باید اعتراف کنم، منی که یک عمر طیف وسیعی از اعتقادات را مسخره کرده بودم حالا زنم مدام در شبکههای اجتماعی پُست میگذاشت که شاهد پدیدههای فراطبیعی بوده و تجلیات مذهبیاش در معرض دید عالم و آدم بود. البته در دفاع از او باید بگویم باورهایش نه منفعتطلبانه بودند، نه فخرفروشانه و نه خودمدارانه، بلکه میشد یکجور حرف زدن به صدای بلند تلقیشان کرد و راستش خیلی هم اهل دعوت بقیه به طریقت خودش نبود. حتی وقتی کسی را براساس علایم ماه تولدش قضاوت میکرد یا یکچیز چرت به من میگفت، مثلاً این که چهطور یک بار نفرین شده و آن را با باطلالسحری که در اینترنت جُسته خنثی کرده، تردیدی که در لحنش بود دلم را میبرد.
به نظرم ساختار اعتقاداتش به شکل مطبوعی ناپایدار و به طرز تحسینبرانگیزی غیرقابلاعتماد بود: کائنات ممکن است در حال بسط یافتن باشد؛ احتمال دارد الگوهایی وجود داشته باشند؛ چه بسا همهچیز با هم مرتبط باشند؛ این احتمال وجود دارد که انسانها اجزای یک کل عظیمتر باشند؛ قطعاً ما در یک مسیر هستیم و این مسیر شاید به جایی ختم شود و محتمل است که این سفر از بالا قابل مشاهده باشد. یک محافظهکار تمام عیار بود.
بله، بعضی روزها اعتقادی بیقید و شرط به خدا داشت، ولی حتی آن روزها هم بیشتر دودلی در لحنش بود تا حقشناسی. از همهی اینها چه نفعی میبرد؟ نظراتش به نظرم بیشتر هیجانانگیز بودند تا متقاعدکننده. خیلی خوشم میآمد از اینکه هیچچیز برای گریسی آنچنان مقدس نبود. پس از یک عمر بیاعتمادی عمیق به این شکل از اعتقادات، قبول دارم که دارم دلیلتراشی میکنم. ولی دورویی من از کسی پنهان نیست. وقتی تصمیم میگیری عاشق کسی بشوی، نقاط کور جدیدی در شبکیهی چشمت پیدا میشود.
او هم دربارهی من خودش را فریب میداد؛ «معنویت» و «عرفان» دو ستون اصلی شخصیتش بودند و فکر میکردم از زندگی با یک شکاک تمامعیارِ بیشرم اذیت خواهد شد، ولی نمیشد؛ لابد اعتقاد داشت که افراد با شخصیتهای متفاوت مکمل یکدیگرند.
نه، مشکل اصلی ما روحانی نبود، بیولوژیک بود.
مشکل دو سال بعد از ازدواجمان سر از زیر آب بیرون آورد. در حیاط پشتی نیمهشب بود و آسمان پُرستاره شبیه یک اسکرینسِیوِر دوزاری. گریسی آسمان را نگاه نمیکرد و در قعر سوراخ خرگوش تلفن همراهش فرو رفته بود و نور صفحهی گوشی صورتش را روشن کرده بود. فیلمی را تماشا میکرد که صدای واق واق رویش بود.
«میشه گوشیت رو بگذاری زمین؟»
«نه.»
«راستش من از تکنولوژی، وقتی که فقط یه تلفن با شمارهگیر چرخشی بود، متنفرم بودم. فکر کن الآن چه حسی دارم.»
«چی؟»
داستان این است. گریسی عیوب خاص خودش را داشت. صدای کشیده شدن جارودستی روی کف سیمانی باعث میشد دچار تشنجی اغراقآمیز شود. مدام میگفت «من حتماً باید روزی دوبار مدیتیشن کنم»، اما به عمرم ندیده بودم حتی یکبار هم مدیتیشن کند. دائم کیف پولش را گم میکرد و وقتی میرفت حمام آب وان بیردخور سر میرفت، همیشه برای اینکه وادارت کند به عجله کردن میگفت «تیک تاک» و محال بود برود خانهی یک غریبه و قضاوتگرانه گلدانهایش را آب ندهد. ولی بدترین عادتش این بود: نمیتوانست گوشی نکبتش را یک ثانیه بگذارد زمین. و، بدتر، همسرم در شبکههای مجازی یک اینفلوئنسر بود.
