولی حدود صد و بیست هزار دلار سهام و اوراق قرضه دارم.»

سوت زدم. «دقیقاً کی می‌میری؟»

گریسی محکم زد به بازویم. «دیگه رسماً داری بی‌ادبی می‌کنی.»

اُون با بی‌تفاوتی گفت «دو ماه، شاید هم سه ماه دیگه.»

گفتم «اُون، می‌تونی بری به اتاق قدیمیت تا ما بتونیم چند دقیقه با هم حرف بزنیم؟»

«با کمال میل.»

«یا با کمال تألم. هیچ فرقی برای ما نداره.»

همان‌طور که باران می‌بارید و خورشید هنوز پشت ابرها پنهان بود، من و گریسی در حیاط جلوِ خانه نشستیم روی نیمکت‌های نیم‌سوخته‌ای که بین بقایای یک کلیسای آتش گرفته پیدا کرده بودیم. اول من حرف زدم. «این یه فرصت طلاییه. وقتی فرصت در می‌زنه، باید در رو برایش باز کنی.»

گریسی گفت «در و برایش باز کردیم. حالا فرصت می‌خواد تو تخت خواب ما بمیره.»

«خب؟ بدترین سناریو اینه که بعد از مرگ اُون یه مدت گیج و گولیم و اشیا شفافیت تازه‌ای پیدا می‌کنند. سیب‌ها براق می‌شن و برگ‌ها سبزتر.»

گریسی پرسید «بعدش ما به چه آدمی تبدیل می‌شیم؟ اون‌هایی که زیر پای مرگ نشسته‌‌اند؟ اون‌هایی که می‌خوان از بیماری مغزی پول به جیب بزنند؟ در ضمن، من دوست ندارم یه غریبه با قیافه‌ی شبیه جغد تو خونه‌مون بمیره که بعد روحش دست از سرمون برنداره. کی دیگه جرئت می‌کنه شب بره حموم؟ اگه خونه‌مون شد اون خونه ترسناکه که بچه‌های محل سرِ رفتن توش با هم شرط می‌بندند چی؟»

اُون با سیمایی عبوس از پنجره‌ی اتاق خواب ما را نگاه می‌کرد و بیماری‌اش را به رخ می‌کشید. رنگ گریسی پریده بود.

«حالت خوبه؟»

«خودت می‌دونی که من چه قدر راحت بلدم دروغ بگم، البته به جز وقت‌هایی که ازم سؤال صریح بپرسی، اون وقته که مجبور می‌شم راستش رو بگم.»

«می‌دونم.»

«خب، به همین ترتیب، می‌تونم رنج یه آدم رو هم کل روز نادیده بگیرم مگر این‌که خیلی صریح از من درخواست کمک کنه. اون وقت توان نه گفتن ندارم.»

«چه بد.»

«خودم می‌دونم.»

من هم به تردیدهای خودم اعتراف کردم. بعد از خانه‌های بچه‌های بی‌کس‌و‌کار در کودکی و خانه‌های اشتراکی در بیست‌و‌اند سالگی و گرم‌خانه‌ها و خانه‌های نیمه‌راهی در سی‌و‌اند سالگی، با خودم عهد کرده بودم که دیگر هیچ‌وقت با یک غریبه زندگی نکنم. «ولی این مردک بدبیار رو به موت می‌تونه اقساط وام مسکن ما رو بپردازه و از چاه قرض‌و‌قوله درمون بیاره، می‌تونه هزینه‌های بچه‌مون رو بده و بگذاره از باقی‌مونده‌ی جوونی‌مون لذت ببریم.»

گریسی گفت «تو چهل و دو سالته، فکر می‌کنی این به اصطلاح جوونیت چه قدر دوام داشته باشه؟»

چشمانش ناغافل پُر از اشک شد.

با این که می‌دانستم دردش چیست پرسیدم «چی شده؟» رازهای من را می‌دانست و دستم پیش او رو بود. می‌بایست اعتراف می‌کردم. گفتم «باشه، باشه، تمام این مدت داشتم با اِرنی کار می‌کردم.»

«تو به من قول دادی.»

«می‌دونم. فقط داشتم برای تخمک خریدن پول جمع می‌کردم.»

گفت «وای، عزیزم.»

«چی شده؟»

با لحنی شوم گفت «منتظر بودم به‌ات بگم، ولی تو دو روز پشت‌سر‌هم خونه نیومدی.»

