بعضی وقتها موقع حرفزدن راجع به خودم این حس را دارم که زندگی یک نفر را کات و در زندگی خودم پِیست کردهام. انگار هیچکدام از حرفهایم مال خودم نیستند، حس میکنم کسی نمیتواند باورشان کند. «هر دفعه تا مرز دستگیرشدن میرفتم. لامصب خیلی وحشتناکه که بدو بدو برگردی به ماشین فرارت و ببینی که راننده از شدت مستی از حال رفته و مجبور بشی بشینی رو پاش و، همینطور که گلوله یا آجر داره شیشهی عقب رو خُرد و خاکشیر میکنه، خودت رانندگی کنی.»
گریسی کمی نوشید و اندیشهکنان چشمانش را تنگ کرد.
«این روزها خطرم فقط برای خودمه. خیالت راحت.»
حس یک آدم عورتنما را داشتم، انگار جلوِ او خودم را پوست کنده بودم و انتظار رأیش را میکشیدم؛ که با سفارش دوبارهی نوشیدنی صادرش کرد و ساعتها کنار پنجره نشستیم و نخلها را نگاه کردیم که در زمینهی آسمانِ رو به تاریکی کمکم به رنگ سیاه درآمدند و به مکالمهای ادامه دادیم که میتوانست تا روز مرگم ادامه پیدا کند.
آخر وقت بازو به بازوی هم از بار زدیم بیرون. جوری با عجله مرا در خیابان دنبال خود میکشید که حس کردم قدرتی خارجی دارد مرا به سربازی میگیرد. شبی گرم بود و دور هالهی ماه کنگره کنگره. چهار خیابان بعد، دم خانهی زرد زهوار در رفتهاش، از وسط باغچهای رد شدیم که به واسطهی شبکههای اجتماعی از قبل میدانستم دو طرفش هویج و ریحان و نعناع و گوجهفرنگی کاشته شده. وقتی رسیدیم به در، چنان احساس آشنایی میکردم که نزدیک بود دست بکنم توی جیبم تا کلید دربیاورم.
گفت «اینجا یه کم بههمریخته است.» و هر دو با حس ملموس راه برگشتی نیست وارد خانه شدیم.
من آدم مرتب و منظمی نیستم، ولی آت و آشغالهایم لااقل یک منطقی دارند.
یک صندلی راحتی آنجا بود، یک کاناپهی چرمی پوسته پوسته، آباژورهای آرتدکوِ بیربط، چندین کتاب نیمهباز روی فرش، یک پنکهی صنعتی عظیم و دیوار پوشیده با یک نقشهی جهان در دورهی رنسانس. بعدها فهمیدم که کل وسایل خانهاش را از حراجیها و خانههایی خریده که صاحبشان مُرده.
در چارچوب در ایستادیم و ساکت آب دهان قورت دادیم.
«عین مورمونها اونجا وانستا، بیا تو.»
دور اتاق گشت و چند شمع مریم مقدس ارزانقیمت روشن کرد.
روی دیوار، بین یک صلیب چوبی پُرزرق و برق و یک چرخ دارمای بودایی و نقاشیهای شیوا و گانِش و یک ماهی چوبی و یک پنتاگرام و عکسبرگردان یین و یانگ و یک ستارهی داوود سرامیکی، چندین تسبیح از میخ آویزان بود.
«این اتاق واقعاً آدم رو سردرگم میکنه.»
تمام مدتی که داشتم شمایلنگاریهای نامرتبط به هم را وارسی میکردم، کنارم ایستاده بود. اثر متراکم غریبی گذاشتند روی ذهنم که عملاً خالی بود، باعث شدند هم زمان به موضوعات متعددی فکر کنم.
پرسید «تو به چی اعتقاد داری؟»
«تقریباً هیچی.»
«بالاخره باید به یه چیزی اعتقاد داشته باشی.»
«باید؟»
داشتم؟
اکثر اعتقاداتم دربارهی اعتقادات بودند و به کلام درآوردنشان سخت بود. برایش توضیح دادم که همیشه برایم عجیب بود که اعتقادات به طرزی عجیب ولی قابل پیشبینی جفتاند. مثلاً کسانی که به فرشتگان و ارواح باور دارند. همانهایی هستند که با واکسیناسیون مخالفاند و اعتقاد دارند که انسان قدم روی ماه نگذاشته، یا کسانی که اصرار دارند دایرههای مزارع نشانهی ارتباط موجودات فرازمینیاند با انسان دقیقاً همانهایی هستند که به نظریهی نشست اقتصادی باور دارند.
گریسی با کنجکاوی نگاهم میکرد، انگار هنوز منتظر بود صدای من به گوشش برسد.
ادامه دادم. من همیشه باور داشتم که تقریباً همهی آدمهای زمین یک مشت دروغگوی خودبزرگبیناند که فقط در بازاندیشی پیشآگاهی دارند. (اگر به آنها بگویی «هی، یکی دقیقاً همین جای خونه به قتل رسیده»، تازه آن موقع است که میگویند «آره، گفتم یه حسی عجیبی دارم.») گفتم اعتقاد دارم اکثر اتفاقات خارقالطبیعه یا اینقدر دورند که نمیتوان دیدشان یا اینقدر نزدیک که نمیتوان رویشان متمرکز شد، و این خیلی مشکوک است که هیچ چیز ماوراءالطبیعیای در فاصلهی بحرانی وجود ندارد.
چشمانش انگار خیره دهانم را نگاه میکردند.
گفتم، غیر از اینها باور دارم زندگی بیمعناست ولی بیارزش نیست، تا حالا همین تمایز باعث شده بتوانم صبحها از تختخواب بیرون بیایم. باور دارم زودباوری شبیه معلولیت است و با آدم زودباور باید همانجور رفتار کرد که با یک معلول. اگر هر چیزی به دلیلی اتفاق میافتد، آن دلایل تصادفاند و شانس و هرجومرج.