علیالظاهر این راهی بود برای تبلیغ کسب و کارمان، و واقعاً پُستهای بیوقفهاش بود که برنامههای ازدواج آخر هفتههایمان را پُر میکرد. ولی در واقع معتادی بود که نمیتوانست دو دقیقه را بدون ارتباط با «دوستانی» بگذراند که به نظر من فقط اندکی بهتر از توهم بودند و اغلب اوقات به وضوح بدتر. در طول زمان چند دشمن آنلاین پیدا کرد، بیشتر به خاطر منازعات کوچک پرخاشگر – منفعلانه و سوءتفاهمهای کودکانه.
«گریسی. بیا و فقط یکشنبهها به موبایلت نگاه کن.»
«یکشنبهها؟ زده به سرت؟»
شاید اشتباه میکردم، ولی چرخیدن در اینترنت و معاشرت با دوستان قدیمی به نظرم برای یکشنبه بعدازظهرها کار لذتبخشی بود، مثل تفریحات پیرمردها، مثلاً تمبر جمعکردن. هیچکس هر شش دقیقه تمبرهایش را نگاه نمیکند. به نظرم وقتی شبکههای اجتماعی به دردت میخوردند که به این نتیجه میرسیدی زمان زمینی مفت هم نمیارزد. و حتی یک دلیل برای توجیهش – ارتباط با دوستان، افزایش آگاهی اجتماعی و اطلاع از وقایع سیاسی – مشخص نمیکند که چرا باید روزی سی و هفت بار گوشیات را چک کنی یا چرا باید شمایل مجازیات اینقدر اغراقآمیز یا بشاش باشد. تازه، بگذریم از این که در اختیار عموم قراردادن همهی جزئیات بدبختیهای زندگیمان تا چه حد شرمآور و خفتبار است.
«گریسی.»
«چیه؟»
پرسیدم «داری به چی نگاه میکنی؟»
«ترجیح میدم سگهایی رو تماشا کنم که توی آینه خودشون رو میبینند تا بچههایی رو که چشمشون به تصویر تو آینه میافته. آدمها با اولین نگاه عاشق تصویر خودشون میشن؛ سگها میخوان همزادشون رو تکه پاره کنند.»
«دلت برای زیگی تنگ شده؟ میخوای یه سگ دیگه بیاری؟»
«الآن به این موضوع فکر نمیکنم.»
میدانستم به چه فکر میکند.
از آن به بعد هر روز صبح یک صورتبرداری سریع کردیم تا اینکه بالاخره فهمیدیم در سرشماریمان همیشه یک نفر کم است؛ یک بچه کم بود.
یک زوج، هرچه قدر هم به نزدیک باشند، یک خانواده به حساب نمیآیند. گریسی اعتقاد دارد خانواده یعنی سه نفر. راستش، من حرف او را قبول نداشتم. ولی به مدت یک سال تفننی تلاش کردیم، بعد مصرانه و حریصانه تا گریسی باردار شود. به هیچ عنوان حس نمیکردم در حال عشقورزی هستم، بیشتر اوقات کارمان شبیه مسابقه طنابکشی بود. بقیهی وقتها هم رابطهمان همانقدر غیرجنسی بود که تولید مثل گیاهان.