«چی روی به من بگی؟»

گفت «حامله‌ام.» و غش غش خندید.

دنیا خاموش شد، قلبم دیگر مقید به قفسه‌ی سینه نبود. آرزویی که رمق‌مان را کشیده بود حالا دیگر وجود نداشت و درون‌مان آرزویی کاملاً جدید در حال شکل‌گیری بود: آرزوی حفظ بی‌‌کم‌و‌کاست همان چیزی که داشتیم.

اُون جوری با چشمان بسته روی مبل ولو شده بود انگار کشتی ذهنش داشت به سوی سرزمین رؤیاها بادبان می‌کشید.

 

گریسی پرسید «حال و روزت چه‌طوره، اُون؟»

چشمانش را باز کرد و گفت «گریسی، ویژگی این بیماری زوال عقل با پیش‌رَوی خیلی سریعه، به شدت مشکل هماهنگی حرکتی دارم، حافظه‌ام گُهه و قضاوتم نامطمئن، فکر می‌کنم... حتی نمی‌تونم به‌اش فکر کنم. علاوه‌براین‌ها، درست نمی‌تونم ببینم، بی‌خوابم، افسرده‌ام و، واژه‌ای که می‌خوام استفاده کنم واژه‌ی پزشکی نیست، مدام احساس عجیبی دارم.»

با لحن متفرعن یک این‌کاره پرسیدم «اخیراً تحت درمان بوده‌ای؟»

رُک و پوست‌کنده گفت «کروتزفلد – جاکوب هیچ درمانی نداره.»

گریسی آرام و مضطرب گفت «پس اوضاعت قراره خیلی بدتر از الآن بشه، درسته؟»

بغض گلوی اُون را فشرد. آهی از ته دل کشید. «بیماری که پیشرفت می‌کنه، اختلالات مغزیم شدیدتر می‌شه. عضلاتم غیرارادی منقبض می‌شن و احتمال کور شدنم بالاست. نهایتاً توانایی حرکت و تکلم رو از دست می‌دم و می‌رم به کُمای بی‌برگشت، البته اگه تا اون‌موقع ذات‌الریه یا یه مرض دیگه کلکم رو نکنده باشه.» اُون با چهره‌ای جدی مدتی طولانی به ما خیره شد. ظاهر گریسی خوشحال بود. من هم لبخند به لب داشتم، به این فکر می‌کردم چرا هیچ‌کدام از پدر و مادرهای ناتنی‌ام هرگز با من چشم در چشم نشده بودند. اهل بی‌محلی کردن و خشم گرفتن و ترساندن بودند، ولی هیچ‌کدام اهل ارتباطِ چشمی نبودند.

تمام مدتی که برای بچه‌دار شدن تلاش می‌کردیم ته دلم راجع به مفهوم والد بودن تردیدهای فراوانی داشتم، ولی آن لحظه هیچ هدف بزرگی نداشتم جز پدر شدن و پشت سرهم نگاه کردن به چشمان فرزندمان در هر فرصت ممکن.

اُون از کوره در رفت. «چه تونه؟»

گریسی داد زد «من حامله‌ام!»

گفتم ««ظاهراً قرار بچه‌دار بشیم.»

اُون گفت «آها، تبریک می‌گم.»

گفتم «من هم به تو تبریک می‌گم! منظورم تسلیته. منظورم...» چند لحظه مکث کردم. «نظراً، اُون، یا باید بگم فرضاً»

گریسی با سرو صدا نفسش را بیرون داد و پرسید «آخه ما چه‌جوری از تو مراقبت کنیم؟»

اُون با تلاشی آشکار سرش را بلند کرد و بعد دوباره گذاشتش روی کوسن.

گفت «لازم نیست هیچ کاری بکنید.» هر واژه در گلویش گیر می‌کرد. «لَم بدین و بگذارید طبیعت جادوی سیاهش رو به کار ببنده.»

عوضی بدبخت مریض. لبخندی بی‌رمق به گریسی زد، سرشار از قدرشناسی، و من واقعاً دلم برایش سوخت – البته آن زمان حتی ذره‌ای خبر نداشتم که بیشتر از من عمر خواهد کرد.

 

 

بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمی‌شود.

 

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب هرچه باداباد - انتشارات جهان نو
  • تاریخ: چهارشنبه 15 تیر 1401 - 01:16
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 10115

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 616
  • بازدید دیروز: 3765
  • بازدید کل: 25096441