کلمات انگار خود را از صورتم آزاد میکردند، تقریباً به میل خودشان. اتاق خیلی ساکت بود. گریسی آرام آرام خودش را به من نزدیک کرد.
گفتم، اعتقاد دارم اصطلاح احتراقِ خودبهخودی ابداع کسانی است که میخواهند یک نفر را آتش بزنند و بیآنکه کسی ببیندشان بزنند به چاک و کسی هم پیشان را نگیرد. اینکه چیزی به اسم شاهد قابل اعتماد وجود خارجی ندارد و همهی تجلیات عرفانی خودمولّدند، برای همین است که حضرت مسیح بر بوداییان متجلی نمیشود و بودا بر مسیحیان و در تاریخ حتی یک مورد گزارش نشده که حضرت محمد بر یک خاخام ظاهر شده باشد. اصولاً اعتقاد دارم همان کسانی که فکر میکنند قدرتهای ویژه دارند، حتی معمولیاش را هم ندارند.
چند ماه بعد با افعال منفی به هم پیشنهاد ازدواج دادیم. در آب کدر استخرِ صخرهای ماهون سوی افق مهآلود راه میرفتیم که گفتم «تو که حاضر نمیشی با من ازدواج کنی، میشی؟» گفت «نمیشم؟» و گفتوگو ادامه پیدا کرد. خیلی عجیب بود که قدمی به این مهمی را میشد اینقدر ساده برداشت. دو ماه بعد ازدواج کردیم.
نظرم دربارهی آن سالهای نخست زندگی زناشویی این است: برای اولینبار در زندگیام دلم برای همهی مردانی میسوخت که جای من نبودند. همیشه فکر میکردم وضعیت طبیعی انسان انزوای حتمی طرفین است، ولی بفرمایید، دیگر احساس تنهایی نمیکردم. انگار ناغافل به جرگهی طبقهی مرفه درآمده بودم، انگار از یک عمر زندگی کارگری بازنشسته شده بودم.
اکثر شبها بیدلیل با هم دوشهای مختصر میگرفتیم و کف حمام را خیس میکردیم و بعدازظهرها در ننوی بزرگ باغچهی هرسنشدهی پشت خانه عشق میورزیدیم و در صبحهای شبنمزده خوشخوشان میرفتیم به ساحل و در استخرهای صخرهای تن به آب میزدیم (گریسی دیوانهی این بود که روی دیوارهی کوتاه سنگی بایستد تا امواج رویش فرو بریزند.) ما فقط با هم زندگی نمیکردیم، شروع کردیم به همکاری. گریسی فیلمبرداری از مراسم عروسی و تدوین یادم داد. مراسم آخر هفتهی گذشته را تدوین میکردم و او هم برای مراسم بعدی متن سخنرانیاش را حاضر میکرد. جمعهها ترس مرگبار از سخنرانی در حضور جمع سراغش میآمد و تقریباً کل روز سرش را میکرد توی توالت و فقط زمانهایی سرش را بیرون میآورد که میخواست برای دبهدرآوردن جمله تمرین کند، ولی آخر هفته که میرسید شیدا میشد و دور سکو یا آلاچیق یا باغ میچرخید و با مسخرهترین و درعینحال قابلتأملترین کلماتی که به عمرم شنیده بودم، عروس و دامادهای مضطرب را آرام میکرد.
شگفتی اصلی این بود که زندگیام یکشبه عمیقاً قابل زیستن شده بود. هر چند خوشبختیِ واقعی وحشت به جان آدم میاندازد. آیا گُه میزنم به همهچیز؟ ولی نمیدانستم چهطور. غیر از مشکلِ جزئی که آدمی با خواب سبک احتمالاً نباید با آدم دیگری که خوابش سبک است ازدواج کند (مدام یکدیگر را بیدار میکردیم)، تنها مشکل واقعیمان مالی بود: درآمدمان از کسب و کار کوچکمان، که چرخَش فقط آخر هفتهها میچرخید، به قدری ناچیز بود که شبح درماندگیمان برای پرداخت اقساط وام مسکن هیچوقت دست از سرمان برنمیداشت.
گریسی میگفت «چرا هیچکس سهشنبهها ازدواج نمیکنه؟ یا پنجشنبهها بعد از کار؟ اصلاً نمیشه راضیشون کرد! امتحان کردهام!»
پیشنهاد دادم برویم سراغ یک شغل نانوآبدارتر، ولی شغل او متأهل کردن آدمها بود، البته او به اندازهی من نگران اوضاع خیط مالیمان نبود و بنابراین من جای جفتمان حرص میخوردم، هر چند که پول تنها دلیل دلواپسی همیشگیام نبود.
میدانستم گریسی از فلسفهی «به کسی آزار نرسان، حمالی به کسی نده»ی من خوشش آمده بود، ولی جز این هر چه قدر فکر میکردم نمیفهمیدم چه کردهام که توانستهام دل او را به دست بیاورم. همهاش میگفت «تو نجاتم دادی.» ولی هیچوقت وارد جزئیات نمیشد. ما یک زوج بودیم، همراه، ولی بعضی روزها کم و بیش احساس میکردم ملازمش هستم. وقتی که شام میخوردیم عاشقانه به من خیره میشد، ولی جوری که انگار یک جای کار میلنگید، من معمایی بودم که منتظر بود، بعد از رمزگشایی معماهای ژرفتری که میخواست به عمقشان دست پیدا کند، به حل آن بپردازد.
بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمیشود.
بخش بعدی متن را میتوانید در هرچه باداباد - قسمت نهم مطالعه نمایید.