گریسی این دوران زجرآور و مأیوسکننده را با توسل به مکانیسم دفاعیاش سپری کرد. گفت «خب، دنیا در هر حال داره میره به جهنم. تخریب افراطی محیطزیست، اُفت برگشتناپذیر تنوع زیستی، خطر هوش مصنوعیِ لگامگسیخته و ارتش رُباتهای بیرحم، قتلعامهای نژادپرستهای سفیدپوست و خلافت جهانی داعش...» به قدری متقاعدکننده حرف میزد که چیزی نمانده بود خودکُشی کنم. در نهایت، این خط فکری فاجعهبار روی خودش هم تأثیر منفی گذاشت. گفت «دنیا داره برمیگرده به زمانی که مردم دوجین بچه میآوردند چون نمیدونستند کدومشون تا آخر زمستون زنده میمونه، اون وقت ما یه دونهاش رو هم نمیتونیم درست کنیم!»
بالاخره به ذهنمان رسید که شاید مشکل ناباروری داشته باشیم. پذیرشش سخت بود؛ شکست در کاری که بقیه ناخواسته موفق به انجامش میشدند. خیلی تحقیرآمیز بود.
آیویاِف بازی فقیر فقرا نیست؛ در این قمار بیولوژیک میزی با چیپ پنج دلار وجود ندارد. فقط تلاش نمیکردیم تخمک برداشت کنیم و زندگی بپرورانیم، باید راهی هم برای تأمین هزینههای این کار پیدا میکردیم. دو شغل داشتم – اگر تراکت پخش کردن را هم حساب کنیم سه شغل، که البته با هیچ استانداردی شغل به حساب نمیآید. اگر در آن دوران با ما آشنا بودید قسم میخوردید که هر جا میرفتیم صدای محو استیصالمان شنیده میشد. تزریق هورمون، آزمایش خونهای بیشمار، نزدیکیهای کارگری برای زادوولد که رمق برایمان نگذاشته بود – همه بینتیجه. میخواستیم با نزدیکی راهمان را به زنجیرهی بزرگ هستی باز کنیم و مدام پایمان سُر میخورد.
گریسی در فضای مجازی سعی میکرد سرافکندگیاش را با بهاشتراکگذاشتنِ بیش از حد از میدان نبرد به در کند. با این که دیدن زجر خصوصیام در پُستها و فیدها باعث میشد از ترس پس بیفتم، کاملاً متوجه بودم که گریسی به این کار احتیاج دارد، برای همین بدون هیچ گله و شکایتی گذاشتم شکستهایمان را با جزئیات پُست کند. در این بین چه کار میتوانستیم بکنیم جز تلاش برای بچهدار شدن؟ جلسات شبانه داشتیم دربارهی شروع مسیر طولانی قبولِ فرزند که با توجه به سوءسابقهام تقریباً غیرممکن بود. فرزند قبول کردن از نقاط دیگر دنیا به شکل بازدارندهای گران بود و رحم اجارهای هم در استرالیا غیرقانونی بود. موانع به نظر غیرقابل عبور نمیآمدند، به معنای واقعی کلمه غیرقابل عبور بودند.
دلایل غیبتم در خانه، صبحی که اُون فوگل برای اولین بار به خانهی ما آمد، اینها بودند. شکست در بچهدار شدن مثل خوره بود، داشت ما را به آستانهی بیگانگی از یکدیگر میرساند؛ دو روز قبلش به گریسی گفته بودم شب میروم پیش اِرنی که تا صبح ماشروم بزنیم و ویدیو گِیم کنیم. فکر کرد قصدم این است که از همآغوشی با او فرار کنم.
گفت «سه شب قبل هم نیومدی خونه.»
«گفتم بهات. اوضاع اِرنی خیلی قاراشمیشه. مگه خودت همیشه نمیگی ماشروم باعث میشه بتونی اون جاهایی رو که دستت نمیرسه ترو تمیز کنی؟»
پشت هم دو دروغ گفتم. اِرنی همچنان در تبوتاب عشق لیسا بود و شاد و سردماغ، آن دو اُزگل هیچوقت مشکلی با هم نداشتند، و ماشروم هم نمیخواستیم بزنیم.
حتی وقتی قسط وام مسکنمان عقب افتاد، گریسی وحشت داشت از اینکه دوباره برگردم سراغ به قول خودش «دوستان خلافکارم» و به شدت مرا از این کار نهی میکرد. ولی به جز خلافکاری چه راهی داشتم برای تأمین هزینهی پذیرش فرزند یا ایویاِف؟
با صورت سرخ از خجالت از خانه زدم بیرون. دروغ گفتن به گریسی حالم را بد میکرد. سه شب پیاپی بود که من و اِرنی میرفتیم به کلوبهای شبانه و با سوءاستفاده از ازدحام مردم در سالنهای رقص و پشت پیشخان بارها کیفقاپی میکردیم. زدن کیف آدمی که از تمام زوایا داشت هُل داده میشد کار شاقی نبود. فقط برای سرقت از تعداد کمی از «اهدا کننده»هایی که در کوچه پس کوچهها سراغشان میرفتیم مجبور به اعمال زور شدیم. افتخاری ندارد، ولی ظرف سه شب توانستیم به اندازهی خریدن چند تخمک پول جمع کنیم.
آن شب اِرنی مقداری جنس داشت که باید میفروخت. بیشتر طول عصرم صرف این شد که در گوشهی تاریک یک خیابان کم رفتوآمد به برادرخواندهام کمک کنم تا از شر بستههای پلاستیکی کوچک آمفتامینش خلاص شود، از کنار مشتریهای احتمالی رد میشدم و مثل شکمگوها در گوششان زمزمه میکردم؛ برای فروش مواد به آدمهایی که فلاکتِ زندگیهای ویرانشان از وجناتشان پیدا بود، از نور ماه و چراغهای خیابان دوری میکردم و برای اینکه خجالتشان ندهم، مستقیم به چشمشان نگاه نمیکردم. کسی که راهیِ ته خط است میل چندانی به دیده شدن ندارد.
مردی کچل با بازوهای خالکوبی شده به من اشاره زد و با هم دزدکی رفتیم به یک کوچهی فرعی خلوت. دادوستدمان بیهیچ مشکلی انجام گرفت. خیلی برایم جالب است که همه، فارغ از میزان تحصیلات، بلدند با مهارت اسکناس کف دست آدم بگذارند. وقتی کارمان تمام شد رویم چاقو کشید.
یک نفر دیگر گفت «جیبهات رو خالی کن.»
دومی، با بازوهایی کلفتتر از قبلی، از پشت سرم آمد. برایم تله گذاشته بودند. به نظر غیرقابل پیشبینی میآمدند و هیچ بعید نبود، برای زهرچشم گرفتن، اللهبختکی آدم بکُشند. میبایست فوری دست به عمل میزدم؛ دعوا زیاد کرده بودم و همیشه بهترین سلاحم این بود که طرفم را جوری بزنم که نفهمد از کجا خورده.
پرسیدم «چی میخواین، کیف پولِ توی جورابم رو؟»
وقتی مرد چاقو به دست پایین را نگاه کرد مشتم را پرت کردم طرفش و یک لگد هم زدم به پشت سری و زدم به چاک. ترس کل ذهنم را پاک کرده بود.
دویدن برای حفظ جان آدم را برمیگرداند به تنظیمات کارخانه.
قدمهای سنگینشان در گوشم طنین میانداخت. پشت سرم را نگاه کردم؛ خیلی نزدیکم بودند، حالا جفتشان میلهی آهنی در دست داشتند. قشنگ معلوم بود از شاهد باکی ندارند. میتوانستند تا پایان بازهی زمانی توجهشان کتکم بزنند.
دیوانهوار میدویدم و مدام چهرهی گریسی به خاطرم میآمد – زاویهی دیدم یا از تخت بیمارستان بود یا از جایگاه شهود در دادگاه – نفسهای عمیق میکشیدم و میرفتم سمت شرق، چون هروقت برای حفظ جانم میدوم در جهت گریسی میدوم.
بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمیشود.
بخش بعدی متن را میتوانید در هرچه باداباد - قسمت دهم مطالعه نمایید.